نویسنده: محمد رضا شمس

 
پسر یتیمی هر روز به سر قبر مادرش می‌رفت و به سختی گریه می‌کرد. یک روز که کنار قبر مادرش نشسته بود و گریه می‌کرد، ناگهان صدای مادرش را شنید: «فرزند عزیزم! روی قبر سه تا فلوت هست، آنها را بردار. اولی را که بزنی، اشک چشمانت خشک می‌شود. دومی را که بزنی، می‌خندی و سومی را که بزنی، شروع به رقص و پایکوبی می‌کنی.»
پسر فلوت‌ها را برداشت. اولی را زد، چنان صدای لطیفی داشت که فوری اشک چشمانش خشک شد.
فلوت دوم را زد، صدای آن، چنان شادی‌بخش بود که به خنده افتاد. فلوت سوم را زد، صدایش چنان سحر‌آمیز بود که بی‌اراده شروع به رقص و پایکوبی کرد؛ حتی پرندگان و حیواناتی که دوروبرش بودند، می‌رقصیدند.
از آن روز، فلوت‌ها پسر را تسلی می‌دادند و او را خوشحال می‌کردند. سال‌ها گذشت. پسرک، جوانی برومند شد.
روزی در چمن‌زاری، چهار پایان را می‌چراند. گاوها خیلی زودتر ازموقع خوابیدند. جوان باخود گفت: «یعنی من گاوها را گرسنه به خانه ببرم؟»
آن وقت فلوت سوم را نواخت. گاوها فوری برخاستند و شروع به رقص و پایکوبی کردند!
همان وقت حاکم که از آنجا می‌گذشت، گاوها را دید و تعجب کرد. تعجبش وقتی بیشتر شد که خودش و اسبش هم شروع به رقصیدن کردند. جوان فوری دست ازنواختن کشید. حاکم از او پرسید: «این فلوت‌ها را از کجا آورده‌ای؟» جوان همه چیز را برایش تعریف کرد. حاکم فکر کرد و گفت: «بهتر است به قصر من برویم. تو با فلوتت کاری می‌توانی بکنی که من با تمام لشکرم نمی‌توانم. گوش کن، هفته‌ی گذشته، پادشاه کشور همسایه، دخترم را دزدیده است. من با تمام قشونم به جنگ او رفتم، اما شکست خوردم. تو با فلوتت پیش او برو و او را وادار به رقص کن تا مجبور شود دخترم را برگرداند.»
جوان قبول کرد و به راه افتاد. دو روز در راه بود. روز سوم، به قصر پادشاه رسید. پادشاه اخمو و عبوس روی تختش نشسته بود. دختر حاکم هم کنارش بود و اشک می‌ریخت.
جوان فلوت اول را نواخت. حاکم، اول گوش کرد و سرش را تکان داد، اما کم کم چهره‌اش باز شد. اشک دختر هم خشک شد.
جوان فلوت دوم را زد. حاکم با صدای بلند خندید. دختر که نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد به باغ دوید.
جوان فلوت سوم را نواخت. پادشاه بلند شد و رقصید. آن قدر رقصید که نفسش بند آمد. آخر به التماس افتاد و گفت: «بس کن، مُردم از بس رقصیدم.»
جوان گفت: «دختر را بده تا دیگر فلوت نزنم.»
پادشاه نفس‌زنان گفت: «نه، نمی‌دهم، نمی‌دهم!»
جوان گفت: «پس من هم فلوت می‌زنم. فلوت می‌زنم.»
دوباره فلوت زد. پادشاه طاقت نیاورد و فریاد زد: «دختر را بردار و برو!»
جوان دست دختر را گرفت و رفت. دو روز در راه بودند. روز سوم به قصر رسیدند. حاکم او را در آغوش گرفت و گفت: «دیدی گفتم تو با فلوتت کاری می‌توانی بکنی که من با قشونم نمی‌توانم؟ اینجا بمان و پسر من باش و با فلوت‌هایت مردم را شاد کن.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول