نویسنده: محمد رضا شمس

 
امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت می‌کرد. امیر، زیبا و مهربان بود و دختران زیادی آرزو داشتند همسر او شوند.
امیر، دختر شاه همسایه را دوست داشت و دلش می‌خواست با او ازدواج کند. خواستگاری از دختر چنان شاه بزرگی، دل و جرئت می‌خواست و امیر چنین جرئتی داشت.
در باغ قصر امیر، بوته‌ی گل سرخ زیبایی روییده بود که فقط هر پنج سال یک بار غنچه می‌کرد و بیش از یک گل نمی‌داد. عطر گل چنان دل‌انگیز بود که اگر کسی آن را می‌بویید، همه‌ی دردها و غصه‌هایش را فراموش می‌کرد.
امیر یک بلبل هم داشت. بلبل امیر، چنان خوب و دل‌انگیز می‌خواند که همه را مدهوش می‌کرد. امیر تصمیم گرفت برای خواستگاری، گل و بلبلش را به شاهزاده خانم هدیه کند. او دستور داد و جعبه‌ی نقره‌ای ساختند. در یکی از جعبه‌ها گل و در دیگری بلبل را قرار دادند. هر دو جعبه را به دربار شاه همسایه فرستادند.
وقتی جعبه‌ها را باز کردند، در آن جعبه گل سرخ بود. شاهزاده خانم گل را که دید، گفت: «به به! این گل را چه استادانه ساخته‌اند! انگار یک گل واقعی است.»
اما وقتی با دقت به آن نگاه کرد، اشک از چشمانش سرازیر شد: «آه اینکه یک گل طبیعی است! گلی مثل گل‌های دیگر!»
شاه گفت: «درِ جعبه‌ی دوم را باز کنید تا ببینیم داخل آن چیست.»
درِ جعبه‌ی دوم را باز کردند. تا چشم بلبل به روشنایی افتاد، نغمه‌ای دل‌انگیز سر داد. درباریان، با اینکه به خاطر علاقه‌ی زیاد به چیزهای مصنوعی، ذوق خود را از دست داده بودند، نتوانستند از چه چه‌های دلنشین بلبل تعریف نکنند. هم بازی‌های شاهزاده خانم هم گفتند: «عالی است. دلنشین است!»
شاهزاده خانم گفت: «اما یک پرنده‌ی واقعی است و جان دارد!»
همه گفتند: «بله، این یک پرنده‌ی واقعی و جاندار است.»
شاهزاده خانم عصبانی شد و گفت: «پس آزادش کنید تا هر کجا که می‌خواهد، برود! به آن امیر مغرور هم پیغام بدهید که حتی حاضر نیستم رویش را ببینم، چه رسد به آنکه همسرش شوم. او با فرستادن این چیزها مرا مسخره کرده است!»
امیر جوان از جواب شاهزاده خانم اصلاً ناامید نشد. او صورتش را سیاه کرد، لباس دهقان‌ها را پوشید و کلاهی بر سر گذاشت که تا روی چشم‌هایش پایین می‌آمد. آن وقت به راه افتاد و پیش پادشاه کشور همسایه رفت. شاه او را نشناخت. امیر جلو رفت و با لهجه‌ی روستایی گفت: «قربان، امر بفرماییدکاری به من بدهند!»
شاه فکر کرد و گفت: «حاضری چوپان من بشوی؟»
امیر گفت: «بله، حاضرم.»
شاه دستور داد اتاق کوچکی به او بدهند.
امیر روزها گله را به چرا می‌برد و شب‌ها در اتاق کوچکش، دیگ شگفت‌آوری می‌ساخت که روی در آن زنگوله‌ی کوچکی بود. وقتی دیگ را پر از آب می‌کردند و روی آتش می‌گذاشتند، آب جوش می‌آمد و بخار آب، در دیگ را تکان می‌داد. این طوری، زنگوله‌ها به صدا در می‌آمدند و آهنگ می‌نواختند.
اگر هم کسی انگشت خود را روی بخار آن می‌گرفت، می‌فهمید که در خانه‌ی شاه یا دیگران چه غذایی پخته‌اند.
روزی دختر شاه همراه ندیمه‌هایش از کنار طویله رد می‌شد که صدای زنگوله را شنید. خیلی تعجب کرد. به ندیمه‌هایش گفت: «این چوپان باید جوان هنرمندی باشد. بروید ببینید این اسباب‌بازی را چند می‌فروشد!»
یکی از ندیمه‌ها با بی‌میلی به طویله رفت. او از چوپان پرسید: «دیگت را چند می‌فروشی؟»
چوپان جواب داد: «به تو نمی‌فروشم. اگر شاهزاده خانم می‌خواهند آن را بخرند، بایدخودشان به طویله بیایند!»
ندیمه بازگشت و همه چیز را برای شاهزاده خانم تعریف کرد. شاهزاده خانم ناراحت شد و گفت: «عجب مرد گستاخی است!» و با عصبانیت از آنجا دور شد، اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای زنگوله‌ها دوباره بلند شد. شاهزاده خانم به طویله رفت و دیگ را از چوپان گرفت.
شاهزاده خانم و ندیمه‌هایش از داشتن آن دیگ عجیب، بسیار خوشحال بودند و سر از پا نمی‌شناختند. آن‌ها شب و روز، دیگ را روی آتش می‌گذاشتند تا بفهمند چه غذاهایی در خانه‌ی تک تک اهالی شهر پخته می‌شود.
چوپان این بار سازی ساخت که وقتی آن را می‌چرخاندند، زیباترین آهنگ‌های دنیا را می‌نواخت. دوباره شاهزاده خانم از کنار طویله می‌گذشت که صدای ساز را شنید و گفت: «این دیگر خیلی عالی است! من در عمرم صدایی به این خوبی و دلنشینی نشنیده‌ام. ببینید آن را چند می‌فروشد!»
این بار هم ندیمه‌ای پیش چوپان رفت. اما پس از مدتی برگشت و گفت: «ساز را فقط به شاهزاده خانم می‌فروشد.»
شاهزاده خانم گفت: «این مرد حتماً دیوانه است!»
و با عصبانیت از آنجا دور شد. اما هنوز چند قدم بر نداشته بود که ایستاد و به ندیمه‌هایش گفت: «می‌دانید، من دختر پادشاهم و وظیفه دارم که هنرمندان و موسیقی‌دانان را تشویق کنم. بروید، به او بگویید که به خاطر این وظیفه‌ی مهم به طویله می‌آیم!»
ندیمه‌ها دور شاهزاده خانم را گرفتند و همگی به طویله رفتند. شاه که در ایوان کاخ ایستاده بود و باغ را تماشا می‌کرد، آنها را دید و با خود گفت: «عجب! اینها ندیمه‌های دخترم هستند! بروم ببینم باز چه دسته گلی به آب داده‌اند!»
پادشاه با عجله خود را به نزدیک طویله رساند. ندیمه‌ها چنان سرگرم صحبت بودند که هیچ کدام متوجه آمدن او نشدند. شاه وقتی دید دخترش با آنها صحبت می‌کند، یکی از کفش‌هایش را در آورد و بر سر ندیمه‌ها کوبید. ندیمه‌ها وحشت‌زده پا به فرار گذاشتند.
شاه که بی‌اندازه خشمگین شده بود. دستور داد شاهزاده خانم و چوپان را از کشور بیرون کنند.
باد شدیدی می‌وزید و باران، سیل آسا می‌بارید. دختر از خستگی و ناراحتی می‌نالید و خود را سرزنش می‌کرد. شاهزاده خانم به یاد امیری افتاد که از او خواستگاری کرده بود و گفت: «آه، من چقدر بدبختم! چرا پیشنهاد او را نپذیرفتم و همسر او نشدم؟ راستی که دختر بدبختی هستم!»
چوپان لحظه‌ای از دخترک جدا شد و پشت تنه‌ی درختی رفت. لکه‌های سیاه صورتش را پاک کرد، لباس‌های ژنده‌ی خود را از تن در آورد و با لباس آراسته پیش دختر برگشت. شاهزاده خانم از دیدن او چنان تعجب کرد که یادش رفت گریه کند.
امیر به طرفش رفت و گفت: «تو حاضر نشدی زن من بشوی. گل سرخ و بلبل، در چشمت کوچک و ناچیز آمد. اما حاضر شدی که به خاطر یک دیگ بی‌ارزش و یک ساز پر سر و صدا پیش چوپان بروی. با این همه، من هنوز حاضرم با تو ازدواج کنم.»
شاهزاده خانم از کارش پشیمان شد و با امیر جوان ازدواج کرد. آنها سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول