نویسنده: محمد رضا شمس

 
پدری سه پسر داشت؛ دو تا با هوش، یکی کم هوش. رودخانه‌ی بزرگی از نزدیکی مزرعه‌ی آنها می‌‎گذشت. سه برادر با قایق، مردم را از این طرف رود به آن طرف می‌بردند. روزی از روزها مرد ناشناسی پیش برادر بزرگ‌تر آمد و گفت: «مرا به آن طرف رود ببر!»
پسر برد. مرد پرسید: «در عوض زحمتی که کشیدی، چه می‌خواهی؟ یک سکه‌ی طلا یا سه شیء جادویی؟»
برادر بزرگ طلا را انتخاب کرد. مرد سکه را داد و رفت.
روز بعد ماجرا برای برادر دوم تکرار شد. روز سوم نوبت برادر کم هوش بود. مرد گفت: «مرا به آن طرف ببر.»
برد. مرد پرسید: «خب، پسرجان، تو چه می‌خواهی؟ یک سکه طلا یا سه شیء جادویی؟»
پسر جواب داد: «راستش را بگویم؟ من از چیزهای جادویی خوشم می‌آید!»
مرد گفت: «عجب! عجب! به نظرم تو زرنگ‌تر از برادرهایت هستی! بگیر، این یال اسب است. اگر روزی خواستی به شکل اسب در بیایی، آن را تکان بده و بگو می‌خواهم اسب بشوم، فقط همین! آن وقت به شکل اسب در می‌آیی. اگر هم خواستی دوباره به شکل اولت در بیایی، کافی است یال را تکان بدهی و بگویی می‌خواهم انسان بشوم، فقط همین!»
بعد یک پر و یک فلس ماهی به او داد و گفت: «این‌ها پر قمری و فلس ماهی هستند. اگر خواستی به شکل قمری و ماهی دربیایی، کافی است آنها را تکان بدهی و بگویی می‌خواهم قمری و ماهی بشوم، فقط همین! آن وقت به شکل قمری و ماهی در خواهی آمد. فقط همین!»
ناشناس این را گفت و ناپدید شد. برادر کوچک، خود را به صورت ماهی در آورد و شناکنان از رودخانه گذشت و رفت تا دنیا را بگردد. رفت و رفت تا به جنگلی وحشی رسید که نمی‌شد وارد آن شد. جوان خود را به صورت قمری در آورد و از روی جنگل پرواز کرد. رفت و رفت تا به باغ امیر رسید. باغ آن قدر بزرگ بود که آخرش دیده نمی‌شد. جوان، اسب شد و چهار نعل تاخت و خود را به قصر امیر رساند و خدمتکار او شد.
روزی امیر با برادر کوچک به دیدن پادشاه همسایه رفتند. پادشاه همسایه دختر زیبایی داشت. برادر کوچک، یک دل نه صد دل، عاشق دختر شد. ولی خودش هم می‌دانست که شاهزاده خانم را به خدمتکار ناچیزی مثل او نخواهند داد. ناچار بود غصه بخورد و دم نزند. روزی امیر خبرهای بدی شنید. دشمن به کشورش حمله کرده بود. رنگ از روی امیر پرید. فوری آماده‌ی برگشتن شد. پادشاه همسایه گفت: «نمی‌گذارم تنها بروی، من هم با تو می‌آیم.»
بعد لشکر بزرگی فراهم کردند و خود را به میدان جنگ رساندند. به نظر می‌رسید که دشمن شکست‌ناپذیر است. امیر همسایه گفت: «چه بدشانسی بزرگی! اگر شمشیر بزرگم همراهم بود، به تنهایی تمام‌شان را تار و مار می‌کردم.»
بعد رو به سربازانش کرد و فریاد زد: «دخترم را به کسی می‌دهم که بتواند تا فردا صبح شمشیرم را برایم بیاورد.»
برادر کوچک تا این را شنید، قمری شد و پرواز کرد. بعد اسب شد و چهار نعل تاخت. بعد ماهی شد و شنا کرد و خود را به قصر رساند. جوان نفس نفس زنان پیش شاهزاده خانم رفت و گفت: «عجله کنید، شمشیر پدرتان را بدهید، فردا صبح لازمش دارد!»
دختر با تعجب پرسید: «فردا؟ توکه نمی‌توانی تا فردا خودت را به آنجا برسانی.»
پسر گفت: «می‌توانم!»
دختر پرسید: «چطوری؟»
جوان گفت: «اسب و قمری و ماهی می‌شوم و می‌روم.»
دختر باور نکرد. جوان خود را به صورت اسب در آورد و گفت: «حالا سه مو از یال من بکنید و پیش خودتان نگه دارید!»
دختر این کار را کرد. اسب دوباره به صورت انسان در آمد، بعد قمری و ماهی شد. دختر این بار سه پرو سه فلس از بال قمری و دم ماهی کند و نگه داشت. جوان که به صورت انسان در آمده بود آماده شد که با شمشیر راه بیفتد، اما دختر او را نگه داشت و گفت: «کسی که می‌تواند چنین کارهایی بکند، نباید آدمی معمولی باشد؛ من همیشه آرزو می‌کردم که همسر مردی مثل تو بشوم!»
جوان گفت: «من هم همیشه آرزو می‌کردم که زنی به زیبایی تو داشته باشم.»
بعد قمری شد و پرواز کرد و از بالای جنگل‌ها گذشت. اسب شد و تاخت‌کنان، از دشت‌ها گذشت و ماهی شد و شناکنان از رودها گذشت. شب نشده بود که شمشیر در قصر اربابش بود. فقط آشپز آنجا بود. همه برای جنگ رفته بودند. آشپز که مرد حیله‌گری بود گفت: «حالا چه کسی می‌خواهد این شمشیر سنگین را به دست بگیرد؟ من که حتی غلافش را نمی‌توانم بلند کنم.»
برادر کوچک به شوخی گفت: «خب، بیا و امتحان کن!»
آشپز تا شمشیر را گرفت، ضربه‌ای به جوان زد و جسدش را در قلمستان پنهان کرد. بعد شمشیر را برداشت و دوان دوان به سراغ پادشاه رفت و گفت: «این هم از شمشیرتان.» پادشاه خوشحال شد و گفت: «تو خیلی چالاکی و به زودی داماد من خواهی شد!»
پادشاه شمشیر را گرفت و به دشمن حمله کرد. دشمن شکست خورد و فرار کرد. روز بعد، پادشاه به اتفاق آشپز به کشور خود برگشت. آشپز از آن هنگام برای امیر در حکم داماد عزیزش بود.
از آن طرف، جسد جوان هنوز در قلمستان بود. ناشناسی که سه شیء جادویی را به او داده بود به آنجا آمد و او را دید. کلاغ را فرستاد که آب حیات بیاورد. ناشناس آب حیات را در دهان جوان ریخت. جوان عطسه‌ای کرد و زنده شد. ناشناس به او گفت: «پسر جان، چرا شمشیر را به آشپز دادی؟ زود باش، اگر می‌خواهی شاهزاده خانم را از دست ندهی، فوری خودت را به آنجا برسان.»
جوان فوری حرکت کرد. خودش را به قصر پادشاه رساند. جشن عروسی شروع شده بود. همه خوشحال بودند، فقط شاهزاده خانم غمگین به نظر می‌رسید. جوان خودش را به پادشاه و دخترش رساند و همه چیز را برای‌شان تعریف کرد. پادشاه که نمی‌توانست باور کند به آشپز گفت: «خودت را به شکل اسب و قمری و ماهی در بیاور!»
آشپز نتوانست. اما جوان در یک چشم به هم زدن، اسب و قمری و ماهی شد.
آشپز ترسید و فرار کرد. به دستور پادشاه او را گرفتند و به سزای عملش رساندند. جوان هم با شاهزاده خانم ازدواج کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول