نویسنده: محمد رضا شمس

 
موشی از راهی می‌گذشت، گوزنی را دید و پرسید: «دوست من، از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟»
گوزن گفت: «نمی‌دانم. همین‌طور راستِ شکمم را گرفته‌ام و می‌روم.»
موش گفت: «حالا که این طور است بیا با هم برویم.»
گوزن گفت: «برویم.»
رفتند. گوزن خیلی تند می‌رفت و موش نمی‌توانست به او برسد.
کمی که رفتند، گوزن موش را ندید. فهمید عقب مانده است. برگشت و به سمت او رفت. این موضوع چند بار تکرار شد تا اینکه موش خسته شد و گفت: «دیگر نمی‌توانم دنبال تو بدوم. بیا برای تفریح هم که شده، قایم باشک بازی کنیم.»
گوزن که انگار منتظر چنین پیشنهادی بود، داد زد: «فکر خوبی است، قبول می‌کنم.» موش گفت: «اول چه کسی چشم بگذارد؟»
گوزن گفت: «تو کوچک‌تر از من هستی، تو چشم بگذار.»
موش قبول کرد، اما به جای آنکه چشمانش را ببندد، وارد سوراخی شد.
گوزن کمی آن طرف‌تر داخل چاله‌ای دراز کشید. موش از سوراخ بیرون پرید و شروع به گشتن کرد. اما هر چه گشت، گوزن را پیدا نکرد. با خود گفت: «بهتر است برای پیدا کردن یک گوزن گنده از کله‌ام استفاده کنم.»
آن وقت با صدای بلند گفت: «آهای، آقا گوزنه! پس چرا شاخ‌هایت را قایم نکرده‌ای.»
گوزن فکر کرد موش راست می‌گوید. با خود گفت: «چقدر احمق بودم که شاخ‌هایم را قایم نکردم.» بعد خودش را نشان داد. موش گفت: «حالا نوبت توست که چشم بگذاری.»
گوزن چشم گذاشت. موش وسط پاهای گوزن پنهان شد.
گوزن اینجا و آنجا را نگاه کرد اما نتوانست موش را پیدا کند. گرسنه‌اش شد. خزه‌هایی را که زیر پایش بود گاز زد. موش لای خزه‌ها بود. موش را هم با خزه‌ها قورت داد. موش توی گلوی گوزن گیر کرد و گوزن مرد. موش از دهان گوزن بیرون آمد و به گوزن نگاهی کرد و گفت: «دوست من، تو بزرگ ولی احمق بودی، اما من کوچک و زرنگ بودم. حالا به قدر کافی برای خودم و بچه‌هایم غذا دارم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول