نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
یک روز حیوانات میمون را سلطان خود کردند. روباه پیش میمون رفت و گفت: «سلطان عزیز! گنجی پیدا کرده‌ام که می‌خواهم آن را به تو بدهم.»
میمون خوشحال شد و دنبال روباه راه افتاد. رفتند تا به تله‌ای رسیدند. توی تله یک تکه گوشت بود. روباه گفت: «گنج آنجاست، بفرمایید.»
میمون گفت: «برو آن را برایم بیاور.»
روباه گفت: «شما سلطان ما هستید، این بی‌ادبی است که من قبل از شما به آن دست بزنم.»
میمون جلو رفت و دست توی تله کرد. دست میمون توی تله گیر کرد و دادش به هوا بلند شد. بعد گوشت بیرون افتاد. روباه به سراغ بقیه‌ی حیوانات رفت و آنها را پیش میمون برد و گفت: «این همان جانوری است که سلطان خود کرده‌اید. او به قدری نادان است که از خودش هم نمی‌تواند مواظبت کند، چه برسد به شما.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول