نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
در یک شب زمستانی، زن جادوگری خسته و کوفته به خانه‌ی دهقانی رفت تا استراحت کند و گرم شود. وقتی که خانه را ترک می‌کرد، به زن دهقان گفت: «در عوض محبتی که به من کردی، سه آرزوی تو را بر آورده می‌کنم.»
زن دهقان بدون آنکه فکر کند، گفت: «آه، چقدر دلم می‌خواست الان یک ظرف سوسیس سرخ شده داشتم!»
بلافاصله یک ظرف سوسیس سرخ شده، حاضر شد.
دهقان وقتی این را شنید، به طرف زنش دوید و داد زد: «آدم نادان، سوسیس از دماغت در بیاید! نمی‌توانستی پول و ثروت بخواهی؟»
هنوز این حرف از دهان دهقان بیرون نیامده بود که یک سوسیس از دماغ زن آویزان شد، دهقان هر کاری کرد، نتوانست آن را از دماغ زن جدا کند! دهقان که سراسیمه شده بود از جادوگر خواهش کرد زن بینوا را از این گرفتاری نجات دهد.
جادوگر همین کار را کرد و بعد به آنها گفت: «شما اولین آدم‌هایی نیستند که قدرت و توانایی مرا به هدر می‌دهید. خب، دیگر، سه آرزوی شما برآورده شد. خداحافظ!»
و از آنجا رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول