ماه نیمه
در سالهای خیلی دور، خواهر و برادر یتیمی زندگی میکردند. پدر و مادرشان در زمان کودکی آنها، از دنیا رفته بودند. اوایل زندگی برایشان خیلی سخت بود، اما وقتی بزرگتر شدند، زندگی برایشان آسانتر شد. بعد از مدتی، برادر از
نویسنده: محمد رضا شمس
در سالهای خیلی دور، خواهر و برادر یتیمی زندگی میکردند. پدر و مادرشان در زمان کودکی آنها، از دنیا رفته بودند. اوایل زندگی برایشان خیلی سخت بود، اما وقتی بزرگتر شدند، زندگی برایشان آسانتر شد. بعد از مدتی، برادر از یک جا ماندن خسته شد، خواهر را ترک کرد و به جنگلی که آن اطراف بود رفت تا گردش کند.
او کم کم از خانه دور و دورتر شد. خورشید که در آسمان، تنها و بدون هیچ هم صحبتی زندگی میکرد، او را از بالا دید و با خود گفت: «چه جوان رعنایی! کاش میشد او را پیش خودم بیاورم.»
خورشید با التماس از آسمان خواست به او کمک کند تا جوان را پیش خود بیاورد.
آسمان گفت: «تو احتیاجی به کمک من نداری، با بازوان درازی که داری به آسانی میتوانی او را بگیری و بالا بیاوری.»
خورشید بازوان خود را به سمت جوان دراز کرد. جوان که گرمش شده بود روی زمین خوابید تا خنک شود، اما خورشید دست از سر او بر نمیداشت. بازوان خود را دراز و درازتر کرد تا جوان را گرفت و با خود به آسمان برد.
جوان یک هفته در آسمان زندگی کرد، اما به یاد خواهرش افتاد و به خورشید گفت: «دلم برای خواهرم تنگ شده است. دوست ندارم در آسمان زندگی کنم. بگذار به زمین، به جایی که تعلق دارم، برگردم.»
خورشید گفت: «واقعاً دوست داری برگردی؟ فراموش کردی اینجا چقدر خوب و راحت بودی؟»
جوان باز اصرار کرد که به زمین و پیش خواهرش برگردد. بعد قول داد خواهرش را هم با خود پیش خورشید ببرد.
خورشید گفت: «نه، تو هرگز پیش من بر نخواهی گشت، هیچ چیز روی زمین منتظر تو نیست. اشباح شریر تو را از من خواهند گرفت، به حرفشان گوش نده.»
جوان گفت: «اشباحی در وجودم نیستند، بگذار بروم.»
چشمان خورشید از اشک پر شدند و دوباره گفت: «تو بر نخواهی گشت و من تنها خواهم ماند. اشباح خبیثه برای همیشه تو را از من خواهند گرفت.»
اما اصرار فایده نداشت و جوان، سخت مشتاق بازگشت بود. خورشید گفت: «باشد اجازه میدهم به زمین برگردی، اما نباید مدت زیادی آنجا بمانی. یک شانه و یک سنگ چاقو تیز کن به تو میدهم تا تو را از شر اشباح خبیثه حفظ کنند.»
جوان غرق شادی شد و گفت: «خورشید خانم، گریه نکن، قول میدهم برگردم.»
خورشید خانم با دست ضربهای به آسمان زد و اسب بال داری ظاهر شد. جوان سوار اسب شد و پرواز کرد و دور شد.
بعد از دو یا سه سال، او به زمین رسید و پس از مدتی پررواز بر فراز زمین، خانهی خود را پیدا کرد. در غیاب او، «خوسیادام»، جادوگربدذات، خواهرش را خورده و خود را به شکل او در آورده بود.
جوان با اسب بالدار روی زمین فرود آمد و افسار اسب را به درختی بست. قدم به داخل کلبه گذاشت و اطراف را نگاه کرد. خواهرش منتظر او نشسته بود.
به نظر میرسید خواهر از دیدن او خوشحال است. او ظرفی برداشت و به طرف رودخانه دوید تا آب بیاورد. جوان گرسنه بود. خواهر ظرف آب را روی آتش گذاشت و به سراغ اسب رفت. پای عقب اسب را برید و به کلبه برگشت و آرام آن را داخل ظرف آن گذاشت. جوان اول متوجه نشد، اما وقتی بلند شد و داخل ظرف را نگاه کرد پای اسب را دید، فهمید آن زن خواهرش نیست و خوسیادام جادوگر است. با عجله پای اسب را از داخل ظرف بیرون کشید و به سمت درخت دوید، اسب آنجا روی سه پا منتظرش بود. پای اسب را به جای خود چسباند. سوار اسب شد و چهار نعل تاخت. خوسیادام به دنبال او میآمد. درد شدید پای اسب، باعث شد اسب بلغزد و زمین بیفتد. جوان اسب را تنها گذاشت و پیاده به راه افتاد، اما نمیتوانست زیاد دور شود. نگاهی به آسمان انداخت، خورشید دلسوزانه به او نگاه میکرد؛ خوسیادام آن قدر به او نزدیک شده بود که میتوانست اورا بگیرد. ناگهان جوان به یاد سنگ چاقوتیزکنی افتاد که خورشید به او داده بود. آن را پشت خود انداخت. کوهی عظیم روی زمین سبز شد و بین او و جادوگر فاصله انداخت. خوسیادام با دندانهای تیزش کوه را جوید وجوان را دنبال کرد. جوان شانه را پشت سر خود انداخت. جنگل پر درخت و انبوهی بین او و خوسیادام فاصله انداخت. جنگل آن چنان انبوه بود که کسی نمیتوانست راه خود را از میان آن پیدا کند.
خوسیادام با چنگالهای تیزش درختان را برید و خود را به جوان رساند. جوان، خسته و گرسنه بود و نمیتوانست قدم از قدم بردارد. خوسیادام دستان خود را دراز کرد تا او را بگیرد. خورشید به کمک جوان آمد و یک پای او را گرفت. خوسیادام هم یک پای دیگر جوان را گرفت. هر دو آن قدر کشیدند که تا جوان بیچاره دونیمه شد.
خورشید نیمهی بدون قلب را برداشت و به آسمان برد و سعی کرد زندگی خود را به مرد جوان بازگرداند، اما تلاش بیفایده بود. چون او قلب نداشت.
خورشید زغال روشنی از سینهاش بیرون کشید و به جای قلب جوان گذاشت، اما او بیش از یک هفته زنده بماند. خورشید از غصه و اندوههای گریست و گفت: «دیگر نیرویی ندارم برایت کاری بکنم.» بعد نیمهی جوان را برداشت و به گوشهی دیگر آسمان پرتاب کرد و گفت: «برو و آنجا بمان. از حالا از هم جدا خواهیم بود و فقط طولانیترین روز سال همدیگر را خواهیم دید.»
نیمهی جوان به سمت تاریک آسمان، جایی که اشعههای خورشید به آنجا نمیرسید، پرتاب شد و همان جا باقی ماند و تبدیل به ماه نیمه شد که در طول سال در آسمان سرگردان است.
او و خورشید فقط یک بار در سال همدیگر را میبینند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
او کم کم از خانه دور و دورتر شد. خورشید که در آسمان، تنها و بدون هیچ هم صحبتی زندگی میکرد، او را از بالا دید و با خود گفت: «چه جوان رعنایی! کاش میشد او را پیش خودم بیاورم.»
خورشید با التماس از آسمان خواست به او کمک کند تا جوان را پیش خود بیاورد.
آسمان گفت: «تو احتیاجی به کمک من نداری، با بازوان درازی که داری به آسانی میتوانی او را بگیری و بالا بیاوری.»
خورشید بازوان خود را به سمت جوان دراز کرد. جوان که گرمش شده بود روی زمین خوابید تا خنک شود، اما خورشید دست از سر او بر نمیداشت. بازوان خود را دراز و درازتر کرد تا جوان را گرفت و با خود به آسمان برد.
جوان یک هفته در آسمان زندگی کرد، اما به یاد خواهرش افتاد و به خورشید گفت: «دلم برای خواهرم تنگ شده است. دوست ندارم در آسمان زندگی کنم. بگذار به زمین، به جایی که تعلق دارم، برگردم.»
خورشید گفت: «واقعاً دوست داری برگردی؟ فراموش کردی اینجا چقدر خوب و راحت بودی؟»
جوان باز اصرار کرد که به زمین و پیش خواهرش برگردد. بعد قول داد خواهرش را هم با خود پیش خورشید ببرد.
خورشید گفت: «نه، تو هرگز پیش من بر نخواهی گشت، هیچ چیز روی زمین منتظر تو نیست. اشباح شریر تو را از من خواهند گرفت، به حرفشان گوش نده.»
جوان گفت: «اشباحی در وجودم نیستند، بگذار بروم.»
چشمان خورشید از اشک پر شدند و دوباره گفت: «تو بر نخواهی گشت و من تنها خواهم ماند. اشباح خبیثه برای همیشه تو را از من خواهند گرفت.»
اما اصرار فایده نداشت و جوان، سخت مشتاق بازگشت بود. خورشید گفت: «باشد اجازه میدهم به زمین برگردی، اما نباید مدت زیادی آنجا بمانی. یک شانه و یک سنگ چاقو تیز کن به تو میدهم تا تو را از شر اشباح خبیثه حفظ کنند.»
جوان غرق شادی شد و گفت: «خورشید خانم، گریه نکن، قول میدهم برگردم.»
خورشید خانم با دست ضربهای به آسمان زد و اسب بال داری ظاهر شد. جوان سوار اسب شد و پرواز کرد و دور شد.
بعد از دو یا سه سال، او به زمین رسید و پس از مدتی پررواز بر فراز زمین، خانهی خود را پیدا کرد. در غیاب او، «خوسیادام»، جادوگربدذات، خواهرش را خورده و خود را به شکل او در آورده بود.
جوان با اسب بالدار روی زمین فرود آمد و افسار اسب را به درختی بست. قدم به داخل کلبه گذاشت و اطراف را نگاه کرد. خواهرش منتظر او نشسته بود.
به نظر میرسید خواهر از دیدن او خوشحال است. او ظرفی برداشت و به طرف رودخانه دوید تا آب بیاورد. جوان گرسنه بود. خواهر ظرف آب را روی آتش گذاشت و به سراغ اسب رفت. پای عقب اسب را برید و به کلبه برگشت و آرام آن را داخل ظرف آن گذاشت. جوان اول متوجه نشد، اما وقتی بلند شد و داخل ظرف را نگاه کرد پای اسب را دید، فهمید آن زن خواهرش نیست و خوسیادام جادوگر است. با عجله پای اسب را از داخل ظرف بیرون کشید و به سمت درخت دوید، اسب آنجا روی سه پا منتظرش بود. پای اسب را به جای خود چسباند. سوار اسب شد و چهار نعل تاخت. خوسیادام به دنبال او میآمد. درد شدید پای اسب، باعث شد اسب بلغزد و زمین بیفتد. جوان اسب را تنها گذاشت و پیاده به راه افتاد، اما نمیتوانست زیاد دور شود. نگاهی به آسمان انداخت، خورشید دلسوزانه به او نگاه میکرد؛ خوسیادام آن قدر به او نزدیک شده بود که میتوانست اورا بگیرد. ناگهان جوان به یاد سنگ چاقوتیزکنی افتاد که خورشید به او داده بود. آن را پشت خود انداخت. کوهی عظیم روی زمین سبز شد و بین او و جادوگر فاصله انداخت. خوسیادام با دندانهای تیزش کوه را جوید وجوان را دنبال کرد. جوان شانه را پشت سر خود انداخت. جنگل پر درخت و انبوهی بین او و خوسیادام فاصله انداخت. جنگل آن چنان انبوه بود که کسی نمیتوانست راه خود را از میان آن پیدا کند.
خوسیادام با چنگالهای تیزش درختان را برید و خود را به جوان رساند. جوان، خسته و گرسنه بود و نمیتوانست قدم از قدم بردارد. خوسیادام دستان خود را دراز کرد تا او را بگیرد. خورشید به کمک جوان آمد و یک پای او را گرفت. خوسیادام هم یک پای دیگر جوان را گرفت. هر دو آن قدر کشیدند که تا جوان بیچاره دونیمه شد.
خورشید نیمهی بدون قلب را برداشت و به آسمان برد و سعی کرد زندگی خود را به مرد جوان بازگرداند، اما تلاش بیفایده بود. چون او قلب نداشت.
خورشید زغال روشنی از سینهاش بیرون کشید و به جای قلب جوان گذاشت، اما او بیش از یک هفته زنده بماند. خورشید از غصه و اندوههای گریست و گفت: «دیگر نیرویی ندارم برایت کاری بکنم.» بعد نیمهی جوان را برداشت و به گوشهی دیگر آسمان پرتاب کرد و گفت: «برو و آنجا بمان. از حالا از هم جدا خواهیم بود و فقط طولانیترین روز سال همدیگر را خواهیم دید.»
نیمهی جوان به سمت تاریک آسمان، جایی که اشعههای خورشید به آنجا نمیرسید، پرتاب شد و همان جا باقی ماند و تبدیل به ماه نیمه شد که در طول سال در آسمان سرگردان است.
او و خورشید فقط یک بار در سال همدیگر را میبینند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}