پادشاه کوه طلایی
در زمانهای قدیم، بازرگانی زندگی میکرد که یک پسر و دختر داشت. آنها به قدری کوچک بودند که نمیتوانستند راه بروند.
نویسنده: محمد رضا شمس
در زمانهای قدیم، بازرگانی زندگی میکرد که یک پسر و دختر داشت. آنها به قدری کوچک بودند که نمیتوانستند راه بروند.
بازرگان دو کشتی را پر از کالا کرد تا نوکرانش به آن سوی دریاها ببرند و با فروش آنها سود خوبی برایش بیاورند.
هنوز مدت زیادی سپری نشده بود که خبر رسید هر دو کشتی در دریا غرق شدهاند. به این ترتیب، بازرگان تمام ثروت خود را از دست داد. حالا او به جز یک قطعه زمین که در نزدیکی زادگاهش بود، چیز دیگری نداشت.
یک روز که بازرگان به زادگاهش رفته بود تا هوایی بخورد و از فکر و خیال بیرون بیاید، ناگهان کوتولهی سیاهی در برابرش ظاهر شد. کوتوله از او پرسید: «ای مرد، چرا این قدر ناراحتی؟»
بازرگان جواب داد: «وقتی کسی نمیتواند کمکی به من بکند، گفتن غم و غصههایم چه سودی دارد؟» کوتوله جواب داد: «شاید من بتوانم، کسی چه میداند.»
بازرگان آنچه را بر سرش آمده بود، برای کوتوله تعریف کرد. کوتوله گفت: «اگر به من قول بدهی، وقتی به خانه برگشتی، هفده سال بعد اولین کسی که خود را به پایت مالید، برایم بیاوری، من هم کاری میکنم که محتاج پول نشوی!»
بازرگان فکر کرد اولین کسی که به پیشوازش خواهد آمد، سگ شکاریاش خواهد بود. در آن لحظه اصلا به یاد دو فرزند خردسالش نبود. پس به کوتولهی سیاه قول داد و به طرف خانه رفت.
همین که به نزدیک خانه رسید، پسر کوچکش چهار دست و پا خود را به او رساند و پایش را چسبید. پدر هراسان شد و قولش را به یاد آورد؛ اما چون در هیچ جای خانه یک سکه پول سیاه هم پیدا نکرد، فکر کرد کوتوله خواسته سر به سر او بگذارد.
یک ماه بعد بازرگان دوباره به سراغ زمینش رفت تا آن را بفروشد. ناگهان در وسط زمین با چند خمره پراز سکههای طلا رو به رو شد. بازرگان با طلاها به تجارت پرداخت و دوباره ثروتمند شد.
روزها میگذشت پسرک بزرگ میشد. او کودک باهوشی بود و همه او را دوست داشتند و تحسین میکردند. اما هر چه به هفده سالگی نزدیکتر میشد، پدرش غمگینتر میشد؛ طوری که مردم میتوانستند به راحتی آثار غم و ناراحتی را در چهرهاش ببینند.
روزی پسر جوان از بازرگان پرسید که چرا غمگین است. پدر جواب نداد، جوان آن قدر اصرار کرد که بازرگان مجبور شد همه چیز را برایش تعریف کند.
جوان گفت: «پدر عزیزم، غصه نخور. همه چیز درست میشود و دست کوتولهی سیاه هرگز به من نمیرسد.»
زمان موعود فرا رسید. جوان پیش یک کشیش رفت تا او را تبرک کند، بعد با پدرش به مزرعهی خارج شهر رفت. جوان با گچ روی زمین دایرهی بزرگی کشید و هر دو وسط آن نشستند. طولی نکشید که کوتولهی سیاه از راه رسید و از بازرگان پرسید: «آیا چیزی که قول داده بودی، با خودت آوردهای؟» جوان گفت: «تو اینجا چه میخواهی؟» کوتوله گفت: «من با پدرت حرف میزنم، نه با تو». جوان گفت: «تو پدرم را فریب دادهای.» کوتوله پاسخ داد: «نه! من از حق خودم نمیگذرم.» جوان گفت: «من هم با تو نمیآیم.»
کوتوله گفت: «حالا که با من نمیآیی. باید تک و تنها توی قایق بنشینی و خودت را به باد سرنوشت بسپاری.»
جوان توی قایق نشست، بازرگان که برای دور کردن پسر دلبندش از کوتوله عجله داشت، قایق را محکم هل داد و قایق واژگون شد. کوتوله خوشحال شد و بازرگان غمگین به خانه برگشت.
اما قایق غرق نشده بود، بلکه آرام آرام به همراه جریان آب از ساحل دور میشد. جوان هم از لبهی آن آویزان شده بود. امواج، قایق را به ساحل سرزمین کوه طلایی بردند. جوان خود را به ساحل کشاند. به اطراف نگاه کرد، رو به روی خود قصر زیبایی دید. به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد و با تنی خسته و رنجور به طرف قصر به راه افتاد.
قصر، طلسم شده بود؛ چون به هر طرف میرفت، چیزی جز اتاقها و راهروهای خالی پیدا نمیکرد. تا اینکه به تالار اصلی قصر رسید. روی تخت سلطنتی، چشم جوان به مار خوش خط و خالی افتاد که مدام به دور خود میپیچید و فش فش میکرد. این مار، دختر پادشاه بود که جادو شده بود. مار با دیدن جوان خوشحال شد و گفت: «ای جوان، هفده سال است که منتظرم تا تو از راه برسی، مرا آزاد کنی و طلسم این سرزمین را بشکنی.» جوان پرسید: «چگونه باید این کار را بکنم؟»
مار گفت: «امشب دوازده کوتولهی سیاه با قفل و زنجیر میآیند و از تو میپرسند که اینجا چه میکنی، اما تو نباید پاسخ بدهی. آنها تو را شکنجه میدهند و اذیت میکنند تا به حرف بیایی، اما تو نباید حتی یک کلمه حرف بزنی. آن وقت آنها از اینجا میروند و تا دوازده سال دیگر بر نمیگردند. شب دوم، دوازدهتای دیگر میآیند و شب سوم، بیست و چهار تا. این آخریها سرت را هم از بدنت جدا خواهند کرد، اما نیمه شب نیروهای آنها از بین میرود و اگر تو تحمل کنی و حتی یک کلمه بر زبان نیاوری، من نجات پیدا میکنم. بعد با قمقمهای از آب حیات پیش تو میآیم و تو را زنده میکنم.» جوان گفت: «با کمال میل، تو را نجات میدهم.»
همه چیز همانطور اتفاق افتاد که مار گفته بود. کوتولههای سیاه موفق نشدند جوان را وادار به حرف زدن بکنند و شب سوم، طلسم دختر جوان شکسته شد. دخترک با آب حیات پیش جوان رفت و او را زنده کرد.
طولی نکشید که جشن عروسی شاهزاده خانم با پسر جوان برگزار شد. به این ترتیب، پسر بازرگان پادشاه کوه طلایی شد!
آنها مدتها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه ملکه پسری به دنیا آورد. وقتی پسر هفت ساله شد، پادشاه به یاد پدرش افتاد و چنان احساس دلتنگی کرد که به فکر افتاد به دیدن او برود. ملکه اول قبول نکرد، اما پادشاه به قدری اصرار کرد که ملکه سرانجام راضی شد و گفت: «من میدانم که این سفر برای من شگون نخواهد داشت!»
بعد حلقهی خود را به او داد و گفت: «این حلقه را دستت کن. فقط کافی است آرزو کنی تا در یک چشم به هم زدن، به هر کجا دلت میخواهد بروی. اما باید به من قول بدهی هرگز آرزو نکنی من هم به خانهی پدرت بیایم.»
پادشاه قول داد، بعد حلقه را به انگشتش کرد و آرزو کرد در شهر زادگاهش باشد. در یک چشم به هم زدن به آنجا رسید. به طرف دروازهی شهر به راه افتاد، نگهبانها به او اجازه عبور ندادند؛ زیرا لباسهایش عجیب و غریب بودند و درخشش و زرق و برق خیره کنندهای داشتند. پادشاه از تپهای که در آن نزدیکی بود، بالا رفت. چوپانی در آن سوی تپه گوسفندانش را میچراند. آن دو لباسهایشان را عوض کردند. این بار پادشاه بدون هیچ دردسری وارد شهر شد و به طرف خانهی پدرش به راه افتاد.
وقتی به آنجا رسید، کسی او را نمیشناخت. بازرگان که باور نمیکرد او پسرش باشد، گفت مدتها پیش یک پسر داشته، اما او در دریا غرق شده و جسدش هم پیدا نشده است. جوان پرسید: «آیا پسرتان هیچگونه علامت و یا نشانهای روی بدنش نداشت تا به کمک آن او را بشناسید؟» مادر گفت: «چرا، پسر کوچکم روی بازوی راستش یک خال داشت.»
پادشاه بلافاصله پیراهنش را در آورد و آنها خال را با چشمان خود دیدند. حالا دیگر شک نداشتند جوانی که رو به روی آنها ایستاده، پسرشان است. جوان تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد و گفت که او پادشاه کوه طلایی است و با شاهزاده خانم زیبایی ازدواج کرده و یک پسر هفت ساله دارد. بازرگان به حرفهای او خندید و گفت: «این غیر ممکن است! مگر میشود پادشاه یک کشور باشی و چنین لباس ژنده و مندرسی به تن داشته باشی؟» بازرگان آن قدر گفت و گفت تا پسر عصبانی شد و بدون آنکه فکر کند، انگشترش را چرخاند و آرزو کرد همسر و فرزندش در کنارش باشند. در یک چشم به هم زدن، هر دوظاهر شدند. ملکه به گریه افتاد و شکایت کرد که چرا پادشاه پیمانش را زیر پا گذاشته و او را به اینجا آورده است.
پادشاه به او گفت بدون فکر این کار را کرده و هیچ منظوری بدی نداشته است. ملکه چیزی نگفت، اما در دلش شعلههای خشم زبانه میکشید.
یک روز پادشاه ملکه را به کنار دریا برد تا محلی را که قایقش واژگون شده بود به او نشان دهد. وقتی به آنجا رسیدند. پادشاه احساس خستگی کرد، سرش را روی پای ملکه گذاشت و خوابید. ملکه فوری حلقه را از انگشت او بیرون آورد و فرزندش را بغل کرد و آرزو کرد به سرزمین خودش بر گردد.
وقتی پادشاه از خواب بیدار شد، زن و فرزندش را ندید. حلقه هم در انگشتش نبود. با خودش گفت: «اگر به خانه برگردم، پدر و مادرم فکر میکنند که من جادوگرم. هر طور شده، باید خودم را به کوه طلایی برسانم.»
بنابراین با شهامت به راه افتاد. پس از مدتی به کوهی رسید که سه غول در برابر آن ایستاده بودند و سر ارث پدرشان جر و بحث میکردند. همین که پادشاه را دیدند، او را صدا زدند و گفتند: «ای جوان! یک لحظه به اینجا بیا. آدمها، مغزهای پری دارند. تو حتماً میتوانی ارثیهی پدرمان را بین ما سه نفر قسمت کنی!»
ارثیهی پدر غولها، یک شمشیر و یک شنل و یک چکمه بود. اگر کسی شمشیر را به دست میگرفت و میگفت: «سر همه پَر، به جز سر من!» بلافاصله سر تمام کسانی که نزدیک او بدند، قطع میشد و روی زمین میافتاد. اگر شنل را میپوشید، نامرئی میشد و اگر چکمه را به پا میکرد، میتوانست به هر کجا دلش میخواست برود. جوان گفت: «این سه چیز را به من بدهید تا اول آنها را امتحان کنم و ببینم آیا درست کار میکنند یا نه.»
غولها شنل را به او دادند. پادشاه شنل را روی شانههایش انداخت و نامرئی شد. بعد شنل را برداشت و گفت: «این شنل خیلی خوب کار میکند. حالا شمشیر را به من بدهید.»
غولها گفتند: «آه، نه! ما این را به تو نمیدهیم. زیرا اگر بگویی سر همه پر به جز سر من، سرهای ما میپرد.»
جوان آن قدر اصرار کرد تا غولها قبول کردند به این شرط شمشیر را به دستش بدهند که او آن را روی تنهی درخت امتحان کند. جوان همین کار را کرد. تیغهی شمشیر به قدری تیز و برنده بود که درخت را با یک ضربه به دو نیم کرد. بعد خواست چکمهها را امتحان کند، اما غولها گفتند: «نه، ما اینها را به تو نمیدهیم. چون اگر آنها را بپوشی و آرزو کنی که روی قلهی این کوه باشی، ما دیگر دستمان به تو نخواهد رسید.» پادشاه جوان گفت: «من این کار را نخواهم کرد.»
غولها چکمه را هم به او دادند. پادشاه که فقط به زن و فرزندش فکر میکرد، آهی کشید و گفت: «آه! ای کاش اکنون روی کوه طلایی بودم!»
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که خودش را روی کوه دید. با خوشحالی راه افتاد و به طرف قصر رفت. در راه صدای ساز و دهل شنید. از مردم پرسید چه خبر است. گفتند که ملکه به زودی ازدواج میکند. پادشاه عصبانی شد و در دل خود گفت: «ای زن بدجنس! در حالی که خواب بودم، مراتنها گذاشتی و فریبم دادی. حالا هم میخواهی دیگری را به جای من پادشاه کنی!»
شنل را به دوش انداخت و بدون اینکه دیده شود وارد قصر شد. در وسط تالار، میز بزرگی قرار داشت که پر از غذاهای لذیذ بود. مهمانهای زیادی پشت میز نشسته و مشغول خوردن و نوشیدن بودند. ملکه با لباسهای سلطنتی روی تخت با شکوهی نشسته و تاج زیبایی بر سر گذاشته بود.
پادشاه رفت و پشت تخت ملکه ایستاد، اما کسی او را ندید. ندیمهها برای ملکه گوشت آوردند، پادشاه آن را برداشت و خورد. برای ملکه شربت ریختند، اما آن را هم پادشاه سر کشید. هر چه برای ملکه میآوردند، ناپدید میشد. ملکه از این موضوع بسیار ناراحت شد و از مهمانها خجالت کشید. سرانجام از جایش بلند شد و به اتاق خودش رفت و در آنجا اشک ریخت. پادشاه هم به دنبالش رفت. ملکه در حالی که گریه میکرد، با خود گفت: «آیا این ابلیس است که مرا عذاب میدهد؟ یا نجات دهندهی من است که به کمک من آمده است؟»
پادشاه با شنیدن این سخنان سیلی محکمی به او زد و فریاد کشید: «نجات دهندهی تو کنارت ایستاده، ای زن سنگدل! آیا سزای فداکاری من این بود؟» بعد شنل را از دوشش برداشت و به تالار بزرگ رفت و فریاد کشید: «جشن تمام شد! پادشاه واقعی به کشورش بازگشته است!» اما مهمانهای عالی مقام به او خندیدند و مسخرهاش کردند. پادشاه تکرار کرد: «از اینجا میروید یا نه؟»
آنها به طرف او هجوم آوردند تا دستگیرش کنند. پادشاه فوری شمشیر سحرآمیزش را بیرون کشید و گفت: «سر همه پر، به جز سر من!»
در یک چشم به هم زدن، سر تمامی حاضران از گردن جدا شد و به زمین افتاد و به این ترتیب پسر بازرگان، تمام دشمنان خود را نابود کرد و یک بار دیگر پادشاه کوه طلایی شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
بازرگان دو کشتی را پر از کالا کرد تا نوکرانش به آن سوی دریاها ببرند و با فروش آنها سود خوبی برایش بیاورند.
هنوز مدت زیادی سپری نشده بود که خبر رسید هر دو کشتی در دریا غرق شدهاند. به این ترتیب، بازرگان تمام ثروت خود را از دست داد. حالا او به جز یک قطعه زمین که در نزدیکی زادگاهش بود، چیز دیگری نداشت.
یک روز که بازرگان به زادگاهش رفته بود تا هوایی بخورد و از فکر و خیال بیرون بیاید، ناگهان کوتولهی سیاهی در برابرش ظاهر شد. کوتوله از او پرسید: «ای مرد، چرا این قدر ناراحتی؟»
بازرگان جواب داد: «وقتی کسی نمیتواند کمکی به من بکند، گفتن غم و غصههایم چه سودی دارد؟» کوتوله جواب داد: «شاید من بتوانم، کسی چه میداند.»
بازرگان آنچه را بر سرش آمده بود، برای کوتوله تعریف کرد. کوتوله گفت: «اگر به من قول بدهی، وقتی به خانه برگشتی، هفده سال بعد اولین کسی که خود را به پایت مالید، برایم بیاوری، من هم کاری میکنم که محتاج پول نشوی!»
بازرگان فکر کرد اولین کسی که به پیشوازش خواهد آمد، سگ شکاریاش خواهد بود. در آن لحظه اصلا به یاد دو فرزند خردسالش نبود. پس به کوتولهی سیاه قول داد و به طرف خانه رفت.
همین که به نزدیک خانه رسید، پسر کوچکش چهار دست و پا خود را به او رساند و پایش را چسبید. پدر هراسان شد و قولش را به یاد آورد؛ اما چون در هیچ جای خانه یک سکه پول سیاه هم پیدا نکرد، فکر کرد کوتوله خواسته سر به سر او بگذارد.
یک ماه بعد بازرگان دوباره به سراغ زمینش رفت تا آن را بفروشد. ناگهان در وسط زمین با چند خمره پراز سکههای طلا رو به رو شد. بازرگان با طلاها به تجارت پرداخت و دوباره ثروتمند شد.
روزها میگذشت پسرک بزرگ میشد. او کودک باهوشی بود و همه او را دوست داشتند و تحسین میکردند. اما هر چه به هفده سالگی نزدیکتر میشد، پدرش غمگینتر میشد؛ طوری که مردم میتوانستند به راحتی آثار غم و ناراحتی را در چهرهاش ببینند.
روزی پسر جوان از بازرگان پرسید که چرا غمگین است. پدر جواب نداد، جوان آن قدر اصرار کرد که بازرگان مجبور شد همه چیز را برایش تعریف کند.
جوان گفت: «پدر عزیزم، غصه نخور. همه چیز درست میشود و دست کوتولهی سیاه هرگز به من نمیرسد.»
زمان موعود فرا رسید. جوان پیش یک کشیش رفت تا او را تبرک کند، بعد با پدرش به مزرعهی خارج شهر رفت. جوان با گچ روی زمین دایرهی بزرگی کشید و هر دو وسط آن نشستند. طولی نکشید که کوتولهی سیاه از راه رسید و از بازرگان پرسید: «آیا چیزی که قول داده بودی، با خودت آوردهای؟» جوان گفت: «تو اینجا چه میخواهی؟» کوتوله گفت: «من با پدرت حرف میزنم، نه با تو». جوان گفت: «تو پدرم را فریب دادهای.» کوتوله پاسخ داد: «نه! من از حق خودم نمیگذرم.» جوان گفت: «من هم با تو نمیآیم.»
کوتوله گفت: «حالا که با من نمیآیی. باید تک و تنها توی قایق بنشینی و خودت را به باد سرنوشت بسپاری.»
جوان توی قایق نشست، بازرگان که برای دور کردن پسر دلبندش از کوتوله عجله داشت، قایق را محکم هل داد و قایق واژگون شد. کوتوله خوشحال شد و بازرگان غمگین به خانه برگشت.
اما قایق غرق نشده بود، بلکه آرام آرام به همراه جریان آب از ساحل دور میشد. جوان هم از لبهی آن آویزان شده بود. امواج، قایق را به ساحل سرزمین کوه طلایی بردند. جوان خود را به ساحل کشاند. به اطراف نگاه کرد، رو به روی خود قصر زیبایی دید. به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد و با تنی خسته و رنجور به طرف قصر به راه افتاد.
قصر، طلسم شده بود؛ چون به هر طرف میرفت، چیزی جز اتاقها و راهروهای خالی پیدا نمیکرد. تا اینکه به تالار اصلی قصر رسید. روی تخت سلطنتی، چشم جوان به مار خوش خط و خالی افتاد که مدام به دور خود میپیچید و فش فش میکرد. این مار، دختر پادشاه بود که جادو شده بود. مار با دیدن جوان خوشحال شد و گفت: «ای جوان، هفده سال است که منتظرم تا تو از راه برسی، مرا آزاد کنی و طلسم این سرزمین را بشکنی.» جوان پرسید: «چگونه باید این کار را بکنم؟»
مار گفت: «امشب دوازده کوتولهی سیاه با قفل و زنجیر میآیند و از تو میپرسند که اینجا چه میکنی، اما تو نباید پاسخ بدهی. آنها تو را شکنجه میدهند و اذیت میکنند تا به حرف بیایی، اما تو نباید حتی یک کلمه حرف بزنی. آن وقت آنها از اینجا میروند و تا دوازده سال دیگر بر نمیگردند. شب دوم، دوازدهتای دیگر میآیند و شب سوم، بیست و چهار تا. این آخریها سرت را هم از بدنت جدا خواهند کرد، اما نیمه شب نیروهای آنها از بین میرود و اگر تو تحمل کنی و حتی یک کلمه بر زبان نیاوری، من نجات پیدا میکنم. بعد با قمقمهای از آب حیات پیش تو میآیم و تو را زنده میکنم.» جوان گفت: «با کمال میل، تو را نجات میدهم.»
همه چیز همانطور اتفاق افتاد که مار گفته بود. کوتولههای سیاه موفق نشدند جوان را وادار به حرف زدن بکنند و شب سوم، طلسم دختر جوان شکسته شد. دخترک با آب حیات پیش جوان رفت و او را زنده کرد.
طولی نکشید که جشن عروسی شاهزاده خانم با پسر جوان برگزار شد. به این ترتیب، پسر بازرگان پادشاه کوه طلایی شد!
آنها مدتها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه ملکه پسری به دنیا آورد. وقتی پسر هفت ساله شد، پادشاه به یاد پدرش افتاد و چنان احساس دلتنگی کرد که به فکر افتاد به دیدن او برود. ملکه اول قبول نکرد، اما پادشاه به قدری اصرار کرد که ملکه سرانجام راضی شد و گفت: «من میدانم که این سفر برای من شگون نخواهد داشت!»
بعد حلقهی خود را به او داد و گفت: «این حلقه را دستت کن. فقط کافی است آرزو کنی تا در یک چشم به هم زدن، به هر کجا دلت میخواهد بروی. اما باید به من قول بدهی هرگز آرزو نکنی من هم به خانهی پدرت بیایم.»
پادشاه قول داد، بعد حلقه را به انگشتش کرد و آرزو کرد در شهر زادگاهش باشد. در یک چشم به هم زدن به آنجا رسید. به طرف دروازهی شهر به راه افتاد، نگهبانها به او اجازه عبور ندادند؛ زیرا لباسهایش عجیب و غریب بودند و درخشش و زرق و برق خیره کنندهای داشتند. پادشاه از تپهای که در آن نزدیکی بود، بالا رفت. چوپانی در آن سوی تپه گوسفندانش را میچراند. آن دو لباسهایشان را عوض کردند. این بار پادشاه بدون هیچ دردسری وارد شهر شد و به طرف خانهی پدرش به راه افتاد.
وقتی به آنجا رسید، کسی او را نمیشناخت. بازرگان که باور نمیکرد او پسرش باشد، گفت مدتها پیش یک پسر داشته، اما او در دریا غرق شده و جسدش هم پیدا نشده است. جوان پرسید: «آیا پسرتان هیچگونه علامت و یا نشانهای روی بدنش نداشت تا به کمک آن او را بشناسید؟» مادر گفت: «چرا، پسر کوچکم روی بازوی راستش یک خال داشت.»
پادشاه بلافاصله پیراهنش را در آورد و آنها خال را با چشمان خود دیدند. حالا دیگر شک نداشتند جوانی که رو به روی آنها ایستاده، پسرشان است. جوان تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد و گفت که او پادشاه کوه طلایی است و با شاهزاده خانم زیبایی ازدواج کرده و یک پسر هفت ساله دارد. بازرگان به حرفهای او خندید و گفت: «این غیر ممکن است! مگر میشود پادشاه یک کشور باشی و چنین لباس ژنده و مندرسی به تن داشته باشی؟» بازرگان آن قدر گفت و گفت تا پسر عصبانی شد و بدون آنکه فکر کند، انگشترش را چرخاند و آرزو کرد همسر و فرزندش در کنارش باشند. در یک چشم به هم زدن، هر دوظاهر شدند. ملکه به گریه افتاد و شکایت کرد که چرا پادشاه پیمانش را زیر پا گذاشته و او را به اینجا آورده است.
پادشاه به او گفت بدون فکر این کار را کرده و هیچ منظوری بدی نداشته است. ملکه چیزی نگفت، اما در دلش شعلههای خشم زبانه میکشید.
یک روز پادشاه ملکه را به کنار دریا برد تا محلی را که قایقش واژگون شده بود به او نشان دهد. وقتی به آنجا رسیدند. پادشاه احساس خستگی کرد، سرش را روی پای ملکه گذاشت و خوابید. ملکه فوری حلقه را از انگشت او بیرون آورد و فرزندش را بغل کرد و آرزو کرد به سرزمین خودش بر گردد.
وقتی پادشاه از خواب بیدار شد، زن و فرزندش را ندید. حلقه هم در انگشتش نبود. با خودش گفت: «اگر به خانه برگردم، پدر و مادرم فکر میکنند که من جادوگرم. هر طور شده، باید خودم را به کوه طلایی برسانم.»
بنابراین با شهامت به راه افتاد. پس از مدتی به کوهی رسید که سه غول در برابر آن ایستاده بودند و سر ارث پدرشان جر و بحث میکردند. همین که پادشاه را دیدند، او را صدا زدند و گفتند: «ای جوان! یک لحظه به اینجا بیا. آدمها، مغزهای پری دارند. تو حتماً میتوانی ارثیهی پدرمان را بین ما سه نفر قسمت کنی!»
ارثیهی پدر غولها، یک شمشیر و یک شنل و یک چکمه بود. اگر کسی شمشیر را به دست میگرفت و میگفت: «سر همه پَر، به جز سر من!» بلافاصله سر تمام کسانی که نزدیک او بدند، قطع میشد و روی زمین میافتاد. اگر شنل را میپوشید، نامرئی میشد و اگر چکمه را به پا میکرد، میتوانست به هر کجا دلش میخواست برود. جوان گفت: «این سه چیز را به من بدهید تا اول آنها را امتحان کنم و ببینم آیا درست کار میکنند یا نه.»
غولها شنل را به او دادند. پادشاه شنل را روی شانههایش انداخت و نامرئی شد. بعد شنل را برداشت و گفت: «این شنل خیلی خوب کار میکند. حالا شمشیر را به من بدهید.»
غولها گفتند: «آه، نه! ما این را به تو نمیدهیم. زیرا اگر بگویی سر همه پر به جز سر من، سرهای ما میپرد.»
جوان آن قدر اصرار کرد تا غولها قبول کردند به این شرط شمشیر را به دستش بدهند که او آن را روی تنهی درخت امتحان کند. جوان همین کار را کرد. تیغهی شمشیر به قدری تیز و برنده بود که درخت را با یک ضربه به دو نیم کرد. بعد خواست چکمهها را امتحان کند، اما غولها گفتند: «نه، ما اینها را به تو نمیدهیم. چون اگر آنها را بپوشی و آرزو کنی که روی قلهی این کوه باشی، ما دیگر دستمان به تو نخواهد رسید.» پادشاه جوان گفت: «من این کار را نخواهم کرد.»
غولها چکمه را هم به او دادند. پادشاه که فقط به زن و فرزندش فکر میکرد، آهی کشید و گفت: «آه! ای کاش اکنون روی کوه طلایی بودم!»
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که خودش را روی کوه دید. با خوشحالی راه افتاد و به طرف قصر رفت. در راه صدای ساز و دهل شنید. از مردم پرسید چه خبر است. گفتند که ملکه به زودی ازدواج میکند. پادشاه عصبانی شد و در دل خود گفت: «ای زن بدجنس! در حالی که خواب بودم، مراتنها گذاشتی و فریبم دادی. حالا هم میخواهی دیگری را به جای من پادشاه کنی!»
شنل را به دوش انداخت و بدون اینکه دیده شود وارد قصر شد. در وسط تالار، میز بزرگی قرار داشت که پر از غذاهای لذیذ بود. مهمانهای زیادی پشت میز نشسته و مشغول خوردن و نوشیدن بودند. ملکه با لباسهای سلطنتی روی تخت با شکوهی نشسته و تاج زیبایی بر سر گذاشته بود.
پادشاه رفت و پشت تخت ملکه ایستاد، اما کسی او را ندید. ندیمهها برای ملکه گوشت آوردند، پادشاه آن را برداشت و خورد. برای ملکه شربت ریختند، اما آن را هم پادشاه سر کشید. هر چه برای ملکه میآوردند، ناپدید میشد. ملکه از این موضوع بسیار ناراحت شد و از مهمانها خجالت کشید. سرانجام از جایش بلند شد و به اتاق خودش رفت و در آنجا اشک ریخت. پادشاه هم به دنبالش رفت. ملکه در حالی که گریه میکرد، با خود گفت: «آیا این ابلیس است که مرا عذاب میدهد؟ یا نجات دهندهی من است که به کمک من آمده است؟»
پادشاه با شنیدن این سخنان سیلی محکمی به او زد و فریاد کشید: «نجات دهندهی تو کنارت ایستاده، ای زن سنگدل! آیا سزای فداکاری من این بود؟» بعد شنل را از دوشش برداشت و به تالار بزرگ رفت و فریاد کشید: «جشن تمام شد! پادشاه واقعی به کشورش بازگشته است!» اما مهمانهای عالی مقام به او خندیدند و مسخرهاش کردند. پادشاه تکرار کرد: «از اینجا میروید یا نه؟»
آنها به طرف او هجوم آوردند تا دستگیرش کنند. پادشاه فوری شمشیر سحرآمیزش را بیرون کشید و گفت: «سر همه پر، به جز سر من!»
در یک چشم به هم زدن، سر تمامی حاضران از گردن جدا شد و به زمین افتاد و به این ترتیب پسر بازرگان، تمام دشمنان خود را نابود کرد و یک بار دیگر پادشاه کوه طلایی شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}