نویسنده: محمد رضا شمس

 
پادشاهی سه پسر داشت. روزی هر سه پسر را پیش خود خواند و از آنها پرسید: «فرزندان دلبندم! دلم می‌خواهد بدانم که چقدر مرا دوست دارید؟»
بزرگترین پسر پادشاه گفت: «پدر عزیزم! تو را از تمام گنج‌های روی زمین و زیر زمین بیشتر دوست دارم.»
شاه از شنیدن این سخن خوشحال شد. پسر دوم با فروتنی گفت: «پدر جان! تو در پیش من، از هر کس و هر چیز گران‌بهاتر، عزیزتر و گرامی‌تری.»
پادشاه از این جواب نیز خوشحال شد. نوبت به کوچک‌ترین پسر پادشاه رسید. پدر منتظر جواب او بود. جوان‌ترین شاهزاده، پدرش را در آغوش کشید و گفت: «پدر عزیزم! تو به اندازه‌ی نمکی که در غذا می‌ریزند، برای من عزیزی!»
پادشاه از این پاسخ ابتدا تعجب کرد، اما بعد چنان عصبانی شد که به جلاد دستور داد او را به جنگل ببرد و سر از تنش جدا کند. جلاد، شاهزاده را به جنگل برد. اما به او گفت: «من نمی‌توانم این کار را بکنم، چون تو مثل پسر من هستی. پس هر جا که می‌خواهی، برو! اما به سرزمین و زادگاه خود باز نگرد چون جان هر دو ما به خطر می‌افتد.»
شاهزاده به جلاد قول داد که هرگز به آنجا باز نگردد. خداحافظی کرد و دور شد.
جلاد خون خرگوش را به لباس شاهزاده مالید و آن را به شاه نشان داد تا ثابت کند که وظیفه‌اش را به خوبی انجام داده است.
شاهزاده‌ی جوان روزهای زیادی رفت تا بالاخره به شهر کوچکی رسید. او خسته و گرسنه در خانه‌ای را کوبید. پیرزنی در را باز کرد. شاهزاده مؤدبانه گفت: «مادر جان، راه درازی آمده و خسته‌ام. ممکن است لطف کنید و امشب جایی برای استراحت به من بدهید؟ فردا صبح زود از اینجا خواهم رفت.»
پیرزن او را به خانه‌اش برد و مقداری سوپ و نان به او داد و تخت خوابی در اختیارش گذاشت. شاهزاده که چند روزی غذا نخورده بود، با حرص و ولع سوپ را سر کشید و نان‌ها را خورد.
صبح روز بعد، شاهزاده به پیرزن گفت که پدر و مادرش را از دست داده است و حالا در پی سرنوشت خویش است. پیرزن که تنها زندگی می‌کرد، خدا را شکر کرد و گفت: «پسرم! چرا پیش من نمی‌مانی؟ اینجا می‌تواند خانه تو هم باشد.»
شاهزاده با خوشحالی قبول کرد و از فردای آن روز به کار نجاری مشغول شد. از قضا، پادشاه آن سرزمین فرزندی نداشت تا جانشین او شود. رسم بر این بود بازی را در آسمان رها کنند. باز بر سر هر کس نشست، او پادشاه می‌شد. روزی تمام جوانان آن سرزمین در میدان بزرگ شهر جمع شدند. شاهزاده‌ی جوان هم در میان آنها بود. باز رها شد و روی سر شاهزاده‌ی جوان نشست. پیرزن خیلی خوشحال شد و به همه گفت که شاهزاده پسر خوانده‌ی اوست، اما مردم از اینکه غریبه‌ای پادشاه آن‌ها شود، ناراحت و ناراضی بودند؛ برای همین قرار شد که مراسم دوباره تکرار شود.
روز بعد، جوان و پیرزن از جمعیت داخل میدان دورتر نشستند. اما پرنده در آسمان چرخی زد، مسافتی را طی کرد و بار دیگر بر سر شاهزاده فرود آمد. صدای غرغر و اعتراض مردم بلند شد. آنها می‌گفتند: «چگونه جوانی را که نمی‌شناسیم، پادشاه خود کنیم؟»
قرار شد مراسم برای بار سوم انجام شود. روز بعد، جمعیت زیادی در میدان شهر جمع شدند. همه با کنجکاوی منتظر بودند تا ببینند که باز، این بار روی سر چه کسی خواهد نشست، اما این بار هم باز روی سر شاهزاده فرود آمد. مردم به ناچار او را به عنوان پادشاه آینده‌ی خود قبول کردند.
چهره‌ی زیبا و رفتار شاهزاده باعث شد که شاه پیرهم از این انتخاب راضی باشد.
چندی بعد، شاه پیر از دنیا رفت و شاهزاده‌ی جوان، پادشاه آن سرزمین شد. اولین کاری که شاهزاده کرد این بود که پیرزن مهربان را به قصر آورد تا مانند مادر یک پادشاه زندگی کند. پس از آن هم ازدواج کرد.
مدتی گذشت. روزی شاهزاده تصمیم گرفت پدرش را به کشور خود دعوت کند. پیکی برای پدرش فرستاد و او را رسماً دعوت کرد. پادشاه پیر با کمال میل پذیرفت و با چند تن از مشاوران خود، وارد سرزمین شاهزاده‌ی جوان شد. شاهزاده به سرآشپز خود گفت در غذاها نمک نریزد.
مهمانی به خوبی برگزار شد و مدتی هم گذشت، اما پادشاه پیر نتوانست فرزندش را بشناسد. هنگام شام پیشخدمت‌ها غذاهای مختلفی روی میز قرار دادند، اما غذاها اصلاً مزه نداشتند، چون بی‌نمک بودند.
پادشاه پیر چند روزی آنجا ماند. در تمام این مدت، به او و همراهانش غذاهای بی‌نمک می‌دادند. سرانجام صبر پادشاه تمام شد و از میزبان خود پرسید: «مگر در این سرزمین نمک پیدا نمی‌شود که شما غذای‌تان را بدون نمک می‌خورید؟»
پسر جواب داد: «مهمان عالی‌قدر! در سرزمین ما نمک کمیاب و کیمیا نیست. اما من دستور دادم در غذای شما نمک نریزند، چون شما به نمک هیچ علاقه‌ای ندارید و فکر می‌کنید اهمیتی ندارد.»
پادشاه پیر گفت: «نه، این درست نیست. من هم به نمک علاقه دارم و هم به آن اهمیت می‌دهم. آخر مگر می‌شود بدون نمک زندگی کرد؟»
شاهزاده‌ی جوان گفت: «پادشاه بزرگ! آیا شما به راستی این‌گونه فکر می‌کنید؟»
پادشاه پیر گفت: «بله.»
شاهزاده‌ی جوان گفت: «پس چرا وقتی کوچک‌ترین فرزندتان گفت شما را به اندازه‌ی نمکی که در غذا می‌ریزد دوست دارد، او را به جلاد سپردید؟»
پادشاه پیر به یاد اشتباه خود افتاد و در حالی که اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، گفت: «بله! حالا می‌فهمم چه اشتباه بزرگی کردم.»
شاهزاده‌ی جوان که فرصت را مناسب می‌دید گفت: «پدرجان! من همان کوچک‌ترین فرزند شما هستم. جلاد شما دلش به حال من سوخت و مرا نکشت.»
پادشاه از خوشحالی اشک ریخت و از فرزندش خواست تا گناه او را ببخشد. پدر و پسر همدیگر را در آغوش گرفتند و همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد.
پادشاه پیر به کشورش بازگشت و بعد از مدتی از دنیا رفت، اما قبل از مرگ درس خوبی از پسرش گرفته بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول