نویسنده: محمد رضا شمس

 
در دهکده‌ای سه برادر زندگی می‌کردند که به جز گاو سیاه و سفید چیز دیگری نداشتند. روزی برادران تصمیم گرفتند که دارایی خود را تقسیم کنند و هر کس دنبال سرنوشت خود برود. اول فکر کردند بهتر است گاو را بفروشند و پولش را تقسیم کنند. اما در آن اطراف، هیچ‌کس قدرت خرید گاو را نداشت. خواستند گاو را بکشند و گوشتش را تقسیم کنند، اما دل‌شان نیامد. بالاخره تصمیم گرفتند پیش مرد دانایی بروند که در ده بالا زندگی می‌کرد و از او راهنمایی بخواهند. آن‌ها قرار گذاشتند هر چه مرد دانا گفت، بپذیرند. گاو را برداشتند و به سمت ده همسایه رفتند. برادر بزرگ در کنار سر و برادر وسطی کنار شکم و برادر کوچک کنار دم گاو حرکت می‌کردند و گاو را به سمت ده بالا می‌راندند.
مردی سوار بر اسب، نزدیک برادر کوچک رسید. سلام کرد و پرسید گاو را کجا می‌برند. برادر کوچک هر چه می‌دانست، به سوار گفت و از او خواهش کرد وقتی جلوتر می‌رود، سلام او را به برادر وسطی برساند و بگوید باید عجله کنند و قبل از رسیدن شب به مقصد برسند. سوار خداحافظی کرد و چهار نعل تاخت و رفت، رفت تا به برادر وسطی رسید و سلام و پیام برادر کوچک را به او رساند.
برادر وسطی هم از او خواهش کرد سلام او را به برادر بزرگ‌تر برساند و بگوید باید عجله کنند و قبل از رسیدن شب به مقصد برسند.
سوار خداحافظی کرد و چهار نعل به جلو تاخت، هنگام غروب بود که به برادر بزرگ‌تر رسید و پیام برادر وسطی را به او داد. برادر بزرگ گفت: «کاری از من ساخته نیست، هوا تقریباً تاریک است و باید تا صبح اینجا استراحت کنیم.» سوار که نمی‌توانست توقف کند، خداحافظی کرد و رفت. برادران شب را در راه ماندند. صبح روز بعد به راه خود ادامه دادند. ناگهان عقابی بزرگ از دل آسمان شیرجه زد و با چنگال‌های خود گاو را بلند کرد و به سمت آسمان پرید و به میان ابرها رفت. برادران مدتی غمگین و ناراحت ماندند و سرانجام دست خالی به خانه برگشتند.
عقاب در حالی که گاو را در چنگال داشت، پرواز کرد تا به گله‌ای بز رسید. در بین بزها، بزی با شاخ‌های خیلی بلند و دراز وجود داشت. عقاب روی شاخ‌های بز نشست و گاو را خورد. استخوان‌هایش را به اطراف پرتاب کرد. در همین لحظه باران شروع به باریدن کرد و بزچران گله‌اش را به زیر ریش بلندی بزی بود که عقاب روی شاخ‌های آن نشسته بود. ناگهان بزچران درد شدیدی در چشم خود احساس کرد. فکر کرد خار و خاشاکی توی چشمش رفته است. غروب، گله را به سمت ده برد. درد چشم بزچران شدیدتر شد. او از درد فریاد می‌کشید و می‌گفت: «زود باشید چهل دکتر خبر کنید و هر چهل نفر را با قایق توی چشم من بفرستید تا خار و خاشاکی را که در چشم من است، در بیاورند.»
اهالی دهکده چهل دکتر را خبر کردند. دکترها سوار بر قایق، وارد چشم بزچران شدند تا خاشاک را از چشم او بیرون آورند. اما چیزی که در چشم بزچران پیدا کردند، استخوان ستون فقرات گاو بود. چوپان خوب شد و دکترها به خانه‌های خود برگشتند و استخوان گاو را دور انداختند.
استخوان وسط کولی‌هایی افتاد که دور آتش نشسته بودند و زمین زیر پای‌شان لرزید. کولی‌ها با ترس، هر چه داشتند داخل گاری‌ها ریختند و فرار کردند. وقتی صبح شد، چهل سوار را به محل فرستادند تا بقیه‌ی وسایل‌شان را بیاورند. چهل سوار به محل حادثه رفتند و دیدند در محلی که استخوان افتاده، گودالی بزرگ درست شده و روباهی مشغول خوردن استخوان است. با هر گازی که روباه به استخوان می‌زد، زمین می‌لرزید. چهل سوار با نیزه‌های تیزشان به روباه حمله کردند و او را کشتند و پوستش را کندند. اما فقط توانستند پوست یک طرف روباه را بکنند چون هر چه زور زدند نتوانستند روباه را از این رو به آن رو کنند.
سواران به محل کلبه‌ها برگشتند و به رئیس خود گفتند که موضوع چه بوده است. در این لحظه زن جوانی وارد کلبه شد و گفت: «لطفاً پوست روباه را به من بدهید تا برای نوزادم که چند لحظه پیش به دنیا آمده، کلاهی بدوزم.»
رئیس کولی‌ها پوست را به زن داد. زن دور سر نوزاد را اندازه گرفت و شروع به دوختن کرد. اما با این پوست فقط می‌شد نصف کلاه را دوخت. زن نزد رئیس رفت و از او نصف دیگر پوست روباه را خواست. رئیس کولی‌ها گفت: «خودت برو و بقیه‌ی پوست روباه را بکن.»
زن با بچه‌اش به محلی که جسد روباه افتاده بود، رفت و به راحتی روباه را برگرداند و پوست او را کند و یک کلاه برای نوازدش دوخت.
حالا از شما سؤالی دارم، به نظر شما کدام یک از موجودات از همه بزرگ‌تر بودند؟
1- گاو: به یاد دارید که یک روز طول کشید تا سوار از سر تا دم گاو حرکت کند.
2- عقاب: فراموش نکنید او گاو به آن بزرگی را با چنگال‌هایش بلند کرد و به آسمان برد.
3- بز: حتماً یادتان هست که شاخ‌های او به قدری بلند بودند که عقاب به راحتی روی آن نشست و گاو را خورد.
4- بزچران: یادتان نرفته است که چهل دکتر با چهل قایق در چشمش قایقرانی کردند.
5- روباه: می‌دانید که هنگام خوردن استخوان گاو، زمین را لرزاند.
6- نوزاد: فراموش نکرده‌اید که او آن قدر بزرگ بود که مادرش با پوست روباه، فقط برای او یک کلاه دوخت.
خوب فکر کنید، شاید بتوانید جواب این سؤال را پیدا کنید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول