پیرمرد و مرگ
پیرمردی پشتهای هیزم جمع کرد، آنها را به پشت گرفت و راهی خانه شد. راه طولانی بود. پیرمرد خسته شد. هیزمها را زمین گذاشت و با غصه گفت: «آخر این هم شد زندگی؟ دیگر از این همه کار کردن خسته شدهام، کاش
نویسنده: محمد رضا شمس
پیرمردی پشتهای هیزم جمع کرد، آنها را به پشت گرفت و راهی خانه شد. راه طولانی بود. پیرمرد خسته شد. هیزمها را زمین گذاشت و با غصه گفت: «آخر این هم شد زندگی؟ دیگر از این همه کار کردن خسته شدهام، کاش فرشتهی مرگ الان از راه میرسید و جانم را میگرفت و مرا راحت میکرد.» فرشتهی مرگ آمد و گفت: «من اینجا هستم، کاری داشتی؟» پیرمرد ترسید و گفت: «نه، نه، فقط میخواستم این هیزمها را برایم بیاوری.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}