نویسنده: محمد رضا شمس

 
پیرمردی پشته‌ای هیزم جمع کرد، آنها را به پشت گرفت و راهی خانه شد. راه طولانی بود. پیرمرد خسته شد. هیزم‌ها را زمین گذاشت و با غصه گفت: «آخر این هم شد زندگی؟ دیگر از این همه کار کردن خسته‌ شده‌ام، کاش فرشته‌ی مرگ الان از راه می‎‌رسید و جانم را می‌گرفت و مرا راحت می‌کرد.» فرشته‌ی مرگ آمد و گفت: «من اینجا هستم، کاری داشتی؟» پیرمرد ترسید و گفت: «نه، نه، فقط می‌خواستم این هیزم‌ها را برایم بیاوری.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول