نویسنده: محمد رضا شمس

 
پادشاهی سه پسر داشت و یک درخت سیب طلایی. این درخت با ارزش‌ترین دارایی شاه بود.
یک روز صبح یکی از سیب‌ها کم شده بود. شاه عصبانی شد و فریاد زد: «یک نفر باید مراقب میوه‌های این درخت باشد.» شب اول پسر بزرگ به باغ رفت، هنوز نصفه شب نشده خوابش برد. صبح، یکی دیگر از سیب‌ها برده بودند. پسر دوم هم به همان سرنوشت گرفتار شد و باز یک سیب طلایی دیگر کم شد. نوبت به پسر کوچک رسید. پسر به باغ رفت و به زور خودش را بیدار نگه داشت. نصفه شب، پرنده‌ای طلایی از راه رسید و سیبی را به منقار گرفت. پسر به سرعت تیری به سوی پرنده پرتاب کرد. تیر به پرنده نخورد، اما یکی از پرهای طلایی پرنده جلوی پای پسر روی زمین افتاد.
وقتی شاه پر طلایی را دید، جلسه‌ای با مشاوران سلطنتی برگزار کرد. همه‌ی مشاوران تصدیق کردند که همین یک پر، به اندازه‌ی نیمی از قلمروی پادشاهی ارزش دارد. شاه گفت: «من باید آن پرنده را بدست بیاورم.»
پسر اول و دوم رفتند، اما نتوانستند پرنده را پیدا کنند و دست خالی برگشتند. نوبت پسر سوم شد. شال و کلاه کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا به روباهی رسید. روباه گفت: «من تو را می‌شناسم و می‌دانم دنبال چه هستی، اگر مرا نکشی به تو می‌گویم که چطور پرنده‌ی طلایی را پیدا کنی.»
پسر جوان خندید و گفت: «حتی اگر تیر و کمان داشتم، تو را نمی‌کشتم.» روباه گفت: «خب، حالا سوار من شو تا تو را به آنجا ببرم.»
شاهزاده سوار دم روباه شد. روباه، مثل باد به پرواز در آمد. از تپه‌ها و صخره‌ها گذشتند و به کاخ بزرگی رسیدند. روباه گفت: «نگهبانان کاخ همه خوابیده‌اند. باید خیلی آرام از میان‌شان عبور کنی و خودت را به آخرین اتاق برسانی. پرنده در آنجا توی یک قفس چوبی است. در کنار قفس چوبی، یک قفس طلایی هم هست. به حرف من گوش کن و به آن قفس دست نزد که همه چیز خراب خواهد شد.» جوان از روباه تشکر کرد و وارد کاخ شد. از میان نگهبانان گذشت و در آخرین اتاق، پرنده را پیدا کرد. اما حرف روباه را گوش نکرد و تا چشمش به قفس طلایی افتاد، با خود گفت: «حیف نیست این قفس را ول کنم و پرنده را با قفس کهنه ببرم؟»
خواست در قفس را باز کند که پرنده به صدا در آمد. نگهبانان بیدار شدند و او را دستگیر کردند و پیش شاه بردند. شاه به او گفت: «اگر می‌خواهی تو را نکشم، باید بروی و اسب طلایی را برای من بیاوری.»
شاهزاده که چاره‌ای نداشت قبول کرد و غمگین پیش روباه برگشت و همه چیز را برای او تعریف کرد. روباه گفت: «غصه نخور، کاری است که شده. فقط این بار به حرف‌های من گوش کن.»
بعد او را سوار دمش کرد و به نزدیک کاخی برد که اسب طلایی در آن بود. روباه گفت: «مهترها بیرون اصطبل خوابیده‌اند، تو می‌توانی بدون دردسر وارد اصطبل شوی و اسب را بیرون بیاور. در آنجا دو زین است، یکی معمولی و یکی طلایی. به زین طلایی دست نزن که همه چیز خراب خواهد شد.» جوان همان‌طور که روباه گفته بود، از مقابل مهترها گذشت و وارد اصطبل شد. اما باز هم به حرف روباه گوش نکرد و به زین طلایی دست زد و آن را پشت اسب گذاشت. اسب طلایی شیهه‌ای بلند کشید. مهترها بیدار شدند و جوان را دستگیر کردند و دست بسته به پیش پادشاه بردند. پادشاه گفت: «فقط یک چیز می‌تواند تو را از مرگ نجات دهد، آن هم آوردن شاهزاده خانم زیبایی است که در قصر طلایی زندگی می‌کند. اگر او را برایم بیاوری، من هم اسب را به تو خواهم داد.» شاهزاده‌ی جوان دوباره غمگین پیش روباه برگشت. روباه با اخم گفت: «حیف که نمی‌توانم تو را به حال خود رها کنم، سوار دمم شو تا تو را به کاخ طلایی ببرم.» جوان سوار شد.
روباه چون باد از روی تپه‌ها و صخره‌ها گذشت و در مقابل کاخ پایین آمد، گفت: «صبر کن تا هوا تاریک شود. وقتی همه خوابیدند، شاهزاده خانم از اتاقش بیرون می‌آید و در باغ قدم می‌زند، دست او را بگیر و با خود بیاور. اگر از تو خواست که به او اجازه دهی تا با خانواده‌اش خداحافظی کند، قبول نکن، چون دچار مشکل خواهی شد.» همان‌طور که روباه گفته بود، جوان، شاهزاده خانم را در باغ دید و دست او را گرفت و با خود برد. دختر تا کنار دروازه‌ی کاخ با او آمد، اما در آنجا از جوان خواست تا اجازه دهد با پدرش و مادرش خداحافظی کند. تا دختر پایش را توی کاخ گذاشت، فریادی کشید و همه را بیدار کرد. جوان را گرفتند و پیش شاه بردند. شاه گفت: «اگر بتوانی تا هشت روز دیگر تپه‌ی بلندی را که جلوی پنجره‌ی اتاق خواب من است صاف کنی، دخترم را به تو می‌دهم و اگر نتوانی، تو را می‌کشم.» شاهزاده‌‎ی بیچاره به ناچار قبول کرد و با بیل و کلنگ به جان تپه افتاد. در روز هفتم، تپه همچنان به بلندی روز اول بود. جوان باغم و اندوه و بیل و کلنگ را به گوشه‌ای پرت کرد و سرش را میان دستانش گرفت. وقتی سرش را بلند کرد، با کمال تعجب روباه را جلوی خود دید. روباه گفت: «تمام این مشکلات به خاطر بی‌فکری خود توست، اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانم شاهد مرگ تو باشم. تو برو بخواب تا من این تپه را صاف کنم.»
صبح وقتی جوان بیدار شد، با تعجب دید که اثری از تپه نیست. فریادی از خوشحالی کشید و با عجله سه سمت کاخ دوید و به شاه خبر داد.
شاه سر قولش ایستاد و دختر را به شاهزاده داد. روباه که کنار جاده منتظر آنها بود، با خوشحالی گفت: «امیدوارم به پای هم پیر شوید.» بعد آنها را سوار کرد و در یک چشم به هم زدن به کاخ اسب طلایی برد. جوان که نمی‌خواست شاهزاده خانم را از دست بدهد از روباه پرسید: «حالا چه کار کنم؟»
روباه گفت: «اسب طلایی را که گرفتی، فوری شاهزاده خانم را سوار کن و فرار کن. مطمئن باش هیچ اسبی نمی‌تواند به گرد پای اسب طلایی برسد.»
شاهزاده این بار با دقت دستور روباه را انجام داد و کار با موفقیت انجام شد. وقتی بدون هیچ خطری از کاخ دور شدند، روباه از میان بوته‌زاری بیرون پرید. شاهزاده دهانه‌ی اسب را کشید. روباه گفت: «حالا من به تو می‌گویم چه کار کنی تا هم اسب را داشته باشی و هم پرنده را. دختر را پیش من بگذار و به کاخ برو. شاه با شادمانی، درمقابل اسب، پرنده را به تو می‌دهد. وقتی قفس پرنده را در دست گرفتی، روی اسب بپر و به تاخت از آنجا دور شو.»
همه‌ی کارها مطابق نقشه‌ی روباه پیش رفتند. حالا پسر هم اسب را داشت، هم پرنده و هم شاهزاده خانم را.
روباه گفت: «حالا نوبت توست که به من کمک کنی. وقتی به جنگل رسیدیم، با چاقو دم مرا قطع کن.»
پسر کوچک پادشاه از این پیشنهاد وحشتناک مو بر بدنش سیخ شد و با ترس گفت: «نه‌نه، من هرگز چنین کاری نمی‌کنم.»
روباه گفت: «اگر مرا دوست داری، کاری را که می‌گویم بکن.»
وقتی به جنگل رسیدند، پسر کوچک، کاری را که روباه می‌خواست انجام داد. باور کردنی نبود، روباه به شکل جوانی زیبا در آمد و گفت: «من برادر شاهزاده خانم هستم. جادوگری مرا طلسم کرده و به شکل روباه در آورده بود. تو با این کارت، طلسم مرا شکستی و مرا به شکل اولم در آوردی».
بعد ازخواهر و پسر کوچک پادشاه خداحافظی کرد و به کاخ طلایی برگشت. پسر کوچک پادشاه هم شاهزاده خانم را به کشورش برد و با او عروسی کرد. اسب و پرنده را هم به پدرش بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول