کوتولههای تپهی مانچول
بازرگانی بود به اسم «ژاکوب» که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت؛ حتی گاهی آنها را ارزانتر میفروخت. برای همین روز به روز فقیرتر میشد، درحالی که
نویسنده: محمد رضا شمس
بازرگانی بود به اسم «ژاکوب» که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت؛ حتی گاهی آنها را ارزانتر میفروخت. برای همین روز به روز فقیرتر میشد، درحالی که همسایگانش هر روز ثروتشان بیشتر میشد. زن بازرگان از این کار او خیلی ناراحت بود. او شب و روز بازرگان را سرزنش میکرد و میگفت: «دست از این کارها بردار. به فکر این باش که چطور سودت را زیاد کنی، نه اینکه هر روز ضرر کنی.» زن بازرگان خواهر پولداری داشت که خانهای بزرگ با خدمتکاران بسیار و کالسکهای زیبا داشت. یک روز زن بازرگان از خواهرش پرسید: «تو این همه پول را از کجا آوردهای؟» خواهرش جواب داد: «این یک راز است، برتا!»
برتا در حالی که با حسادت به اثاثیهی گرانبها نگاه میکرد، گفت: «ما خیلی فقیریم. ژاکوب مثل یک ابله رفتار میکند. من مطمئن هستم که او هیچ وقت پولدار نمیشود.» خواهرش کمی صبر کرد، بعد گفت: «باشد، من رازم را به تو میگویم، به شرطی که آن را به هیچ کس حتی شوهرت نگویی!» برتا گفت: «قول میدهم، قول میدهم. حالا رازت را بگو.» خواهرش گفت: «وقتی که ماه قرص کامل شد، یک ظرف شیر تازه و چند تا نان بردار و به تپههای مانچول برو و آنها را به کوتولههای آنجا بده.» برتا با خوشحالی گفت: «اینکه کاری ندارد.» خواهرش گفت: «اما نان و شیر کافی نیست. تو باید به غیر از اینها با ارزشترین چیزی را که در خانه داری، با خودت ببری.» برتا با غصه گفت: «اما من که چیز با ارزشی در خانه ندارم. حالا باید چه کار کنم؟» خواهر گفت: «میدانم. من هر چیزی را که لازم بود، به تو گفتم. بقیهی کارها را خودت باید بکنی.»
برتا به خانه رفت و تا شب فکر کرد. خواهرش به او گفته بود: «تو باید با ارزشترین چیزی را که درخانهات داری، با خودت ببری.»
برتا به فکر فرو رفت و با خود گفت: «چه چیزی در این خانه میتواند با ارزش باشد؟» بعد چشمانش را بست. اما قبل از آنکه به خواب برود، از شوهرش پرسید: «به نظر تو چه چیزی در این خانه از همه باارزشتر است؟» ژاکوب کمی فکر کرد و گفت: «پنجه ابریشمی.» پنجه ابریشمی، گربهای سیاه و سفید بود که برتا از او مواظبت میکرد. برتا پنجه ابریشمی را خیلی دوست داشت و به او خیلی محبت میکرد، به خصوص از وقتی فهمید بچهدار نخواهد شد، علاقهاش به او بیشتر شد. برتا با آنکه خیلی دلش میخواست مثل خواهرش پولدار بشود، دلش نمیآمد گربهاش را از دست بدهد، اما چارهای نداشت.
روزها میگذشت تا اینکه روز چهاردهم رسید. برتا نان و شیر تازه را در سبد گذاشت. گربه را هم توی جعبهای گذاشت و قبل از اینکه قرص ماه بیرون بیاید، به طرف تپهی مانچول راه افتاد. سبد سنگین و راه طولانی و خسته کننده بود، اما او حتی لحظهای برای استراحت نایستاد. وقتی به تپهی مانچول رسید، جعبهای را که گربه داخل آن بود، در میان بوتهها گذاشت و روی سبد را هم پوشاند.آن وقت پشت درختی نشست و به پایین تپه خیره شد.
کم کم قرص ماه بیرون آمد. ماه مثل سکهای نقره، درخشان بود. همین موقع چشم برتا به در سبز کوچکی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود. برتا خودش را پشت درخت پنهان کرد. ناگهان در سبز باز شد و دو مرد کوچک بیرون آمدند. اینها کوتولههای تپهی مانچول بودند. کوتولهها یک میز گرد کوچک آوردند و جلوی در گذاشتند، بعد به داخل خانه رفتند و دوباره با ظرفی پر از غذا برگشتند. آنها تمام وسایل خود را با تشریفات خاصی روی میز چیدند. وقتی برای چندمین بار به داخل خانه رفتند، برتا با عجله به طرف میز دوید و نان و ظرف شیر را روی میز گذاشت و برگشت. همین موقع کوتولهها صندوق بزرگ و سیاهی را از خانه بیرون آوردند. به نظر برتا صندوق پر از طلا بود. آنها صندوق را کنار میز گذاشتند. برتا با خودش گفت: «فکر نمیکنم تا به حال موجودات زشتی مثل این دو نفر دیده باشم!»
کوتولهها پشت میز نشستند و مشغول خوردن شدند. یک دفعه چشمشان به نان و ظرف شیر افتاد و خیلی خوشحال شدند. برتا تا تمام شدن نان و خالی شدن ظرف شیر خودش را نشان نداد، بعد به طرف آنها رفت و گفت: «من خوشحالم که شما از خوردن نان و شیر لذت بردید، میدانید! نان را همین امروز پختم و شیر را هم همین امروز دوشیدم.» کوتولهها از دیدن او اصلاً تعجب نکردند. برتا احساس کرد آنها قبلاً از وجود او با خبر بودهاند. کوتولهای که کمی بزرگتر و زشتتر بود گفت: «حالا باید با ارزشترین چیزی را که داری، به ما بدهی.» برتا گفت: «اگر این کار را بکنم. شما در عوض چه چیزی به من میدهید؟» دو کوتوله با آواز گفتند: «ما چه چیزی به او میدهیم؟ ما هیچ چیزی به او نمیدهیم!» بعد از پشت میز پایین پریدند و جست و خیزکنان دور صندوق سیاه چرخیدند. ناگهان یکی از کوتولهها روی صندوق پرید و فریاد زد: «طلا، طلا چیزی است که به او میدهیم!» دیگری فریاد زد: «طلا، طلای کوتولهها! طلای تپهی مانچول». برتا به آرامی گفت: «خیلی خوب است! حالا من هم با ارزشترین چیزم را به شما نشان میدهم.» کوتولهها فریاد زدند: «زود باش آن را به ما نشان بده، نشان بده، آن وقت طلاهای تپهی مانچول مال توست!»
برتا غمگین به طرف بوتهها رفت و جعبه را برداشت و دوباره پیش کوتولهها برگشت. کوتولهها دوباره گفتند: «نشان بده، نشان بده!» برتا گفت: «اول شما طلاها را به من نشان بدهید تا من در جعبه را باز کنم.» کوتولهها به یکدیگر نگاه کردند. آنها تصمیم داشتند او را فریب بدهند، برای همین سرشان را تکان دادند و به طرز مشکوکی به یکدیگر نگاه کردند. بعد هر دو گوش بزرگشان را تکان دادند، اما چون خیلی کنجکاو بودند و میخواستند بدانند داخل جعبه چیست، در صندوق سیاه را باز کردند و دو کیسهی طلا از آن بیرون آوردند. آن وقت به برتا گفتند: «حالا نوبت توست.»
برتا کیسههای طلا را گرفت و داخل سبد خود گذاشت، بعد به آرامی در جعبهی پنجه ابریشمی را باز کرد. پنجه ابریشمی داخل جعبه به خواب رفته بود. یک دفعه فکری به خاطر برتا رسید. با عجله پتوی صورتی نرمی را که روی گربه انداخته بود بیرون آورد. کوتولهها تا پتو را دیدند، با خوشحالی فریاد کشیدند و آن را چنگ زدند. اما برتا پتو را محکم گرفت و گفت: «صبر کنید!»
کوتولهها فریاد زدند: «آن را بده! آن را بده! حالا دیگر مال ماست.»
برتا گفت: «بگذارید آن را برایتان بپیچم و مرتب کنم.» کوتولههاگفتند: «نمیخواهیم! نمیخواهیم! زود باش آن را به ما بده!»
برتا پتو را به آنها داد. کوتولهها از خوشحالی بالا و پایین پریدند. آنها با پتو میرقصیدند و آن را روی سر خود میانداختند و دور خود میپیچیدند. برتا کمی به آنها نگاه کرد. آن وقت در جعبهی گربه را گذاشت و سبد را برداشت و با عجله از آنجا دور شد. کوتولهها با رضایت روی پتوی نرم و صورتی نشستند. وقتی برتا به خانه رسید، پنجه ابریشمی را از داخل جعبه بیرون آورد و بینی او را بوسید. گربه با رضایت خرخری کرد. برتا کیسههای طلا را برداشت و آنها را در گوشهای پنهان کرد.
از آن روز به بعد برتا و شوهرش، با کمک طلاهای مانچول، زندگی خوب و راحتی برای خود فراهم کردند. بازرگان مهربان هم بیشتر از قبل به مردم کمک میکرد.
برتاهم به خاطر قولی که داده بود، از راز شب مهتابی با هیچ کس حرفی نزد. اما کسی چه میداند، شایدهم واقعاً این طور نباشد، چون بعضی وقتها که طاقت نمیآورد، پنجه ابریشمی را روی زانویش مینشاند و تمام داستان عجیب خود را برای او تعریف میکند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
برتا در حالی که با حسادت به اثاثیهی گرانبها نگاه میکرد، گفت: «ما خیلی فقیریم. ژاکوب مثل یک ابله رفتار میکند. من مطمئن هستم که او هیچ وقت پولدار نمیشود.» خواهرش کمی صبر کرد، بعد گفت: «باشد، من رازم را به تو میگویم، به شرطی که آن را به هیچ کس حتی شوهرت نگویی!» برتا گفت: «قول میدهم، قول میدهم. حالا رازت را بگو.» خواهرش گفت: «وقتی که ماه قرص کامل شد، یک ظرف شیر تازه و چند تا نان بردار و به تپههای مانچول برو و آنها را به کوتولههای آنجا بده.» برتا با خوشحالی گفت: «اینکه کاری ندارد.» خواهرش گفت: «اما نان و شیر کافی نیست. تو باید به غیر از اینها با ارزشترین چیزی را که در خانه داری، با خودت ببری.» برتا با غصه گفت: «اما من که چیز با ارزشی در خانه ندارم. حالا باید چه کار کنم؟» خواهر گفت: «میدانم. من هر چیزی را که لازم بود، به تو گفتم. بقیهی کارها را خودت باید بکنی.»
برتا به خانه رفت و تا شب فکر کرد. خواهرش به او گفته بود: «تو باید با ارزشترین چیزی را که درخانهات داری، با خودت ببری.»
برتا به فکر فرو رفت و با خود گفت: «چه چیزی در این خانه میتواند با ارزش باشد؟» بعد چشمانش را بست. اما قبل از آنکه به خواب برود، از شوهرش پرسید: «به نظر تو چه چیزی در این خانه از همه باارزشتر است؟» ژاکوب کمی فکر کرد و گفت: «پنجه ابریشمی.» پنجه ابریشمی، گربهای سیاه و سفید بود که برتا از او مواظبت میکرد. برتا پنجه ابریشمی را خیلی دوست داشت و به او خیلی محبت میکرد، به خصوص از وقتی فهمید بچهدار نخواهد شد، علاقهاش به او بیشتر شد. برتا با آنکه خیلی دلش میخواست مثل خواهرش پولدار بشود، دلش نمیآمد گربهاش را از دست بدهد، اما چارهای نداشت.
روزها میگذشت تا اینکه روز چهاردهم رسید. برتا نان و شیر تازه را در سبد گذاشت. گربه را هم توی جعبهای گذاشت و قبل از اینکه قرص ماه بیرون بیاید، به طرف تپهی مانچول راه افتاد. سبد سنگین و راه طولانی و خسته کننده بود، اما او حتی لحظهای برای استراحت نایستاد. وقتی به تپهی مانچول رسید، جعبهای را که گربه داخل آن بود، در میان بوتهها گذاشت و روی سبد را هم پوشاند.آن وقت پشت درختی نشست و به پایین تپه خیره شد.
کم کم قرص ماه بیرون آمد. ماه مثل سکهای نقره، درخشان بود. همین موقع چشم برتا به در سبز کوچکی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود. برتا خودش را پشت درخت پنهان کرد. ناگهان در سبز باز شد و دو مرد کوچک بیرون آمدند. اینها کوتولههای تپهی مانچول بودند. کوتولهها یک میز گرد کوچک آوردند و جلوی در گذاشتند، بعد به داخل خانه رفتند و دوباره با ظرفی پر از غذا برگشتند. آنها تمام وسایل خود را با تشریفات خاصی روی میز چیدند. وقتی برای چندمین بار به داخل خانه رفتند، برتا با عجله به طرف میز دوید و نان و ظرف شیر را روی میز گذاشت و برگشت. همین موقع کوتولهها صندوق بزرگ و سیاهی را از خانه بیرون آوردند. به نظر برتا صندوق پر از طلا بود. آنها صندوق را کنار میز گذاشتند. برتا با خودش گفت: «فکر نمیکنم تا به حال موجودات زشتی مثل این دو نفر دیده باشم!»
کوتولهها پشت میز نشستند و مشغول خوردن شدند. یک دفعه چشمشان به نان و ظرف شیر افتاد و خیلی خوشحال شدند. برتا تا تمام شدن نان و خالی شدن ظرف شیر خودش را نشان نداد، بعد به طرف آنها رفت و گفت: «من خوشحالم که شما از خوردن نان و شیر لذت بردید، میدانید! نان را همین امروز پختم و شیر را هم همین امروز دوشیدم.» کوتولهها از دیدن او اصلاً تعجب نکردند. برتا احساس کرد آنها قبلاً از وجود او با خبر بودهاند. کوتولهای که کمی بزرگتر و زشتتر بود گفت: «حالا باید با ارزشترین چیزی را که داری، به ما بدهی.» برتا گفت: «اگر این کار را بکنم. شما در عوض چه چیزی به من میدهید؟» دو کوتوله با آواز گفتند: «ما چه چیزی به او میدهیم؟ ما هیچ چیزی به او نمیدهیم!» بعد از پشت میز پایین پریدند و جست و خیزکنان دور صندوق سیاه چرخیدند. ناگهان یکی از کوتولهها روی صندوق پرید و فریاد زد: «طلا، طلا چیزی است که به او میدهیم!» دیگری فریاد زد: «طلا، طلای کوتولهها! طلای تپهی مانچول». برتا به آرامی گفت: «خیلی خوب است! حالا من هم با ارزشترین چیزم را به شما نشان میدهم.» کوتولهها فریاد زدند: «زود باش آن را به ما نشان بده، نشان بده، آن وقت طلاهای تپهی مانچول مال توست!»
برتا غمگین به طرف بوتهها رفت و جعبه را برداشت و دوباره پیش کوتولهها برگشت. کوتولهها دوباره گفتند: «نشان بده، نشان بده!» برتا گفت: «اول شما طلاها را به من نشان بدهید تا من در جعبه را باز کنم.» کوتولهها به یکدیگر نگاه کردند. آنها تصمیم داشتند او را فریب بدهند، برای همین سرشان را تکان دادند و به طرز مشکوکی به یکدیگر نگاه کردند. بعد هر دو گوش بزرگشان را تکان دادند، اما چون خیلی کنجکاو بودند و میخواستند بدانند داخل جعبه چیست، در صندوق سیاه را باز کردند و دو کیسهی طلا از آن بیرون آوردند. آن وقت به برتا گفتند: «حالا نوبت توست.»
برتا کیسههای طلا را گرفت و داخل سبد خود گذاشت، بعد به آرامی در جعبهی پنجه ابریشمی را باز کرد. پنجه ابریشمی داخل جعبه به خواب رفته بود. یک دفعه فکری به خاطر برتا رسید. با عجله پتوی صورتی نرمی را که روی گربه انداخته بود بیرون آورد. کوتولهها تا پتو را دیدند، با خوشحالی فریاد کشیدند و آن را چنگ زدند. اما برتا پتو را محکم گرفت و گفت: «صبر کنید!»
کوتولهها فریاد زدند: «آن را بده! آن را بده! حالا دیگر مال ماست.»
برتا گفت: «بگذارید آن را برایتان بپیچم و مرتب کنم.» کوتولههاگفتند: «نمیخواهیم! نمیخواهیم! زود باش آن را به ما بده!»
برتا پتو را به آنها داد. کوتولهها از خوشحالی بالا و پایین پریدند. آنها با پتو میرقصیدند و آن را روی سر خود میانداختند و دور خود میپیچیدند. برتا کمی به آنها نگاه کرد. آن وقت در جعبهی گربه را گذاشت و سبد را برداشت و با عجله از آنجا دور شد. کوتولهها با رضایت روی پتوی نرم و صورتی نشستند. وقتی برتا به خانه رسید، پنجه ابریشمی را از داخل جعبه بیرون آورد و بینی او را بوسید. گربه با رضایت خرخری کرد. برتا کیسههای طلا را برداشت و آنها را در گوشهای پنهان کرد.
از آن روز به بعد برتا و شوهرش، با کمک طلاهای مانچول، زندگی خوب و راحتی برای خود فراهم کردند. بازرگان مهربان هم بیشتر از قبل به مردم کمک میکرد.
برتاهم به خاطر قولی که داده بود، از راز شب مهتابی با هیچ کس حرفی نزد. اما کسی چه میداند، شایدهم واقعاً این طور نباشد، چون بعضی وقتها که طاقت نمیآورد، پنجه ابریشمی را روی زانویش مینشاند و تمام داستان عجیب خود را برای او تعریف میکند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}