نویسنده: محمد رضا شمس

 
وقتی «تانزین» آواز خود را در سالن «راج‌بهایرادی» به پایان رساند، فروغی در چشمان پادشاده دیده شد. «پادشاه» گفت: «این یک آواز آسمانی بود، تانزین! تو بهترین موسیقی‌دان دنیا هستی. چگونه می‌توانیم تو را مفتخر سازیم؟»
هیچ یک از درباریان حرفی نزد، آنها به خوبی می‌دانستند که کی باید صحبت کنند و کی خاموش بمانند. پادشاه اعلام کرد: «هیچ کس به جز تانزین حق ندارد در خیابان‌های شهر اگرا آواز بخواند؛ منظورم این است هیچ کس نمی‌تواند بهتر از تانزین آواز بخواند. پس باید فقط صدای آواز و موسیقی تانزین در فضای شهر بپیچد، چون شیرین‌ترین، دلچسب‌ترین، نرم‌ترین و سبک‌ترین موسیقی هند است.»
جارچیان در شهر جار زدند و این موضوع را به اطلاع مردم رساندند.
چند روزی از این تصمیم نگذشته بود که گروهی از موسیقی‌دانان فقیر و دوره گرد به شهر اگرا آمدند. آنها که دستور پادشاه را نشنیده بودند از محله‌ای به محله‌ی دیگر می‌رفتند و ترانه‌هایی در مدح و ستایش پروردگار می‌خواندند. نگهبانان جلوی آنها را گرفتند و گفتند: «شما حق ندارید در خیابان‌های اگرا آواز بخوانید، این دستور شاه است.»
پیرترین مرد گروه گفت: «آیا به دستور فرمانده بزرگ، موسیقی در این شهر ممنوع شده است؟»
رئیس نگهبانان با خشم گفت: «پیرمرد ابله، ساکت شو. پادشاه می‌خواهد فقط و فقط صدای زیباترین خواننده در این شهر به گوش برسد؛ بنابراین فقط تانزین حق آواز خواندن در شهر اگرا را دارد.»
پیرمرد روی حرف خود محکم ایستاد و گفت: «هر کسی حق دارد با خداوند گفت و گو کند.» نگهبانان، تمام گروه را به حضور پادشاه بردند و موضوع را گفتند. پادشاه، غرغرکنان گفت: «فکر می‌کنید شما بهتر از تانزین می‌توانید بخوانید، اصلاً شما موسیقی را می‌شناسید؟»
پیرمرد دوره گرد گفت: «تانزین هدیه خداوند به شماست. اما هر آدمی، چه صدای خوب و شیرینی داشته باشد چه نداشته باشد، این حق را دارد که برای خداوند آواز بخواند.»
سبیل‌های پادشاه به لرزش در آمدند، صورتش سرخ شد و نعره کشید: «چطور جرئت می‌کنی از فرمان من سرپیچی کنی؟ چطور به خودت اجازه می‌دهی با گستاخی تمام با من بحث کنی؟ تو مستحق زندان هستی.»
ناگهان چشمش به پسرکی ده ساله افتاد و به فرمانده نگهبانان گفت: «به آن پسر اجازه دهید برود، او کوچک‌تر از آن است که معنی دستورات ما را فهمیده باشد.»
پسر را که «بایجو» نام داشت آزاد کردند. او حالا کنار پیاده رو ایستاده بود و با چشمانی پر از اشک هق هق می‌کرد. پسرک با خود می‌گفت: «حالا کجا می‌توانم بروم؟ نزدیک‌ترین و عزیزترین کس من را به زندان انداختند.»
بایجو صدای ملایمی را از پشت سر شنید: «پسرم چرا گریه می‌کنی؟»
برگشت، پیرمرد ریش بلندی را دید که چشمان درخشان خود را با دقت به او دوخته بود.
بایجو با هیجان به او نگاه کرد و آرام شد. پیرمرد دست او را گرفت و گفت: «با من بیا. من هم در دنیا کسی را ندارم و کاملاً تنها هستم.»
بایجو هق‌هق‌کنان‌ پرسید: «تو موسیقی بلدی؟ می‌توان آن را به من بیاموزی؟ می‌خواهم بهتر از تانزین موسیقی بنوازم و آواز بخوانم.»
پیرمرد گفت: «من تمام عمرم را صرف آموختن موسیقی کرده‌‌ام؛ البته این کار را به خاطر پول نکرده‌ام. من فقط برای خشنودی خدا و مردم می‌نوازم و می‌خوانم. آنچه را بلدم، به تو یاد می‌دهم.»
و در حالی که بایجو را به سمت کلبه‌ی خود می‌برد گفت: «من تا آنجا که بتوانم کمکت می‌کنم تا به آرزوهایت برسی، بقیه‌ی کارها در دست خداوند است.»
بایجو سال‌های زیادی را در کنار پیرمرد سپری کرد و پیرمرد، آنچه را درباره‌ موسیقی می‌دانست به او یاد داد. بایجو تمام مدت تمرین می‌کرد، موقع تمیز کردن خانه، جمع‌آوری هیزم و موقع پختن غذا یا جوش‌آوردن آب. پیرمرد او را تشویق می‌کرد تا نت‌ها را درست اجرا کند. ده سال به این ترتیب گذشت و بایجو در این ده سال، با سرسختی تمام، در کنار پیرمرد آموخت.
روزی از معلم خود پرسید: «آیا من می‌توانم بهتر از تانزین آواز بخوانم؟»
پیرمرد پاسخ داد: «بله، بهتر از تانزین.»
اما بایجو که هنوز می‌ترسید دوباره پرسید: «این لطف شما نسبت به من است که چنین می‌گویید. تانزین یک هدیه‌ی خداوندی برای دربار است.»
پیرمرد کف دست خود را روی سر بایجو گذاشت و گفت: «تو هدیه‌ی الهی برای این جهان هستی. پرندگان و جانورانی را دیده‌ام که آواز تو را گوش می‌دهند. گمان نمی‌کنم موسیقی تانزین بتواند این چنین پرندگان و جانوران را افسون کند.»
روز بعد بایجو به خیابان‌های اگرا رفت و آوازهای مقدس را خواند. مردم برای شنیدن آوازهای او از خانه‌ها بیرون آمدند. صدای او به قدری شیرین و دلنشین بود که مردم به هم می‌گفتند: «او حتی بهتر از تانزین می‌خواند.»
چند نگهبان که از آنجا عبور می‌کردند افسون موسیقی او شدند؛ به یاد فرمان پادشاه افتادند و او را دستگیر کردند و به حضور شاه بردند.
شاه نگاهی غضب‌آلود به بایجو انداخت و پرسید: «تو از دستور ما مطلع نبودی؟»
بایجو به آرامی گفت: «چرا، فرمان شما را شنیده بودم.»
پادشاه صدای خود را بلندتر کرد و گفت: «پس چرا از آن اطاعت نکردی؟»
بایجو گفت: «فرمان شما این است که فقط کسی می‌تواند در خیابان‌های اگرا بخواند که بهتر از تانزین باشد.»
شاه خونسردی خود را از دست داد: «چه تکبری!»
قبل از آنکه بایجو بتواند پاسخ دهد، تانزین مداخله کرد: «قربان اجازه دهید این مرد جوان...»
مرد جوان گفت: «نام من بایجو است.»
تانزین با اطمینان خاطر گفت: «اجازه بدهید او هم بخت خود را بیازماید. من افتخار می‌کنم کسی بهتر از من بخواند.»
رقابت آغاز شد. ابتدا بایجو شروع به خواندن کرد. موسیقی و صدای او واقعاً الهی و بهشتی بود، حتی تانزین در مقابل او خود را گم کرده بود. آهویی که در چمن‌های بیرون قصر می‎چرید، وارد تالار شد و خود را نزدیک بایجو رساند. مرد جوان بلند شد، تاجی از گل دور گردن آهوانداخت و سکوت کرد، آهو خرامان خرامان از تالار بیرون رفت.
بایجو به سمت شاه برگشت و گفت: «اعلی حضرت پاینده باشد. اگر تانزین بتواند با آواز خود آهو را دوباره به کاخ برگرداند، من می‌پذیرم که در زمان ما هیچ موسیقی‌دانی برتر از تانزین نیست.»
شاه با سر به تانزین اشاره کرد. تانزین با صدای پایین شروع کرد و بعد صدایش کم کم اوج گرفت. او کار خود را خیلی خوب اجرا کرد، اما نتوانست به خوبی بایجو بخواند. آهو به تالار برنگشت. تانزین مدتی طولانی خواند. حالا به نفس نفس افتاده بود و نمی‌‎دانست چه کار کند. ناگهان فکری به خاطرش رسید، آواز خود را تمام کرد و ساز خود را یک پهلو روی زمین قرار داد.
پادشاه به در اشاره کرد و گفت: «از آهو خبری نشد؟»
تانزین گفت: «اعلی حضرت، آمدن آهو یک اتفاق بود. اگر بار دیگر بایجو بخواند وآن آهو وارد شود من شکست را می‌پذیرم.»
بایجو سرش را خم کرد و گفت: «قبول می‌کنم.»
شاه علامت داد. نت‌های موسیقی تمام سالن را پر کردند، این بار گله‌ای آهو وارد تالار شدند. یکی از آن‌ها که دسته گلی بر گردن داشت نزدیک بایجو شد، گردنش را تکان داد، تاج گل از گردنش روی تنبور بایجو افتاد.
درباریان به شدت دست می‌زدند. پادشاه گفت: «بایجو! چگونه می‌توانم از تو قدردانی کنم؟»
صدای بایجو، واضح و روشن، در سالن قصر پیچید: «دوستان و خویشان مرا آزاد کنید، آنها ده سال پیش به جرم آواز خواندن در خیابان اگرا دستگیر و زندانی شده‌اند. اجازه بدهید تمام خوانندگان حق داشته باشند در خیابان‌ها برای مردم و خداوند بخوانند، من چیزی برای خودم نمی‌خواهم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول