شيوه برخورد شُعَيب با قوم خود

منبع:اندیشه قم
در مورد سلسله نسب شعيب، به اختلاف نقل شده، محدّث معروف مسعودي او را از فرزندان نابت بن مَدْين بن ابراهيم دانسته است.[1]
مَدْين شهري بود كه در سرزمين معان، نزديك شام، در قسمت انتهايي حجاز قرار داشت، مردم آن علاوه بر بت پرستي و فساد اخلاقي، در داد و ستدها خيانت و كلاه برداري مي‎كردند، كم فروشي و خيانت در خريد و فروش حتي كم نمودن طلا و نقره در سكه‎هاي پول، در ميانشان رايج بود، و به خاطر حبّ دنيا و ثروت اندوزي، به نيرنگ و حيله دست مي‎زدند و به انواع تباهيهاي اجتماعي خو گرفته بودند.
اَيكه نيز قريه‎اي آباد و پر درخت در نزديك مَدْين بود، مردم آن جا نيز هم چون مردم، مَدْين غرق در فساد بودند.
خداوند از ميان مردم مَدْين، حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ را به پيامبري برانگيخت تا آنها و مردم اطراف را از لجنزار تباهي‎ها برهاند و به سوي توحيد و صفا و صميميت دعوت نمايد.[2]
حضرت شعيب يكي از پيامبران عرب بود، ولي به گفتة بعضي او از نسل ابراهيم ـ عليه السلام ـ بود، بلكه نوة دختري حضرت لوط بود، توضيح اين كه:
از شيخ صدوق به سند خود روايت شده كه حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ و حضرت ايوب و بلعم با عورا، از فرزندان گروهي بودند كه هنگام تبديل آتش نمرودي به گلستان، به ابراهيم ـ عليه السلام ـ ايمان آوردند، و همراه ابراهيم ـ عليه السلام ـ و لوط ـ عليه السلام ـ به سرزمين شام هجرت كردند، و سپس آن گروه با دختران حضرت لوط ـ عليه السلام ـ ازدواج نمودند، و هر پيامبري كه بعد از ابراهيم ـ عليه السلام ـ و قبل از بني اسرائيل به وجود آمد، از نسل همين سه نفر بود.[3]
حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ 242 سال عمر كرد، از بعضي از روايات و گفتار مفسّران و قرائن استفاده مي‎شود كه شعيب ـ عليه السلام ـ از طرف خدا به سوي دو قوم (قوم مَدْين و قوم اَيكه) فرستاده شد، هر دو قوم از اطاعت او سركشي نمودند و هر كدام به يك نوع عذاب سخت گرفتار شدند.[4]
حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ با منطق و استدلال و شيوه‎هاي حكيمانه و مهرانگيز، قوم خود را به سوي خدا و عدالت دعوت مي‎كرد، بيان او به قدري جالب و جاذب و گيرا بود كه پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود:
«كانَ شُعَيبٌ خَطِيبُ الْأنبِياءِ؛ شعيب ـ عليه السلام ـ خطيب و سخنران در بين پيامبران بود.»[5]

نمونه‎اي از بيانات شعيب ـ عليه السلام ـ در هدايت قوم

«اي قوم من! خدا را پرستش كنيد كه جز او معبود ديگري براي شما نيست، پيمانه و وزن را در خريد و فروش كم نكنيد، دست به كم فروشي نزنيد، من هم اكنون شما را در نعمت مي‎بينم، ولي از عذاب روز فراگير بر شما بيمناك هستم.
اي قوم من! پيمانه و وزن را با عدالت تمام دهيد، و بر كالاهاي مردم عيب نگذاريد، و از حق آنان نكاهيد، و در زمين به فساد و تباهي نكوشيد.
آن چه خداوند از سرمايه‎هاي حلال براي شما باقي گذارده، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد، و من پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ايمان) نيستم.»[6]
اي قوم من! به من بگوييد هرگاه من دليل آشكارتري از پروردگارم داشته باشم و رزق (و موهبت) خوبي به من داده باشد (آيا مي‎توانم بر خلاف فرمان خدا رفتار كنم؟) من هرگز نمي‎خواهم چيزي را كه شما را از آن باز مي‎دارم، خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح ـ تا آن جا كه توان دارم ـ نمي‎خواهم، و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكّل كردم و به سوي او باز مي‎گردم.
اي قوم من! دشمني و مخالفت با من سبب نشود كه شما به همان سرنوشتي كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد، و ماجراي عذاب قوم لوط از شما چندان دور نيست، ‌از درگاه پروردگار خود آمرزش بطلبيد، و به سوي او باز گرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است.
اي قوم من! آيا قبيلة كوچك من، نزد شما عزيزتر از خداوند است؟ در حالي كه فرمان او را پشت سر انداخته‎ايد، پروردگارم به آن چه انجام مي‎دهيد آگاهي دارد.
اي قوم من! هر كاري از دستتان ساخته است انجام دهيد، من هم كار خود را خواهم كرد! و به زودي خواهيد دانست كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسي خواهد آمد و چه كسي دروغگو است. شما انتظار بكشيد و من هم در انتظارم.»[7]

لجاجت و گستاخي قوم شعيب ـ عليه السلام ـ

قوم شعيب به جاي اين كه به دعوت مهر انگيز و منطقي شعيب ـ عليه السلام ـ گوش فرا دهند و براي تأمين سعادت دنيا و آخرت خود، از او اطاعت كنند، لجاجت كردند و با كمال گستاخي و بي‎پروايي در برابر او ايستادند، تا آن جا كه او را جاهل و سفيه و كم عقل خواندند و با صراحت به او گفتند: «اِنَّكَ لَاَنْتَ السَّفِيهُ الْجاهِلُ؛ تو قطعاً‌ كم عقل و نادان هستي.[8]»
و نيز در پاسخ به دعوت شعيب ـ عليه السلام ـ گفتند: «آيا نمازت به تو دستور مي‎دهد كه آن چه را پدرانمان مي‎پرستيدند، ترك كنيم، يا آن چه را مي‎خواهيم در اموالمان انجام ندهيم، تو با اين كه بردبار و آدم فهميده‎اي هستي، چرا اين حرفها را مي‎زني؟!
اي شعيب! بسياري از آن چه را مي‎گويي ما نمي‎فهميم، و ما تو را در ميان خود ضعيف مي‎يابيم[9] و اگر به خاطر قبيلة كوچكت نبود تو را سنگسار مي‎كرديم و تو در برابر ما قدرتي نداري.»[10]
آنها به اين ترتيب به تكذيب شعيب، و كارشكني در برابر آن حضرت پرداختند.

دعوت شعيب از مردم اَيكه و لجاجت آنها

اَيكه (بر وزن ليله) آبادي معروفي بود كه در نزديكي مَدْين قرار داشت، داراي آب و درختان بسيار بود، ازاين رو به نام اَيكه (كه در فارسي به معني بيشه است) خوانده مي‎شد.
مردم آن جا ثروتمند و مرفّه بودند، به همين دليل غرق در غرور و غفلت بودند، و همانند مردم مَدْين، بت پرست بودند و خيانت و كلاهبرداري در خريد و فروش در بين آنها رايج بود.
به فرمودة قرآن، شعيب ـ عليه السلام ـ آنها را اين گونه دعوت كرد:
«آيا تقوا پيشه نمي‎كنيد، قطعاً من در ميان شما پيامبري امين هستم، بنابراين پرهيزكار باشيد و از من اطاعت كنيد، من در برابر دعوتم، پاداشي از شما نمي‎طلبم، اجر من تنها بر پروردگار جهانيان است، حق پيمانه را ادا كنيد، كم فروشي نكنيد، و به ديگران خسارت وارد نسازيد، و با ترازوي صحيح وزن كنيد، و حق مردم را كم نگذاريد، و در زمين تلاش براي فساد نكنيد، و از نافرماني كسي كه شما و اقوام پيشين را آفريد، بپرهيزيد.»
مردم لجوج اَيكه نسبت سحر و جادوزدگي به شعيب دادند و گفتند: «تو از سحرشدگان هستي، تو بشري همانند ما مي‎باشي، تنها گماني كه ما دربارة تو داريم اين است كه از دروغگويان مي‎باشي، اگر راست مي‎گويي سنگهايي از آسمان بر سر ما بباران.»
شعيب گفت: پروردگار من به اعمالي كه شما انجام مي‎دهيد داناتر است.
سرانجام مردم اَيكه، حضرت شعيب را تكذيب كردند، و عذاب سايبان صاعقه خيز آسمان، آنها را به هلاكت رسانيد.[11]

شهادت جانسوز سه نمايندة شعيب به دست بت پرستان

از بعضي از روايات استفاده مي‎شود كه موضعگيري قوم بت پرست شعيب ـ عليه السلام ـ در برابر آن حضرت، به قدري شديد بود كه چند نفر از نمايندگان آن حضرت را مظلومانه و بسيار جانسوز كشتند، در اين رابطه نظر شما را به سه روايت زير جلب مي‎كنم:
1. سهل بن سعيد مي‎گويد: به دستور هشام بن عبدالملك (دهمين خليفة اموي) در يكي از روستاهاي متعلق به او، چاهي را حفر كردند در درون چاه جنازة مردي بلند قامت پيدا شد كه پيراهن سفيد در تن داشت، و دستش را بر جاي ضربتي كه در سرش وجود داشت نهاده بود، وقتي كه دستش را كشيدند، از جاي ضربت سر، خون تازه جاري شد، دستش را رها كردند، بار ديگر به روي همان ضربه قرار گرفت و خود بند آمد، و در پيراهن او نوشته شده بود: «من ابن صالح نمايندة شعيب ـ عليه السلام ـ بودم، و از طرف او براي تبليغ قوم، فرستاده شده بودم، قوم مرا زدند و در ميان اين چاه افكندند، و خاك بر سرم ريختند و چاه را پركردند.»[12]
2. عبدالرحمن بن زياد مي‎گويد: در زمين مزروعي عمويم، چاهي مي‎كنديم كه به خاك نرم رسيديم، آن خاكها را كنار زديم، ناگاه به اطاقي رسيديم،‌ در آن جا پيرمردي را كه پارچه‎اي بر رويش انداخته شده بود ديديم، ناگاه در كنار سرش نامه‎اي يافتيم، در آن نوشته بود: «من حسان بن سنان نمايندة شعيب پيامبر بودم، از سوي او به سوي اين بلاد آمدم و مردم را به سوي خداي يكتا دعوت نمودم، آنها مرا تكذيب كردند و در ميان اين اطاق درون چاه زنداني نمودند، و در اين جا هستم تا روز قيامت برپا گردد و در دادگاه الهي آنها را محاكمه كنند.»[13]
3. نيز نقل شده: سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفة اموي) به سرزمين «وادي القُري» رسيد، دستور داد در آن جا چاهي حفر نمايند، كارگران به حفر چاه مشغول شدند، ناگاه به سنگ بزرگي رسيدند، آن سنگ را از جا كندند، ناگاه جنازة مردي را در زير آن سنگ يافتند كه دو پيراهن بر تن داشت، و دستش را بر سرش نهاده بود، وقتي كه دستش را كشيدند، خون از سرش فوران كرد، سپس دست را رها كرده بر جاي خود روي سر قرار گرفت و خون بند آمد.
________________________________________

[1] . به اين ترتيب «شعيب بن صفوان بن عيفا بن نابت بن مَدْيَن بن ابراهيم» بنابراين او از نواده‎هاي حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ از ناحية نابت بود نه از ناحية اسماعيل و اسحاق. (بحار، ج 12. ص 375).
[2] . «وَ إِلى مَدْيَن أَخاهُمْ شُعَيْباً» (هود، 84؛ عنكبوت، 36).
[3] . بحار، ج 12، ص 384.
[4] . همان، ص 387 و 383.
[5] . تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 394.
[6] . هود، 83 تا 86.
[7] . هود، آيات 88 تا 93.
[8] . تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 392.
[9] . يعني تو يك انسان ضعيف الجثّه و ناتوان هستي، به چه دليل ما كه مرفّه و سرمايه دار هستيم، از تو پيروي كنيم ـ مطابق بعضي از روايات، شاه آنها به كارگزاران خود دستور داد، كالاها را احتكار كنند و قيمت‎ها را بالا ببرند، و وزن و سائل سنجش را كم نمايند (تا كم فروشي نمايند) و به اين ترتيب سركشي خود را به فرمان خدا آشكار نمايند، شعيب ـ عليه السلام ـ او و مردم را از اين تباهي‎ها نهي كرد، شاه، شعيب ـ عليه السلام ـ را از شهر اخراج كرد، آن گاه عذاب الهي به آن شاه و پيروانش وارد گرديد. (بحار، ج 12، ص 386).
[10] . هود، 87 و 91.
[11] . شعراء، 176 تا 190.
[12] . بحار، ج 12، ص 383.
[13] . كنز الفوائد كراجكي، ص 179.