نویسنده: محمدرضا شمس

 
یک کَک و یک مورچه با هم دوست بودند. یک روز گرسنه‌شان شد. کَک گفت: «چی بخوریم؟ چی نخوریم؟ اگر گردو بخوریم، پوست داره. کشمش بخوریم، دم داره. سنجد بخوریم، هسته داره. پس چی بخوریم که خوب باشه؟»
مورچه کمی فکر کرد و گفت: «به نظر من گندم بچینیم ببریم آسیاب آرد کنیم، بیاریم خونه، نون بپزیم و بخوریم.»
کَک گفت: «بله، این خوبه.»
دوتایی گندم چیدند، به آسیاب بردند، آرد کردند و بردند خانه. مورچه آرد را خمیر کرد، داد به کَک. کَک آمد خمیر را به تنور بچسباند، پاش سُر خورد و افتاد توی تنور و سوخت. مورچه گریه کرد، زاری کرد، دوید توی کوچه، خاک ریخت روی سرش. کبوتری که بالای درخت بود او را دید. پرسید: «مورچه خاک به سر، چرا خاک به سر؟»
مورچه گفت: «کَک به تنور، مورچه خاک‌به سر.»
کبوتر هم پرهای دمش را ریخت. درخت پرسید: «کفتر دُم بریز، چرا دُم بریز؟» کبوتر جواب داد: «کَک به تنور، مورچه خاک‌به سر، کفتر دم بریز.»
درخت هم برگ‌هاش را ریخت. چشمه آمد از پای درخت رد بشود، دید برگ‌های درخت ریخته‌اند. پرسید: «درخت برگ ریزون، چرا برگ ریزون؟»
درخت جواب داد: «کَک به تنور، مورچه خاک‌به سر، کفتر دم بریز، درخت برگ ریزون.»
چشمه هم گل‌آلود شد و به طرف گندم‌زار رفت. گندم‌ها پرسیدند: «چشمه گل‌آلود، چرا گل‌آلود؟»
چشمه گفت: «کَک به تنور، مورچه خاک‌به سر، کفتر دم بریز، درخت برگ ریزون، چشمه گل‌آلود.»
گندم‌ها هم از غصه سر و ته شدند. دهقان که گندم‌ها را دید، با تعجب پرسید: «گندم سر وته، چرا سر و ته؟»
گندم‌ها گفتند: «کَک به تنور، مورچه خاک‌به سر، کفتر دم بریز، درخت برگ ریزون، چشمه گل‌آلود، گندم سر و ته.»
دهقان هم از ناراحتی بیلش را به پشت گرفت و به طرف الاغ رفت. الاغ پرسید: «دهقان بیل به پشت، چرا بیل به پشت؟»
دهقان جواب داد: «کَک به تنور، مورچه خاک‌به سر، کفتر دم بریز، درخت برگ ریزون، چشمه گل‌آلود، گندم سر و ته، دهقان بیل به پشت.»
الاغ ایستاد، چند جفتک جانانه زد و در حالی که عر و عر می‌خندید، گفت: «کَک به تنور به من چه؟ مورچه خاک‌به سربه من چه؟ کفتر دم بریزبه من چه؟ درخت برگ ریزون به من چه؟ چشمه گل‌آلود به من چه؟ گندم سر و ته به من چه؟ دهقان بیل به پشت به من چه؟ می‌خندم و می‌خندم، به همه‌تون می‌خندم.»
دهقان ناراحت شد و گفت: «بیخود نیست به تو می‌گن الاغ! اگر الاغ نبودی، این حرف‌ها رو نمی‌زدی و کمی هم غصه‌ی دیگران رو می‌خوردی.»
بعد سوار الاغ شد و به خانه‌اش رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.