لباس گنجشک
گنجشکی توی صحرا این طرف و آن طرف میپرید. به پنبهزار رسید. دید زن و مردی از غوزه، پنبه بیرون میکشند. پرسید: «این چیه؟»
نویسنده: محمدرضا شمس
گنجشکی توی صحرا این طرف و آن طرف میپرید. به پنبهزار رسید. دید زن و مردی از غوزه، پنبه بیرون میکشند. پرسید: «این چیه؟»
گفتند: «پنبه.»
پرسید: «به چه درد میخوره؟»
جواب دادند: «پنبه رو میریسند و پارچه میکنند. از پارچه، لباس میدوزند و زمستون که هوا سرد میشه، میپوشند.»
گفت: «پس، یک کم هم به من بدید تا برای زمستونم لباس بدوزم.»
یک کم پنبه بهش دادند. گنجشک پنبه را گرفت و رفت پیش نخریس. نخریس، ریس و ریس کار میکرد. گنجشک گفت: «آقا نخریس! این رو بریس. اگر نریسی، ریست رو، ریس دونترو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
نخریس پنبه را ریسید و نخ کرد. گنجشک نخ را برداشت و رفت پیش پارچهباف.
پارچهباف، باف و باف پارچه میبافت. گنجشک گفت: «آقا پارچهباف! این رو بباف.اگر نبافی، بافت رو، بافت دونت رو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
پارچهباف نخ را بافت و پارچه کرد. گنجشک پارچه را برداشت و رفت پیش رنگرز و گفت: «آقا رنگرز! این رو رنگ کن. اگر نکنی، رنگت رو، رنگ دونت رو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
رنگرز پارچه را رنگ کرد. گنجشک پارچه را پیش خیاط برد و گفت: «آقا پارچه دوز، این رو بدوز! اگر ندوزی، دوزت رو، دوزدونت رو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
خیاط هم لباس قشنگی براش دوخت. گنجشک لباس را پوشید و به میدان شهر رفت.
روی شاخهی درختی نشست و خواند: «جیک و جیک و جیک. لباس نو به تن دارم، قبا و پیراهن دارم.»
بچهها دورش جمع شدند و گفتند: «چه لباس قشنگی داری!»
گنجشک خوشحال شد و با خودش گفت: «بهتره برم قصر حاکم و لباسم رو نشونش بدم تا دلش بسوزه.»
آن وقت پرید و پرید تا به قصر حاکم رسید. روی ایوان نشست و خواند: «جیک و جیک و جیک، جریک جریک، لباس نو به تن دارم، قبا و پیراهن دارم.»
حاکم صداش را شنید، بیرون رفت و تا چشمش به لباس گنجشک افتاد، اوقاتش تلخ شد. فریاد زد: «زود این گنجشک پرحرف را بگیرید!»
نگهبانها به طرف گنجشک دویدند، اما گنجشک پر زد و کمی آن طرفتر نشست.
نگهبانها دوباره به طرفش دویدند. گنجشک دوباره پرید و کمی آن طرفتر نشست. بعد، از آن طرف به این طرف پرید و از این طرف به آن طرف، نگهبانها هم دنبالش. خلاصه، آنقدر این طرف و آن طرف پرید و نگهبانها را دنبال خود کشاند که نگهبانها خسته شدند و از پا افتادند.
حاکم که دید نمیتوانند گنجشک را بگیرند، دستور داد روی نردهی ایوان شیره بمالند. نگهبانها گوشهای پنهان شدند. گنجشک تا روی نرده نشست، پاش چسبید و نگهبانها او را گرفتند.
حاکم گفت: «او را بکشید و لای پلو بگذارید!»
تا آمدند سر گنجشک را ببرند، گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک، چه تیغ تیزی!»
آشپزباشی ترسید و گنجشک را سر نبریده توی آب جوش انداخت تا بپزد. گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک. چه حمام گرمی!»
آشپزباشی خیلی ترسید. گنجشک را درآورد و نپخته گذاشت لای پلو. گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک، چه کوه سفیدی!»
آشپزباشی بشقاب پلو را برد و جلوی حاکم گذاشت. حاکم گنجشک را توی دهان گذاشت و خواست بجود، گنجشک گفت: «چه آسیاب تیزی!»
حاکم ترسید. خواست گنجشک را نجویده قورت بدهد که باز گنجشک گفت: «چه غار تنگی!»
حاکم که خیلی ترسیده بود، دهانش را باز کرد و گنجشک بیرون پرید، رفت لب پنجره نشست و گفت: «چه حاکم ترسویی!»
بعد از پنجره پر کشید، رفت به آسمانی آبی و مثل یک ستاره دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
گفتند: «پنبه.»
پرسید: «به چه درد میخوره؟»
جواب دادند: «پنبه رو میریسند و پارچه میکنند. از پارچه، لباس میدوزند و زمستون که هوا سرد میشه، میپوشند.»
گفت: «پس، یک کم هم به من بدید تا برای زمستونم لباس بدوزم.»
یک کم پنبه بهش دادند. گنجشک پنبه را گرفت و رفت پیش نخریس. نخریس، ریس و ریس کار میکرد. گنجشک گفت: «آقا نخریس! این رو بریس. اگر نریسی، ریست رو، ریس دونترو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
نخریس پنبه را ریسید و نخ کرد. گنجشک نخ را برداشت و رفت پیش پارچهباف.
پارچهباف، باف و باف پارچه میبافت. گنجشک گفت: «آقا پارچهباف! این رو بباف.اگر نبافی، بافت رو، بافت دونت رو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
پارچهباف نخ را بافت و پارچه کرد. گنجشک پارچه را برداشت و رفت پیش رنگرز و گفت: «آقا رنگرز! این رو رنگ کن. اگر نکنی، رنگت رو، رنگ دونت رو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
رنگرز پارچه را رنگ کرد. گنجشک پارچه را پیش خیاط برد و گفت: «آقا پارچه دوز، این رو بدوز! اگر ندوزی، دوزت رو، دوزدونت رو، سی و دو دوندونت را میکَنم و میبرم.»
خیاط هم لباس قشنگی براش دوخت. گنجشک لباس را پوشید و به میدان شهر رفت.
روی شاخهی درختی نشست و خواند: «جیک و جیک و جیک. لباس نو به تن دارم، قبا و پیراهن دارم.»
بچهها دورش جمع شدند و گفتند: «چه لباس قشنگی داری!»
گنجشک خوشحال شد و با خودش گفت: «بهتره برم قصر حاکم و لباسم رو نشونش بدم تا دلش بسوزه.»
آن وقت پرید و پرید تا به قصر حاکم رسید. روی ایوان نشست و خواند: «جیک و جیک و جیک، جریک جریک، لباس نو به تن دارم، قبا و پیراهن دارم.»
حاکم صداش را شنید، بیرون رفت و تا چشمش به لباس گنجشک افتاد، اوقاتش تلخ شد. فریاد زد: «زود این گنجشک پرحرف را بگیرید!»
نگهبانها به طرف گنجشک دویدند، اما گنجشک پر زد و کمی آن طرفتر نشست.
نگهبانها دوباره به طرفش دویدند. گنجشک دوباره پرید و کمی آن طرفتر نشست. بعد، از آن طرف به این طرف پرید و از این طرف به آن طرف، نگهبانها هم دنبالش. خلاصه، آنقدر این طرف و آن طرف پرید و نگهبانها را دنبال خود کشاند که نگهبانها خسته شدند و از پا افتادند.
حاکم که دید نمیتوانند گنجشک را بگیرند، دستور داد روی نردهی ایوان شیره بمالند. نگهبانها گوشهای پنهان شدند. گنجشک تا روی نرده نشست، پاش چسبید و نگهبانها او را گرفتند.
حاکم گفت: «او را بکشید و لای پلو بگذارید!»
تا آمدند سر گنجشک را ببرند، گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک، چه تیغ تیزی!»
آشپزباشی ترسید و گنجشک را سر نبریده توی آب جوش انداخت تا بپزد. گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک. چه حمام گرمی!»
آشپزباشی خیلی ترسید. گنجشک را درآورد و نپخته گذاشت لای پلو. گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک، چه کوه سفیدی!»
آشپزباشی بشقاب پلو را برد و جلوی حاکم گذاشت. حاکم گنجشک را توی دهان گذاشت و خواست بجود، گنجشک گفت: «چه آسیاب تیزی!»
حاکم ترسید. خواست گنجشک را نجویده قورت بدهد که باز گنجشک گفت: «چه غار تنگی!»
حاکم که خیلی ترسیده بود، دهانش را باز کرد و گنجشک بیرون پرید، رفت لب پنجره نشست و گفت: «چه حاکم ترسویی!»
بعد از پنجره پر کشید، رفت به آسمانی آبی و مثل یک ستاره دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}