نویسنده: محمدرضا شمس

 
روزی روباه و خرچنگ و لاک‌پشت با هم گندم کاشتند. موقع برداشت، روباه دید این کار از آن کارهای آسان نیست. کلکی سوار کرد. صداش را توی گلوش انداخت و داد زد: «ای امان! ای فغان! کوه دماوند داره خراب می‌شه. بیچاره شدیم. بدبخت شدیم. اگر کوه خراب بشه، همه‌ی محصول‌مون زیر آوار می‌مونه.»
لاک‌پشت و خرچنگ با هم گفتند: «می‌گی چی کار کنیم؟ چه خاکی تو سرمون بریزیم؟»
روباه گفت: «شما کارتون رو بکنید، من به کوه تکیه می‌دم و نگه‌اش می‌دارم.»
لاک‌پشت و خرچنگ گفتند: «خدا پدرت رو بیامرزه، اگر تو نبودی ما چی کار می‌کردیم؟» و رفتند سر کار. روباه هم زیر سایه‌ی درختی دراز کشید. خرچنگ و لاک‌پشت زیر آفتاب داغ کار می‌کردند و عرق می‌ریختند. روباه هم هر چند وقت یک‌بار داد می‌زد: «آهای، دارید چی کار می‌کنید؟ زود باشید تنبل‌ها، بجنبید! کمرم شکست. دیگه طاقتم داره تموم می‌شه.»
لاک‌پشت و خرچنگ، گندم‌ها را درو کردند و داد زدند: «روباه، بیا تموم شد.»
روباه ناله‌کنان آمد و گفت: «وای، کمرم له شد.»
لاک‌پشت گندم‌ها را تقسیم کرد: «این مال روباه، این مال خرچنگ، این مال من. این مال روباه...»
روباه گفت: «داری چی کار می‌کنی؟ دست نگه دار. باید معلوم بشه کی بیشتر کار کرده، کی کار نکرده.»
خرچنگ گفت: «چطوری؟»
روباه جواب داد: «باید مسابقه بدیم. از بالای اون تپه تا اینجا می‌دویم. هر کی اول رسید، گندم مال اونه. به کسی که دوم رسید، کوزل (1) می‌رسه و به آخری هم کاه.»
خرچنگ و لاک‌پشت، به ناچار قبول کردند.
قبل از شروع مسابقه، لاک‌پشت پیش برادرش رفت و از او خواست یک گونی و یک پیمانه بردارد و کنار گندم‌ها برود و شروع کند به پیمانه کردن آن‌ها!
وقت مسابقه شد. روباه و خرچنگ و لاک‌پشت بالای تپه رفتند. روباه که خیلی عجله داشت گفت: «رفقا، زود باشید تا آفتاب غروب نکرده شروع کنیم.»
لاک‌پشت گفت: «چه عجله‌ای داری روباه؟ صبر کن چپقی با هم چاق کنیم.»
چپقی چاق کردند و کشیدند. روباه گفت: «حالا وقتشه.»
بعد مثل باد دوید. خرچنگ با شاخک‌هاش محکم به دم او چسبید. روباه از همه جا بی‌خبر، با سرعت می‌دوید و با خودش می‌گفت: «عجب کلکی زدم! چه حقه‌ای سوار کردم. این‌طوری همه‌ی گندم‌ها مال من می‌شه.»
اما وقتی به گندم‌ها رسید، تعجب کرد. دید لاک‌پشت زودتر از او رسیده و گندم‌ها را پیمانه می‌کند: «ده، یازده، دوازده ...»
روباه از تعجب شاخ درآورد و گفت: «خدا پدرت رو نیامرزه! تو کی رسیدی که دوازده پیمانه هم گندم برداشتی؟»
بعد برای اینکه کوزل‌ها را از دست ندهد، جستی زد و روی آن‌ها نشست. فریاد خرچنگ بلند شد: «آهای خونه خراب! داری چی کاری می‌کنی؟ چرا رو من نشستی؟ مگه کوری؟»
روباه که خیلی ترسیده بود، از جا پرید. به خرچنگ نگاه کرد و گفت: «خونه‌ات بسوزه، تو دیگه از کجا پیدات شد؟»
خرچنگ گفت: «از همون جایی که تو پیدات شد، آقا روباه!»
بعد خندید و گفت: «انگار آخر از همه رسیدی! بهتره تا باد کاه‌ها رو نبرده، بری سراغ‌شون!»
روباه به کاه‌ها نگاه کرد و با خودش گفت: «نه، این‌ها به درد من نمی‌خورند.»
آن وقت دمش را گذاشت روی کولش و دست از پا درازتر از آنجا رفت. خرچنگ و لاک‌پشت هم همه‌ی گندم‌ها را بین خودشان تقسیم کردند.

پی‌نوشت‌ها:

1- ساقه‌ی گندم

منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.