نويسنده: محمدرضا شمس

 
زن و مردي بودند که خيلي بچه دوست داشتند، اما از بخت بد بچه‌دار نمي‌شدند. تا اينکه خداوند پسري به آن‌ها داد که قدش يک وجب بود. اسم او را «يک‌وجبي» گذاشتند.
يک‌وجبي هر روز به نخلستان مي‌رفت، روي درخت خرما مي‌نشست و خرما مي‌خورد. يک روز ديوي از آنجا مي‌گذشت. او را ديد و گفت: «آهاي يک‌وجبي! خرماي کال رو خودت بخور و خرماي رسيده رو بريز براي من.»
يک‌وجبي گفت: «اي به چشم! خرماي کال رو خودم مي‌خورم و رسيده‌هاش رو مي‌ريزم براي تو.» اما خرماهاي رسيده را خودش مي‌خورد و کال‌ها را براي ديو مي‌ريخت. ديو که خيلي عصباني شده بود دو دستي درخت را چسبيد و آن‌چنان تکان داد که يک‌وجبي افتاد پايين. ديو، يک‌وجبي را توي توبره‌اش انداخت و رفت. کمي که گذشت خسته شد. روي تخته سنگي نشست، چشم‌هاش را بست و خوابيد. يک‌وجبي آرام از توبره بيرون آمد و سنگي را به جاي خودش توي توبره گذاشت. بعد به نخلستان رفت و روي درخت خرما نشست و مشغول خوردن شد. ديو چند ساعت بعد بيدار شد. توبره‌اش را برداشت و به خانه رفت. اما وقتي توبره را باز کرد، ديد جا تر است و بچه نيست! با عجله به نخلستان برگشت. يک‌وجبي روي همان درخت نشسته بود و خرما مي‌خورد. ديو گفت: «يک‌وجبي! کال‌ها رو خودت بخور و رسيده‌ها رو بريز براي من.»
يک‌وجبي گفت: «کال‌ها رو مي‌ريزم و رسيده‌ها رو مي‌خورم!»
ديو خيلي عصباني شد. دوباره درخت را تکان داد. يک‌وجبي از روي درخت پايين افتاد. ديو او را توي توبره انداخت و به طرف خانه‌اش رفت. بين راه دوباره خسته شد و خوابش گرفت. روي تخته سنگي نشست، چشم‌هاش را بست و خوابيد. يک‌وجبي از توبره بيرون آمد، يک بوته خار پيدا کرد و توي توبره گذاشت. بعد دوباره به نخلستان برگشت و روي درخت خرما نشست و تند تند شروع به خوردن کرد. ديو بيدار شد، توبره را روي کول‌اش انداخت و راه افتاد. توبره تکان مي‌خورد و خار به پشتش مي‌رفت. ديو گفت: «يک‌وجبي! يک‌وجبي! سوزن نزن!»
اين حرف را تا خانه تکرار کرد. وقتي به خانه رسيد، ديد باز هم يک‌وجبي فرار کرده است. دوباره به نخلستان برگشت. يک‌وجبي روي درخت نشسته بود و خرما مي‌خورد. ديو گفت: «آهاي يک‌وجبي! کال‌ها رو خودت بخور و رسيده‌ها رو بريز براي من.»
يک‌وجبي گفت: «اي به چشم! رسيده‌ها رو خودم مي‌خورم و کال‌ها رو برات مي‌ريزم.»
ديو اين بار آن‌قدر خشمگين شد که درخت خرما را از جا درآورد و يک‌وجبي را محکم بغل کرد و به خانه برد. مادر ديو داشت نان مي‌پخت. ديو گفت: «ننه، وقتي کارت تموم شد، يک‌وجبي رو بنداز تو تنور تا بپزه.»
بعد از خانه بيرون رفت. ننه ديو، خمير خمير نان مي‌پخت. يک‌وجبي پاورچين پاورچين پشت ننه ديو رفت و او را هل داد توي تنور. ننه ديو سوخت و جزغاله شد. يک‌وجبي ديگي را پر از آب کرد و توي تنور گذاشت. بعد هر چه خار بود، کنار تنور روي هم گذاشت و از آن بالا رفت و روي تاقچه نشست. بعد از مدتي ديو به خانه آمد. اول ديگ را از تنور بيرون آورد و در آن را برداشت. اما توي ديگ فقط آب بود. با خودش گفت: «پس ننه‌ام کو؟ يک‌وجبي کجاست؟»
يک‌وجبي از بالاي تاقچه گفت: «من اينجام!»
ديو با عصبانيت فرياد زد: «چطوري رفتي اون بالا؟»
يک‌وجبي گفت: «از روي خارها رفتم بالا. اگر تو هم مي‌خواي، بيا.»
ديو به طرف خارها رفت و تا پاش را روي آن‌ها گذاشت، يک‌وجبي کبريتي روشن کرد و توي خارها انداخت. خارها آتش گرفتند و ديو سوخت. يک‌وجبي هم تمام طلا و جواهرات ديو را برداشت و به خانه برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.