نويسنده: محمدرضا شمس

 
خروسي بود که مدام به زمين نوک مي‌زد. روزي، يک سکه پيدا کرد و رفت بالاي بام، داد زد: «قوقولي قوقو، پول پيدا کردم!»
حاکم شنيد. به وزيرش گفت: «برو پول را از خروس بگير.»
وزير رفت، سکه را گرفت. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم از کيسه‌ي من پول‌دار شد!»
حاکم سکه را به وزير داد و گفت: «پول را به اين بدذات پس بده وگرنه آبروي‌مان را مي‌برد.» وزير سکه را به خروس پس داد. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم از من ترسيد!»
حاکم عصباني شد و به وزير گفت: «برو اين بدذات را بگير، سرش را ببر. بده آشپز بپزد، من بخورم و از شرش راحت شوم.»
وزير خروس را گرفت. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم من رو به مهموني دعوت کرده!» سر خروس را بريدند و توي ديگ آب جوش انداختند. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو، حاکم برام حمام گرم حاضر کرده!»
خروس را پختند و جلوي حاکم گذاشتند. خروس بانگ زد: «قوقولي قوقو! من و حاکم سر يک ميز نشستيم!»
حاکم باعجله خروس را توي دهانش گذاشت و قورت داد. خروس از توي گلوي حاکم بانگ زد: «قوقولي قوقو! چه خيابون تنگي!»
حاکم ديد خروس دست بردار نيست، به وزير گفت: «اگر يک بار ديگر بانگ زد، با شمشير او را بزن.»
خروس به شکم حاکم رسيد و از توي شکمش بانگ زد: «قوقولي قوقو! چه چاه تاريکي!»
حاکم دستور داد: «بزن!»
وزير زد و شکم حاکم را پاره کرد. خروس از شکم حاکم بيرون پريد و گفت: «قوقولي قوقو، چه حاکم خنگي!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.