نويسنده: محمدرضا شمس

 
خياطي بود، سه پسر داشت که در دکان وردستش بودند. روزي خياط يک بز شيرده خريد که صبح‌ها شيرش را بدوشند و بخورند. قرار شد هر روز يکي از پسرها بز را به صحرا ببرد، بچراند و غروب برگرداند.
روز اول، پسر بزرگ بز را توي چم چراند، سير و پر خوراند. غروب که شد، پرسيد: «بزي، سير شدي؟»
بز گفت: «بله، اون‌قدر خوردم دارم مي‌ترکم.»
پسر بز را به خانه برد. خياط براي اينکه مطمئن شود بز سير شده، به طويله رفت و از او پرسيد: «سير شدي؟»
بزي گفت: «چه جوري سير شدم؟ مگه تو سنگ و کلوخ، علف پيدا مي‌شه؟ پسرت من رو وسط سنگ و کلوخ‌ها برد. هي اين‌ور و اون‌ور رو گشتم، اما هيچ گيرم نيومد بخورم.»
اوقات پدر تلخ شد و چون فکر کرد پسر دروغ گفته، او را از خانه بيرون کرد.
همين بلا سر پسر دوم و سوم هم آمد.
حالا خياط مانده بود و بز. روز بعد، خياط خودش بز را به صحرا برد و ولش کرد توي چمن. بز تا غروب آفتاب چريد. غروب که شد، خياط پرسيد: «بزي، سير شدي؟»
گفت: «بله. اون‌قدر خوردم که تا يک هفته‌ي ديگه هم ميل به علف ندارم.»
خياط خوشحال شد و بزي را به خانه برد و توي طويله بست. وقتي خواست از طويله بيرون بيايد، دوباره ازش پرسيد: «بزي جان، امروز سير شدي؟»
بزي گفت: «چطوري سير بشم؟ مگه شوره‌زار علف داره که من بخورم و سير بشم؟»
خياط ماتش برد، فهميد که بز از روز اول دروغ گفته و او بچه‌هاش را بي‌خودي از خانه بيرون کرده است. به بزي گفت: «صبر کن، الان حقت رو کف دستت مي‌ذارم!»
چوب را برداشت و افتاد به جان بزي. چهار تا پا داشت، چهار تاي ديگر هم قرض کرد و فرار کرد.
از آن طرف، پسر بزرگ به يک شهر ديگر رفت و شاگرد مسگر شد. دل به کار داد و احترام استاد را نگه داشت تا فوت و فن مسگري را ياد گرفت. يک روز به استادش گفت: «من دلم براي خونه‌ام تنگ شده. مي‌خوام برگردم پيش پدرم.» استاد يک ديگ و کفگير به او داد که وقتي کفگير را به ديگ مي‌زدي و مي‌گفتي غذا مي‌خواهم، به اندازه‌ي صد نفر، غذاهاي جور واجور حاضر مي‌شد.
پسر ديگ و کفگير را گرفت و رفت. توي راه به کاروان‌سراي «مهمان‌کش» رسيد. جمعيت زيادي آنجا بودند. گفت: «امشب، همه شام مهمون من هستيد.»
شب که شد، کفگير را به ديگ زد و گفت: «غذا مي‌خوام.»
يک دفعه بشقاب بشقاب چلو و خورشت از ديگ بيرون آمد، آن قدر که همه سير شدند. صاحب کاروان‌سرا با خودش گفت: «هر طور شده بايد اين ديگ و کفگير رو از چنگش دربيارم.»
صبر کرد تا همه خوابيدند. بعد ديگ و کفگير جادويي را با يک ديگ و کفگير ديگر عوض کرد. صبح، مسافرها بار و بنديل‌شان را بستند و راه افتادند. پسر هم راه افتاد و غروب به خانه‌شان رسيد. خياط او را بغل کرد و بوسيد. بعد از احوالپرسي، از پسرش پرسيد: «خب پسرم، بگو ببينم تو اين مدت کجا بودي؟ چي کار مي‌کردي؟ سوغاتي چي آوردي؟»
پسر گفت: «شهر بودم و مسگري مي‌کردم. يک ديگ و کفگير هم سوغات آوردم.»
بزاز گفت: «مسگري هنر خوبيه، نون و نوا هم داره. اما ببينم... سوغات ديگه‌اي نبود که ديگ و کفگير آوردي؟»
پسر گفت: «اين ديگ و کفگير به دنيايي مي‌ارزه، براي اينکه هر خوراکي که بخواي، برات حاضر مي‌کنه. فردا، قوم و خويش‌ها رو دعوت کن تا من هنرش رو نشونت بدم.»
فرداي آن روز، خياط قوم و خويش‌ها را دعوت کرد. نزديک ظهر همه آمدند. پسر ديگ و کفگير را به ميدان آورد و با آب وتاب مخصوص کفگير را به ديگ زد و فرمان غذا داد، اما خبري نشد. محکم‌تر زد، خبري نشد. خودش خجالت کشيد و اوقات خياط تلخ شد. قوم و خويش‌ها او را مسخره کردند و رفتند. پسر فهميد که صاحب کاروان‌سرا ديگ و کفگيرش را برداشته است.
پسر دوم شاگرد آسياباني شد. دل به کار داد و احترام آسيابان را نگه داشت. بعد از مدتي، به آسيابان گفت: «اگر اجازه بدي، مي‌خوام برم پدرم رو ببينم.»
آسيابان گفت: «بسيار خب، چون از تو راضي هستم، يک خر به تو مي‌دم که اگر بگي هين، از دهانش اشرفي مي‌ريزه.»
پسر خوشحال شد. سر و روي آسيابان را بوسيد و به طرف ولايت‌شان رفت. سر راه به کاروان‌سراي مهمان‌کش رسيد. وقت شام صاحب کاروان‌سرا را صدا کرد و گفت: «براي من چند تا مرغ بريان و يک دوري خاگينه و چند تا کلوچه بيار.»
صاحب کاروان‌سرا آورد و پولش را خواست.
پسر، خر را به گوشه‌اي خلوتي برد و هين کرد. خر کمي اشرفي ريخت. صاحب کاروان‌سرا که يواشکي پشت سرش راه افتاده بود، همه چيز را ديد. نيمه‌هاي شب خر را عوض کرد. صبح پسر راه افتاد، غروب به خانه رسيد. پدر و برادرش از ديدنش خوشحال شدند. بعد از سلام و احوالپرسي، از او پرسيدند در اين مدت کجا بوده و چه کار کرده است؟
گفت: «رفته بودم شهر و آسياباني مي‌کردم. يک خر هم سوغات آوردم.»
پدر گفت: «خر سوغاتي آوردي؟ مي‌خواستي چيزي بياري که اينجا کمياب باشه. چيزي که تو اين شهر فراوونه، خره!»
پسر گفت: «اين از اون خرها نيست. فردا همه‌ي قوم و خويش‌ها رو خبر کن تا هنرش رو نشون بدم.»
پدر، قوم و خويش‌ها را خبر کرد؛ از بزرگ و کوچک جمع شدند. پسر خر را هين کرد، اما خرنه اشرفي داد نه پول سياه! پسر خجالت کشيد و اوقات پدر تلخ شد. قوم و خويش‌ها مسخره بازي درآوردند و رفتند. پسر فهميد که صاحب کاروان‌سرا خرش را عوض کرده است.
پسر سوم توي شهر شاگرد خراط شد. چون ريزه‌کاي خراطي زياد بود، بيشتر از برادرهاش پيش استاد ماند. يک روز چند نفر از هم ولايتي‌هاش پيش او آمدند و از حال و روز دو برادرش گفتند. پسر پيش استاد رفت و با احترام گفت: «دلم هواي پدرم رو کرده، اگر اجازه بديد مي‌خوام برم و ببينمش.»
خراط گفت: «بسيار خب، چون از دل و جان شاگردي من رو کردي، يک چماق به تو مي‌دم که با همه‌ي چماق‌ها فرق داره. اگر به اين چماق بگي چماق‌جان بزن! اون‌قدر دشمنت رو مي‌زنه که به التماس بيفته.»
پسر خوشحال شد، چماق را گرفت و رفت. سر راه به کاروان‌سراي مهمان‌کش رسيد. گوشه‌اي نشست و کيسه‌ي چماق را گذاشت جلوش و شروع کرد به تعريف کردن. جمعيت دورش را گرفتند. گفت: «اي مردم، دنيا چيزهاي عجيب و غريبي هست که وقتي آدم مي‌شنوه ماتش مي‌بره، اما چيزي که من تو کيسه دارم، از همه عجيب‌تره.»
صاحب کاروان‌سرا که کنجکاو شده بود صبر کرد همه‌ي مسافرها خوابيدند. آن‌وقت پاورچين پاورچين بالاي سر پسررفت و کيسه را برداشت. پسر مچ‌اش را گرفت و گفت: «چماق جان، بزن!» چماق بيرون آمد، آن قدر صاحب کاروان‌سرا را زد که به غلط کردن افتاد و رفت ديگ و کفگير و خر را آورد. پسر همان شب خودش را به پدر و برادرهاش رساند و همه چيز را براشان تعريف کرد. پدر و برادرها خيلي خوشحال شدند و از آن روز به بعد، به خوبي و خوشي کنار هم زندگي کردند. سراغي هم از بز نگرفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.