گربه و سگ و مار
محمد، خارکنی بود که مادر پیری داشت. محمد روزها به خارکنی میرفت و خارها را به بازار میبرد و میفروخت.
نویسنده: محمدرضا شمس
محمد، خارکنی بود که مادر پیری داشت. محمد روزها به خارکنی میرفت و خارها را به بازار میبرد و میفروخت.
یک روز وقتی پشتهی خار را فروخت، دید یک نفر صندوق در بستهای دارد و داد میزند: «هر که بخرد پشیمان، هر که نخرد پشیمان!»
خارکن پول پشتهی خار را داد و صندوق را خرید. مرد گفت: «سه روز که گذشت صندوق را باز کن، هرچی پیدا کردی بخت و اقبالته. نکنه زودتر باز کنی!»
خارکن صندوق را به پشت گرفت و رفت خانه. روز دوم دید همان آدم داد میزند: «هر که بخرد پشیمان، هر که نخرد پشیمان.»
دوباره پول پشتهی خار را داد و صندوق را خرید. روز سوم یک صندوق دیگر خرید و صندوق اول را باز کرد. یک گربه جست زد میان خانه. فردا صندوق دوم را باز کرد. سگی تازی جست زد میان خانه.
روز بعد صندوق سوم را باز کرد، یک مار وسط صندوق چنبر زده بود. هول کرد و زود در صندوق را بست. میخواست فرار کند که صدا آمد: «ای محمد، نترس. صندوق رو ببر سر چشمه. در صندوق رو باز کن. فیشی میکشم، هرچی مار هست دوروبرم جمع میشن. مار تاجداری من رو به پشت میگیره و میبره. رد من رو نشون کن، دانهای مثل دانهی انار میافته، بردار و زیر زبانت بذار. هر حاجتی از خدا داری، برآورده میشه.»
محمد هر کاری را که مار گرفته بود، کرد و صاحب دانهای شد که مثل انار سرخ بود. دانه را توی چشمه شست و زیر زبانش گذاشت. بعد توی صندوق نشست و گفت: «به حق سلیمان نبی، صندوق برود خانهی ما.»
صندوق پرواز کرد و رفت خانهی محمد.
هر غذایی میخواستند، فوری حاضر میشد، چلوکباب، چلوخورشت. سیر و پر میخوردند، به تازی و گربه هم میدادند.
یکی دو روز که گذشت، محمد به مادرش گفت: «برو حضور قبلهی عالم، دخترش رو خواستگاری کن.»
مادرش رفت. گفتند: «کی بهتر از پسر تو؟ هفت قطار شتر، زر و زیور بیار، دختر رو ببر.»
پیرزن خوشحال رفت خانه و به محمد گفت. محمد، دانه را زیر زبانش گذاشت و گفت: «به حق سلیمان، چهارده قطار شتر، با یک خروس طلا و یک غلام سیاه روی هر شتر.»
درینگ و درینگ شترها به هوا رفت. پیرزن، مهار شتر جلویی را گرفت و به طرف قصر رفت. به قبلهی عالم خبر دادند که پیرزنی با چهارده قطار شتر میآید. بارها را پایین آوردند. در صندوقها را باز کردند. دانههایی توی آن بودند که در خزانهی هیچ پادشاهی پیدا نمیشدند.
عاقد را خبر کردند، عقد دختر را برای پسر بست.
از آن طرف پسر پادشاه حلب، عاشق دختر قبلهی عالم بود. به پسر پادشاه حلب خبر دادند چه نشستهای که محمد نامی پیدا شده و دختر قبلهی عالم را عقد کرده است.
عجوزهها را خبر کرد و گفت: «کاری کنید که میانهی محمد و دختر قبلهی عالم به هم بخورد. هر کس این کار را بکند، او را زرریز میکنم.»
عجوزهای گفت: «یک اسب و یک صندوق شکسته به من بدید، تا برم و دختر رو بیارم.»
بهش دادند. رفت به خبر و خبرگیری. گفتند: «محمد به شکار رفته و از همین دامنهی کوه برمیگرده.»
صندوق شکسته را سر راه محمد گذاشت و اسب را بست. محمد و تازی و گربه از شکار برگشتند و به عجوزه رسیدند، محمد گفت: «ننه، چی شده؟»
پیرزن گفت: «از قافلهی زُوّار جا موندهام.»
تازی و گربه گفتند: «این زن رو نبر خونه.»
محمد گوش نکرد و پیرزن را به قصر برد.
زن محمد میخواست آب بیاورد، پیرزند بلند میشد میآورد. میخواست جارو کند، پیرزن بلند میشد جارو میکرد.
آن شب و فردا و پس فردا پیرزن دید تا محمد لب باز میکند، دیس غذا ظاهر میشود. همه میخورند و دیس برمیگردد و میرود. با خودش گفت: «هرچی هست، همینجاست.»
آن شب تا صبح نخوابید. سپیده که زد، دید محمد چیزی از دهانش بیرون آورد، لای پنبه پیچید و گذاشت زیر بالش زنش. بعد، لنگ و قدیفه برداشت و رفت حمام.
با خودش گفت: «هرچی هست، همینه.»
آرام رفت بالای سر دختر، پنبه را باز کرد. دید یک دانه است. دانه را گذاشت زیر زبانش و گفت: «این قصر با زن محمد برود به شهر حلب.»
قصر به هوا رفت. محمد را کَت بسته به حضور قبلهی عالم بردند. گفت: «چهل روز فرصت داری دخترم را صحیح و سالم بیاوری وگرنه میدهم زنده زنده چالات کنند.»
چند روزی گذشت. گربه و تازی دیدند محمد دارد از بین میرود. گفتند: «بلند شو، یک دستمال نون به کمرمون ببند بریم دنبال دونه.»
محمد یک دستمال نان آورد و به کمر آنها بست و رفتند به طرف شهر حلب.
نزدیک حلب، دریاچهای بود. تازی، گربه را به پشت گرفت و از آب رد کرد. آن طرف آب، یک خانه خرابه بود.
گربه گفت: «تو اگر بیای، سگهای شهر تکه پارهات میکنن. وعدهی ما همین خونه.»
آن وقتها مردم شهر حلب، گربه نداشتند و شهر پر از موش بود. وقتی سفره میانداختند و غذا میچیدند، فراشها با چوب و چماق موشها را میزدند تا مهمانان بتوانند غذا بخورند. در یکی از همین مهمانیها، گربه خودش را وسط موشها انداخت؛ این را بگیر، آن را بگیر. موشها از ترس پا به فرار گذاشتند. خبر در شهر پیچید؛ جوندهای آمده که هیچ موشی را زنده نمیگذارد. گربه را بردند برای پسر پادشاه.
چشم زن محمد که به گربه افتاد او را شناخت، اما حرفی نزد.
گربه چند روزی دنبال فرصت بود که دانه را از دست پسر پادشاه دربیاورد، اما نمیشد. تا اینکه یک روز پادشاه خوابیده بود. گربه دماش را توی شیشهی فلفل زد و جلوی دماغ پسر پادشاه گرفت.
پسر گفت: «هاپیشته!»
دانه از دهانش بیرون پرید و گربه، دانه را برداشت.
داد زدند: «آی بگیرید، آی بگیرید!»
گربه خودش را به تازی رساند و پرید پشت او و مثل برق و باد به طرف خانه رفتند.
محمد از روزی که گربه و تازی رفته بودند، صبح تا شب دم دروازهی شهر مینشست. شب هم میرفت توی خرابه میخوابید. از بس غصه خورده بود، پوست و استخوان شده بود. یک روز دید دو تا سوار مثل باد میآیند. نزدیک که شدند، فهمید گربه و تازیاند.
گربه، دانه را به محمد داد. محمد خوشحال شد و دانه را زیر زبانش گذاشت و گفت: «به حق سلیمان نبی، قصر بیاد سر جای اولش.»
یک دفعه قصر آمد و سر جاش قرار گرفت.
چند شب و روز جشن گرفتند و شادی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز وقتی پشتهی خار را فروخت، دید یک نفر صندوق در بستهای دارد و داد میزند: «هر که بخرد پشیمان، هر که نخرد پشیمان!»
خارکن پول پشتهی خار را داد و صندوق را خرید. مرد گفت: «سه روز که گذشت صندوق را باز کن، هرچی پیدا کردی بخت و اقبالته. نکنه زودتر باز کنی!»
خارکن صندوق را به پشت گرفت و رفت خانه. روز دوم دید همان آدم داد میزند: «هر که بخرد پشیمان، هر که نخرد پشیمان.»
دوباره پول پشتهی خار را داد و صندوق را خرید. روز سوم یک صندوق دیگر خرید و صندوق اول را باز کرد. یک گربه جست زد میان خانه. فردا صندوق دوم را باز کرد. سگی تازی جست زد میان خانه.
روز بعد صندوق سوم را باز کرد، یک مار وسط صندوق چنبر زده بود. هول کرد و زود در صندوق را بست. میخواست فرار کند که صدا آمد: «ای محمد، نترس. صندوق رو ببر سر چشمه. در صندوق رو باز کن. فیشی میکشم، هرچی مار هست دوروبرم جمع میشن. مار تاجداری من رو به پشت میگیره و میبره. رد من رو نشون کن، دانهای مثل دانهی انار میافته، بردار و زیر زبانت بذار. هر حاجتی از خدا داری، برآورده میشه.»
محمد هر کاری را که مار گرفته بود، کرد و صاحب دانهای شد که مثل انار سرخ بود. دانه را توی چشمه شست و زیر زبانش گذاشت. بعد توی صندوق نشست و گفت: «به حق سلیمان نبی، صندوق برود خانهی ما.»
صندوق پرواز کرد و رفت خانهی محمد.
هر غذایی میخواستند، فوری حاضر میشد، چلوکباب، چلوخورشت. سیر و پر میخوردند، به تازی و گربه هم میدادند.
یکی دو روز که گذشت، محمد به مادرش گفت: «برو حضور قبلهی عالم، دخترش رو خواستگاری کن.»
مادرش رفت. گفتند: «کی بهتر از پسر تو؟ هفت قطار شتر، زر و زیور بیار، دختر رو ببر.»
پیرزن خوشحال رفت خانه و به محمد گفت. محمد، دانه را زیر زبانش گذاشت و گفت: «به حق سلیمان، چهارده قطار شتر، با یک خروس طلا و یک غلام سیاه روی هر شتر.»
درینگ و درینگ شترها به هوا رفت. پیرزن، مهار شتر جلویی را گرفت و به طرف قصر رفت. به قبلهی عالم خبر دادند که پیرزنی با چهارده قطار شتر میآید. بارها را پایین آوردند. در صندوقها را باز کردند. دانههایی توی آن بودند که در خزانهی هیچ پادشاهی پیدا نمیشدند.
عاقد را خبر کردند، عقد دختر را برای پسر بست.
از آن طرف پسر پادشاه حلب، عاشق دختر قبلهی عالم بود. به پسر پادشاه حلب خبر دادند چه نشستهای که محمد نامی پیدا شده و دختر قبلهی عالم را عقد کرده است.
عجوزهها را خبر کرد و گفت: «کاری کنید که میانهی محمد و دختر قبلهی عالم به هم بخورد. هر کس این کار را بکند، او را زرریز میکنم.»
عجوزهای گفت: «یک اسب و یک صندوق شکسته به من بدید، تا برم و دختر رو بیارم.»
بهش دادند. رفت به خبر و خبرگیری. گفتند: «محمد به شکار رفته و از همین دامنهی کوه برمیگرده.»
صندوق شکسته را سر راه محمد گذاشت و اسب را بست. محمد و تازی و گربه از شکار برگشتند و به عجوزه رسیدند، محمد گفت: «ننه، چی شده؟»
پیرزن گفت: «از قافلهی زُوّار جا موندهام.»
تازی و گربه گفتند: «این زن رو نبر خونه.»
محمد گوش نکرد و پیرزن را به قصر برد.
زن محمد میخواست آب بیاورد، پیرزند بلند میشد میآورد. میخواست جارو کند، پیرزن بلند میشد جارو میکرد.
آن شب و فردا و پس فردا پیرزن دید تا محمد لب باز میکند، دیس غذا ظاهر میشود. همه میخورند و دیس برمیگردد و میرود. با خودش گفت: «هرچی هست، همینجاست.»
آن شب تا صبح نخوابید. سپیده که زد، دید محمد چیزی از دهانش بیرون آورد، لای پنبه پیچید و گذاشت زیر بالش زنش. بعد، لنگ و قدیفه برداشت و رفت حمام.
با خودش گفت: «هرچی هست، همینه.»
آرام رفت بالای سر دختر، پنبه را باز کرد. دید یک دانه است. دانه را گذاشت زیر زبانش و گفت: «این قصر با زن محمد برود به شهر حلب.»
قصر به هوا رفت. محمد را کَت بسته به حضور قبلهی عالم بردند. گفت: «چهل روز فرصت داری دخترم را صحیح و سالم بیاوری وگرنه میدهم زنده زنده چالات کنند.»
چند روزی گذشت. گربه و تازی دیدند محمد دارد از بین میرود. گفتند: «بلند شو، یک دستمال نون به کمرمون ببند بریم دنبال دونه.»
محمد یک دستمال نان آورد و به کمر آنها بست و رفتند به طرف شهر حلب.
نزدیک حلب، دریاچهای بود. تازی، گربه را به پشت گرفت و از آب رد کرد. آن طرف آب، یک خانه خرابه بود.
گربه گفت: «تو اگر بیای، سگهای شهر تکه پارهات میکنن. وعدهی ما همین خونه.»
آن وقتها مردم شهر حلب، گربه نداشتند و شهر پر از موش بود. وقتی سفره میانداختند و غذا میچیدند، فراشها با چوب و چماق موشها را میزدند تا مهمانان بتوانند غذا بخورند. در یکی از همین مهمانیها، گربه خودش را وسط موشها انداخت؛ این را بگیر، آن را بگیر. موشها از ترس پا به فرار گذاشتند. خبر در شهر پیچید؛ جوندهای آمده که هیچ موشی را زنده نمیگذارد. گربه را بردند برای پسر پادشاه.
چشم زن محمد که به گربه افتاد او را شناخت، اما حرفی نزد.
گربه چند روزی دنبال فرصت بود که دانه را از دست پسر پادشاه دربیاورد، اما نمیشد. تا اینکه یک روز پادشاه خوابیده بود. گربه دماش را توی شیشهی فلفل زد و جلوی دماغ پسر پادشاه گرفت.
پسر گفت: «هاپیشته!»
دانه از دهانش بیرون پرید و گربه، دانه را برداشت.
داد زدند: «آی بگیرید، آی بگیرید!»
گربه خودش را به تازی رساند و پرید پشت او و مثل برق و باد به طرف خانه رفتند.
محمد از روزی که گربه و تازی رفته بودند، صبح تا شب دم دروازهی شهر مینشست. شب هم میرفت توی خرابه میخوابید. از بس غصه خورده بود، پوست و استخوان شده بود. یک روز دید دو تا سوار مثل باد میآیند. نزدیک که شدند، فهمید گربه و تازیاند.
گربه، دانه را به محمد داد. محمد خوشحال شد و دانه را زیر زبانش گذاشت و گفت: «به حق سلیمان نبی، قصر بیاد سر جای اولش.»
یک دفعه قصر آمد و سر جاش قرار گرفت.
چند شب و روز جشن گرفتند و شادی کردند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}