نویسنده: محمدرضا شمس

 
سلطانی بود، زن و فرزند داشت. یک روز عکس دختری را دید و عاشق او شد. هرچه دیار به دیار دنبال دختر گشت، نتیجه‌ای نگرفت. عکس دختر را در صندوقچه‌ای پنهان کرد تا زن و فرزندش از عشق او باخبر نشوند. گذشت و گذشت تا پسر سلطان بزرگ شد. روزی به وزیر گفت: «دوست دارم همه‌ی اتاق‌های قصر را بگردم.»
وزیر به سلطان خبر داد، سلطان گفت: «باشد، اما او را به اتاقی که صندوقچه دارد، نبر!»
شاهزاده و وزیر اتاق به اتاق رفتند تا به اتاقی رسیدند که صندوقچه در آن بود.
شاهزاده گفت: «بازش کن!»
وزیر گفت: «کلیدش گم شده!»
شاهزاده گفت: «این چیزها سرم نمی‌شه.» و با چند لگد، در را باز کرد و رفت تو. چشمش به صندوق افتاد، درش را باز کرد، عکس دختر را دید و عاشق او شد و گفت: «اگر زیر هفت طبقه‌ی زمین یا بالای هفت طبقه‌ی آسمون باشی، پیدات می‌کنم!»
به سلطان خبر دادند که شاهزاده به اتاق دربسته رفته، چنین و چنان دیده و گفته اسباب سفرش را فراهم کنند.
سلطان، شاهزاده را نصیحت کرد و گفت: «بیشتر از ده اسب پی این دختر از دست دادم، حالا نوبت توست؟»
شاهزاده چیزی نگفت و شبانه و بی سر و صدا شهر را ترک کرد. کمی که رفت، صدای پای اسب شنید. برگشت، دید دایی‌اش او را دنبال می‌کند. پرسید: «دایی، کجا؟»
گفت: «مادرت من رو با این باروبنه فرستاده که اگر تونستم تو رو برگردونم و اگر نه، همراهیت کنم.»
شاهزاده قبول کرد. با هم همراه شدند و رفتند تا به چشمه‌ای رسیدند. دست و روشان را شستند و کنار درخت کهنسالی که کنار چشمه بود، دراز کشیدند. توی خواب و بیداری بودند که دو کبوتر، روی شاخه‌ی درخت نشستند.
کبوتر اول گفت: «خواهر!»
کبوتر دوم گفت: «جان خواهر؟»
اولی گفت: «اگر این دو سوار بیدار باشند و بشنوند من چی می‌گم، شاهزاده به دختر می‌رسه.»
دومی گفت: «چطوری؟»
اولی گفت: «این جوون باید پوست شیری پیدا کنه، تو جلد اون بره و از رودخونه بگذره تا دختر رو ببینه.»
دومی گفت: «وقتی دختر رو دید، باید چی کار کنه؟»
گفت: «باید ادا دربیاره، بازی کنه، شیرین کاری کنه تا دختر بگه شیر رو به قصر من بیارید!»
شاهزاده و دایی تا این حرف‌ها را شنیدند، فوری سوار اسب شدند و حرکت کردند. رفتند تا به رودخانه رسیدند. از رودخانه گذشتند و چند شهر را پشت سر گذاشتند تا به شهری رسیدند که دختر آنجا بود. پوست شیری خریدند و شاهزاده در جلد آن رفت.
دایی آهنگ می‌زد و شاهزاده جست و خیز می‌کرد و ادا درمی‌آورد. گاهی هم می‌غرید.
به شاه خبر دادند که چنین شیری در شهر پیدا شده، شاه هم دستور داد شیر و صاحب او را به کاخ بیاورند.
شاهزاده و دایی‌اش را به کاخ بردند و به صاحب شیر گفتند: «دو روز شیر را اینجا بگذار تا دختر شاه رو سرگرم کنه.»
دایی گفت: «اگر این شیر رو به شما بدم، چطوری زندگیم رو بگذرونم؟»
گفتند: «خرجت رو می‌دیم، نگران نباش!»
دایی شاهزاده که هوای کار دستش بود قبول کرد و در گوش شاهزاده گفت: «داری به دیدار یار می‌ری!»
شیر را به قصر دختر بردند. دختر دستور داد دورش را خلوت کنند و به تماشای شیر نشست. شاهزاده که جوانی زیبا و برازنده بود آرام آرام از پوست شیر بیرون آمد. دختر یک دل نه، صد دل عاشق او شد.
مدتی با هم حرف زدند و بعد، دختر راه و چاه خروج از قصر را به او نشان داد.
پس از دو روز، دوباره شاهزاده در جلد شیر رفت، دایی هم او را برداشت و از قصر برد.
روز بعد، شاهزاده و دایی به حمام رفتند و لباس نو پوشیدند؛ از آنجا که خواستگاران به قصر رفت و آمد می‌کردند، شاهزاده هم بی‌خبر به قصر شاه رفت و گفت برای خواستگاری دختر آمده است، اما پادشاه روی خوش نشان نداد. شاهزاده از نقبی که دختر نشانش داده بود، خود را به او رساند و گفت: «باید هرچه زودتر از اینجا بریم.» شاهزاده و دختر از راه نقب از قصر بیرون رفتند و خودشان را به دایی شاهزاده رساندند. هر سه سوار اسب شدند و از شهر فاصله گرفتند. قدری استراحت کردند و باز راه افتادند تا به همان چشمه‌ای رسیدند که کبوتران سخنگو راه چاره را نشان‌شان داده بودند.
پای چشمه، دایی به آن‌ها گفت: «شما استراحت کنید. من بیدار می‌مونم و مواظبم.»
دختر و پسر خوابیدند. کمی بعد کبوترها از راه رسیدند و روی شاخه‌ی درخت نشستند. کبوتر اولی گفت: «خدا کنه بیدار باشند، چون می‌خوام رازی رو به‌شون بگم.»
کبوتر دیگر گفت: «چه رازی؟»
گفت: «شاهزاده باید حواسش باشه که وزیر هم عاشق این دختره و ممکنه با کشتن اون، تقصیر رو گردن سلطان بندازه و هم به دختر برسه، هم به تاج و تخت. اما اگر دایی شاهزاده بخواد، می‌تونه جلوی این کار رو بگیره!»
دایی که این را شنید، یک باره از جا پرید و پرید: «چطوری؟»
کبوتر دوم گفت: «کاش کمی بیشتر صبر می‌کردی تا حرفم تموم بشه.»
بعد پرواز کردند و از آنجا رفتند.
شاهزاده و دختر بیدار شدند. دایی گفت: «باید تا شب نشده به شهر برسیم.»
هر سه سوار اسب شدند و به طرف شهر تاختند. به دروازه‌ی شهر که رسیدند، به شاه خبر دادند شاهزاده با دختری مثل ماه شب چهارده، به همراه دایی وارد شهر شده‌اند. شاه، وزیر را به پیشواز فرستاد. وزیر به شاهزاده گفت که شاه از حسادت به پیشواز او نیامده است. شاهزاده هم ناراحت شد و پیش مادرش رفت.
شب که شد، وزیر به ندیم مخصوصش گفت در کوزه‌ی آبی که هر شب بر بالین شاهزاده می‌گذارند، زهر بریزد.
نیمه شب، شاهزاده بیدار شد و دست به کوزه برد. دایی از کمین درآمد و کوزه را شکست. شاهزاده ترسید و بی‌خبر از همه جا دایی را کشت.
شاهزاده از مرگ نجات پیدا کرد، اما دایی فداکار برای همیشه به خاک سپرده شد. وزیر بدجنس هم به سزای اعمالش رسید.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.