دارمکافات
مردی، پدر پیر و از پا افتادهاش را در زنبیلی گذاشت و با پسر کوچکش به طرف جنگل رفت. رفتند تا به درخت بزرگی رسیدند. مرد از درخت بالا رفت و زنبیل را به شاخهی بلندی آویزان کرد. وقتی از درخت پایین
نویسنده: محمدرضا شمس
مردی، پدر پیر و از پا افتادهاش را در زنبیلی گذاشت و با پسر کوچکش به طرف جنگل رفت. رفتند تا به درخت بزرگی رسیدند. مرد از درخت بالا رفت و زنبیل را به شاخهی بلندی آویزان کرد. وقتی از درخت پایین میآمد، پیرمرد از تو زنبیل خندهای کرد و گفت: «میدونی پسرم، دنیا دار مکافاته. من هم روزگاری پدر پیرم رو توی زنبیل گذاشتم و تو همین جنگل، روی شاخهی همین درخت آویزون کردم.»
مرد خیلی ناراحت شد، اما چون دیگر از دست پدرش به ستوه آمده بود، از درخت پایین آمد، دست پدرش را گرفت و به طرف خانه رفت. پسرک در راه از پدرش خواست براش یک زنبیل بخرد. مرد پرسید: «زنبیل میخوای برای چی؟»
پسرک گفت: «برای اینکه وقتی پیر شدی و نتونستی حرکت کنی، تو رو اینجا آویزون کنم.»
بند دل مرد پاره شد. زود برگشت جنگل و پدرش را از درخت پایین آورد و به خانه برد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مرد خیلی ناراحت شد، اما چون دیگر از دست پدرش به ستوه آمده بود، از درخت پایین آمد، دست پدرش را گرفت و به طرف خانه رفت. پسرک در راه از پدرش خواست براش یک زنبیل بخرد. مرد پرسید: «زنبیل میخوای برای چی؟»
پسرک گفت: «برای اینکه وقتی پیر شدی و نتونستی حرکت کنی، تو رو اینجا آویزون کنم.»
بند دل مرد پاره شد. زود برگشت جنگل و پدرش را از درخت پایین آورد و به خانه برد.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}