نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرزنی بود هفت تا دختر داشت، اسم هفتمی «نمکی» بود. آن‌ها کنار شهر، در خانه خرابه‌ای زندگی می‌کردند که هفت تا در داشت.
دخترها هر شب به نوبت درها را می‌بستند. نوبت نمکی که رسید، فراموش کرد در هفتمی را ببندد. نیمه‌های شب، دیوی وارد خانه شد. مادر نمکی از خواب پرید، گفت: «هفت در رو بستی نمکی، یک درو نبستی نمکی، حالا خودت باید جواب مهمون رو بدی.»
نمکی هرچه دیو لازم داشت، براش حاضر کرد و خوابید.
وقتی نمکی خوابش برد، دیو او را توی توبره انداخت و رفت. هوا داشت روشن می‌شد، از دور شکاری دید. توبره را به شاخه‌ی درخت آویزان کرد، تنوره کشید و دنبال شکار رفت.
نمکی، باعجله از توبره بیرون آمد، چند تا سنگ توی آن گذاشت، رفت بالای درخت و لای برگ‌ها قایم شد. بعد از مدتی دیو با یک بز کوهی برگشت، توبره را روی کولش انداخت و به طرف غارش رفت. آنجا که رسید، در توبره را باز کرد، دید به جای نمکی دو سه تا سنگ توی توبره است.
گفت: «ای بدجنس! از دست من فرار می‌کنی؟»
توبره را برداشت، به خانه‌ی پیرزن رفت؛ دید درها همه بازند، مادر نمکی و دخترهاش برای نمکی گریه و زاری می‌کنند. با خودش گفت: «معلوم می‌شه اینجا نیومده.»
بعد فکر کرد: «حتماً تو توبره سنگ شده.» و به غارش برگشت.
نمکی دو روزی در بیابان گرسنه و تشنه رفت تا به یک چشمه رسید. آب سیری خورد. زیر درخت نشست کمی استراحت کند، ناگهان از دور گرد و خاکی به هوا بلند شد. سواری با سرعت به آن طرف می‌آمد. کمی دورتر از او، چند سوار دیگر می‌آمدند.
نمکی از درخت بالا رفت و خودش را پنهان کرد. سوار نزدیک شد. نمکی دید جوانی خوش‌بر و رو و بلند بالاست که شمشیر به کمر بسته و تیر و کمان به دست دارد.
جوان به دنبال آهویی آمده بود، اما آهو از تیررس او دور شده بود. خسته و عرق‌ریزان کنار چشمه رفت دست و رویی بشوید و خستگی در کند که یک دفعه تصویر نمکی را در آب دید. سرش را بالا کرد و گفت: «تو چی هستی؟ جنی، پری‌ای، آدمیزادی، کی هستی و اینجا چی کار می‌کنی؟»
گفت: «من آدمیزادم و نصیب و قسمت من رو بالای این درخت آورده.»
پرسید: «اسمت چیه؟»
گفت: «نمکی.»
جوان گفت: من «ملک‌خسرو»، پسر پادشاه این ولایت هستم. پدر و مادرم می‌خوان به زور دختر خاله‌ام رو به من بدن. من هر روز صبح زود به بهانه‌ی شکار، بیرون می‌آم و شب برمی‌گردم.»
همین موقع چند سوار از راه رسیدند. ملک‌خسرو به آن‌ها گفت به قصر بروند و یک دست لباس براش بیاورند. آوردند. ملک‌خسرو لباس را به نمکی داد، او را سوار اسب کرد و با همان لباس مردانه، توی قصر برد و شب و روز از کنار او تکان نخورد.
چند روز گذشت. پادشاه و ملکه تعجب کردند که چطور شده ملک‌خسرو دیگر به دیدن آن‌ها نمی‌آید. ته و توی ماجرا را درآوردند. فهمیدند چند روزی است به شکار هم نمی‌رود. شب و روز توی قصرش است و به سربازها دستور داده هیچ کس را به آنجا راه ندهند.
آخر مادر طاقت نیاورد، رفت و سر زده وارد قصر شد.
سربازها جرأت نکردند جلوش را بگیرند. همین که وارد اتاق ملک‌خسرو شد، ماتش برد. دید دختری مثل ماه شب چهارده آنجاست. اول اوقاتش تلخ شد، ولی بعد که خوب به نمکی نگاه کرد از او خوشش آمد.
ملک‌خسرو گفت: «من از همون روز اول گفتم دختر خاله‌ام رو نمی‌خوام. شما پرسیدید پس می‌خوای با کی ازدواج کنی؟ گفتم با هر کس نصیب و قسمتم باشه. حالا این نصیب و قسمت منه.»
مادر ملک‌خسرو پیش پادشاه رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. پادشاه هم گفت: «با هر کس دوست دارد ازدواج کند.»
ملکه گفت: «پس دختر خاله‌اش را چه کنیم؟»
پادشاه گفت: «او را به پسر وزیر دست راست می‌دهیم.»
به فرمان پادشاه، هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و بساط عروسی چیدند. نمکی را به عقد ملک‌خسرو درآوردند و دختر خاله را به پسر وزیر دست راست دادند.
نمکی مادر و خواهرهاش را هم به قصر آورد. آن‌ها سال‌های سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.