نویسنده: محمدرضا شمس

 
رودی بود که کنارش درخت اناری قد کشیده بود. روی درخت، چندتایی انار بود و توی آب، چندتایی ماهی. ریشه‌ی درخت از زیر زمین وارد آب شده بود. ماهی‌ها بارها به انارها پیغام داده بودند که پای‌تان را از خانه‌ی ما بکشید بیرون، اما آن‌ها محل نگذاشته بودند. ناچار ماهی‌ها نقشه کشیدند که پای درخت انار را بجوند.
فریاد انارها به هوا رفت، ولی این بار ماهی‌ها اعتنایی نکردند. انارها تهدید کردند و ماهی‌ها گفتند هر کاری می‌خواهید بکنید. انارها نقشه کشیدند و یکی از آن‌ها از جانش گذشت و از آن بالا خودش را انداخت روی یکی از ماهی‌ها و سرش را شکست. خون راه افتاد و آب رود قرمز شد.
بگومگو میان آن‌ها بالا گرفت و بالاخره قرار شد پیش قاضی بروند. ماهی سرشکسته و انار پیش قاضی رفتند. قاضی تا آن دو را دید، دهانش آب افتاد و گفت: «به به، خوش اومدید، چه فرمایشی دارید؟»
آن دو ماجرا را تعریف کردند.
قاضی دستی به سر و روی آن‌ها کشید و از هر دوشان دلجویی کرد. بعد زنش را صدا کرد و گفت: «زن، ماهی‌تابه رو پر از روغن کن بذار روی اجاق، ناهار ماهی داریم! ای انار رو هم آب بگیر، بپاش روی ماهی که خوشمزه‌تر شه!»
انار و ماهی بند دل‌شان پاره شد و آرام در گوش هم گفتند: «دیدی چطور تو هچل افتادیم؟»
بعد از دست قاضی فرار کردند. رفتند و دیگر هم دعوا نکردند.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.