نویسنده: محمدرضا شمس

 
سلطانی از دانشمندی خواست تاریخ جهان را برای او بنویسد. دانشمند ده سال زحمت کشید و نتیجه‌ی زحمات و مطالعاتش را در کتاب‌های زیادی نوشت. بعد آن‌ها را بار چند شتر کرد و نزد سلطان برد.
سلطان با دیدن آن همه کتاب، گفت: «من وقت خواندن این همه کتاب را ندارم. اگر ممکن است آن‌ها را خلاصه کن.»
دانشمند پنج سال دیگر وقت صرف کرد و این بار کتاب‌ها را بار یک الاغ کرد و خدمت سلطان برد. سلطان با دیدن کتاب‌ها به دانشمند گفت: «از آن زمان تا به حال پانزده سال گذشته و من پیر شده‌ام و حوصله‌ی خواندن این کتاب‌ها را ندارم. اگر ممکن است، همه را در یک کتاب خلاصه کن.»
دانشمند پنج سال دیگر زحمت کشید و همه‌ی کتاب‌ها را در یک کتاب جمع کرد. بعد کتاب را برداشت و خدمت سلطان رفت. سلطان که بیمار بود و در بستر افتاده بود، به دانشمند گفت: «من روزهای آخر عمرم را می‌گذرانم، ممکن است بمیرم و نتوانم کتاب را بخوانم. خواهش می‌کنم همه‌ی این کتاب را در یک جمله خلاصه کن.»
دانشمند مدتی فکر کرد و سرانجام گفت: «انسان‌ها به دنیا می‌آیند، رنج می‌کشند و بعد می‌میرند.»
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.