نویسنده: محمدرضا شمس

 
هیزم‌شکنی هفت دختر داشت. او هر روز صبح زود به جنگل می‌رفت، پشته‌ای هیزم جمع می‌کرد، به شهر می‌برد، می‌فروخت و غروب به خانه برمی‌گشت.
روزی از روزها بعد از آنکه مقداری هیزم جمع کرد، گرسنه‌اش شد. گوشه‌ای نشست و سفره‌ی نانش را باز کرد و مشغول خوردن شد. پادشاه که دنبال شکار از همراهانش جدا شده بود از راه رسید. هیزم‌شکن با رویی باز، غذای خود را به او تعارف کرد. بوی غذا در جنگل پیچیده بود و پادشاه هم گرسنه بود، برای همین کنار هیزم‌شکن نشست و مشغول خوردن شد. غذا خیلی خوشمزه بود. پادشاه خوشش آمد و پرسید: «پیرمرد، این چه بود؟»
هیزم‌شکن جواب داد: «حلوا بود، قربان.»
پادشاه گفت: «کمی از این حلوا درست کن و برای من بیاور.»
هیزم‌شکن گفت: «چشم، قربان!»
غروب، هیزم‌شکن به خانه برگشت و ماجرا را از سیر تا پیاز برای زنش تعریف کرد. زن گفت: «حلوایی براش بپزم که انگشت‌هاش رو هم بخوره.»
بعد حلوا را پخت و توی دبه‌ای ریخت. بوی حلوا توی حیاط و کوچه پیچید. یکی از دخترها که در حیاط بود به اتاق رفت و گفت: «مادرجون! به من هم حلوا بده.»
زن گفت: «این حلوا مخصوص پادشاهه.»
دخترک گفت: «فقط یک کم به من بده.»
از دختر اصرار و از مادر انکار، اما دختر آن‌قدر اصرار کرد تا بالاخره زن راضی شد و گفت: «بهت می‌دم، به شرطی که به خواهرهات چیزی نگی.»
دختر گفت: «نمی‌گم.» و حلوا را گرفت و خورد.
شب که همه خوابیدند، دخترک خواهرهاش را بیدار کرد و با هم سراغ حلوا رفتند و همه را خوردند. بعد دبه را پر از خاک کردند، درش را بستند و خوابیدند.
فردای آن روز، هیزم‌شکن دبه را برداشت و به قصر برد. پادشاه خیلی خوشحال شد، اما وقتی در دبه را برداشت و چشمش به خاک‌ها افتاد، عصبانی شد و فریاد زد: «مرا مسخره کرده‌ای، پیرمرد بدجنس!»
دستور داد او را به چوب ببندند و شلاق بزنند. هیزم‌شکن با حال زار به خانه برگشت و حکایت را به زنش گفت. زن فهمید کار، کار دخترهاست، چوب برداشت و دنبال‌شان کرد. دخترها پا به فرار گذاشتند و به صحرا رفتند. در راه، پای یکی از آن‌ها به زنجیری گیر کرد و محکم به زمین خورد. زنجیر را کشیدند، دریچه‌ای پیدا شد. دریچه را باز کردند و به زیرزمین رفتند. قصری دیدند که از قصر پادشاه، بزرگ‌تر و قشنگ‌تر بود و چهل اتاق داشت.
وارد یکی از اتاق‌ها شدند. دیدند یک عالم خوردنی آنجاست. نشستند و حسابی خوردند. یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدند.
از ترس داخل گنجه‌ای پنهان شدند. دیو سیاه وارد اتاق شد. کمی دور اتاق راه رفت و بو کشید و گفت: «بوی آدمیزاد!»
بعد نعره‌ای کشید: «آهای، کی جرأت کرده پا تو قصر من بذاره؟ هر جا هستی بیا بیرون.»
دخترها از ترس زبان‌شان بند آمده بود و داشتند زهره ترک می‌شدند.
دیو سیاه به گنجه نزدیک می‌شد و قدم‌هاش اتاق را می‌لرزاند.
دخترها راه فراری نداشتند و نمی‌دانستند چه کار کنند. یک دفعه دست خواهر کوچک به یک گوی بلورین خورد. گوی افتاد و شکست.
دیو سیاه نعره‌ی دلخراشی کشید، دود شد و به هوا رفت. هفت دختران که فهمیدند گوی بلورین شیشه‌ی عمر دیو بوده خیلی خوشحال شدند. بعد هر چهل اتاق را گشتند و هر چه طلا و جواهر و چیزهای قیمتی بود، برداشتند و به خانه بردند. هیزم‌شکن وقتی دید دخترانش با دست پر برگشته‌اند، خوشحال شد و آن‌ها را بخشید.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.