گزارش: مصطفي رحماندوست
 
يكي بود يكي نبود، روزي بود، روزگاري بود. غير از خداي مهربان، خياطي بود، پرشور وشر، دكاني دشت سر گذر. توي خانه زني نداشت. يك «بُزي» داشت و سه پسر: كوچك، بزرگ، بزرگتر.
قبا مي‌دوخت. لبّاده و عبا مي‌دوخت. تنبان رنگارنگ مي‌دوخت. شليته‌ي قشنگ مي‌دوخت. يكسره خياطي مي‌كرد، صبح تا غروب. گاهي گشاد و تنگ مي‌دوخت، گاهگاهي اندازه و خوب.
شب كه مي‌شد، تلق تولوق خسته به خانه مي‌رسيد. با اينكه خيلي خسته بود، زود شير بز را مي‌دوشيد. غذايي آماده مي‌كرد. يا اشكنه، يا شيربرنج، يا فرني، يا شلّه زرد. سفره‌ي كوچكي مي‌چيد. با بچه‌هاش كنار سفره مي‌نشت. غذا مي‌خورد، شُكري مي‌كرد و مي‌خوابيد.
يك شب خوب و با صفا، خياط ما، ناني خريد. رفت، تا كه به خانه‌اش رسيد. نان را ميا ن سفره بست. رفت طويله تا شير بز را بدوشد، امّا عجب، ديد ‌اي بابا، پستان بز شير ندارد. شير كجا و پنير كجا؟ سفره‌ي خياط پس از آن روغن و سرشير ندارد.

- آي بزي جان، واي بزي جان
ناز بز خوب و مهربان
بگو چرا شير نداري!
پنير و سرشير نداري
-شيرِچي و سرشيرِچي
من كه علف نخورده‌ام
برو خدا را شكر كن
كه سالمم، نمرده‌ام

وقتي كه حرف بزي را، خياط بينوا شنيد، از روي مهر و دوستي، دستي به ريش بز كشيد. براي سير كردن بز، فكري به خاطرش رسيد:

- پسر بزرگم كجايي؟
مي‌بيني كه بز شير ندارد
سفره‌ي ما با‌ اين حساب
پنير و سرشير ندارد
فردا، بابا نوبت تو
بز را به صحرا مي‌بري
بز را براي چريدن
به دشت بالا مي‌بري

پسر بزرگ چه كار كرد؟ گفت: «بابا امر، امر شماست. جاي بز زنگوله پا، فردا كجاست؟ تو سبزه‌هاست.»
فردا كه شد، پسر بزرگ، با بز به دشت و صحرا رفت. از اين طرف به آن طرف، به دنبال علفها رفت. پسر بزرگ صبح تا غروب، به دنبال بزي دويد. بزي ميان دشتِ سبز، حسابي خورد و خوب چريد. غروب كه شد پسر بزرگ، نشست كنار بزبزي، تا پرس و جويي بكند، از حال و روز بزبزي:

- خسته نباشي دوست من
بزبزي جان، بزبزي جان
حسابي خوردي سير شدي؟
الحمدالله، نوش جان

بزي كه خوب چريده بود، شاد بود، شادِ شادِ شاد، حرف پسر بزرگ را، با مع معش جواب داد:

- درست حسابي سير شدم
صبح تا غروب خوب چريدم
آب خنك، سبزه‌ي خوب
هرجا دلم خواست دويدم
بس كه زيادي خورده‌ام
دهان من نا ندارد
حتي براي يك علف
شكنبه‌ام جا ندارد

پسر بزرگ وقتي كه ديد، بزي حسابي سيرشده، گفت: «حالا وقتِ رفتن است، شب شده، خيلي دير شده.»
بزي و پسر راه افتادند، گاه پريدند، گاه دويدند. شب شده بود كه آن دو تا، با هم به خانه رسيدند.
خياط ما وقتي كه ديد، بزي به خانه رسيده، گفت به پسر بزرگ خود: «خسته نباشي بابا جان! بزي حسابي چريده؟»
پسر بزرگ گفت: «بابا جان! بزي حسابي سير شده. بس كه مي‌خورد، دير آمديم. ببخش كه خيلي دير شده.»
خياط ما تلق تولوق، براي دوشيدنِ شير، رفت به ميان طويله، با فكر نوشيدنِ شير:
- خوش به حالت بزبزي جان
رفتي چريدي سيرشدي
براي خياط باشي هم
صاحب گوشت و شير شدي

بزي نگو! ظالم، بلا، يك بز پستِ ناقلا، شيطاني بود تو پوست بز، دروغگو بود، فرق نمي‌كرد براي او، دشمن بز با دوست بز. مَع مع غصّه داري كرد، ناله و بي‌قرار‌ي كرد:

اي بابا خياط باشي جان
من كجا و سيري كجا؟
از حال و روز من نپرس
گرسنه هستم به خدا
پسر بزرگت مرا برد
جايي پر از كلوخ و سنگ
علف نداشت و آب نداشت
صحرا نگو ، ميدان جنگ
 
خياط قصّه بي‌درنگ، بدون فكر و پرس و جو، رفت به سراغ پسرش، براي داد و هاي و هو.
پسر بزرگ كه خسته بود، توي اتاق نشسته بود، يك باره ديد كه پدرش، انگاري عقل نيست تو سَرَش. چوبي به دست، داد و هوار، پسر بدو، پدر بدو، چوب و كتك، گريه و ناله و فرار، فرياد و فحش و ناسزا:

- چرا بزي گرسنه است؟
چرا نبردي به چرا؟
خانه‌ي من جاي تو نيست
زود برو بيرون پسرك
هر جا مي‌خواهي برو
گرسنه ماندي به درك!

فردا كه خياط باشي ديد، صبح شده وقت كار شده، صداي مع، معي شنيد، گفت كه شايد حال بزي، بد و خراب و زار شده. صبح تا غروب نقشه كشيد، نوبت دومي رسيد:

- نوبت تو شد بابا جان
بزي را به صحرا ببر
بز را براي چريدن
به جايي با صفا ببر
مبادا مثل آن يكي
بازيگوشي كني پسر
مثل برادرت تو هم
تنها شوي و در به در

اين پسري كه دوّمين، بچه‌ي خياط باشي بود، گفت: «به روي چشم بابا‌جان، حالا بخواب تا صبح زود، فردا بز گرسنه را، به دشت و صحرا مي‌برم. بز را براي چريدن، پيش علفها مي‌برم.»
فردا كه شد اذان صبح، از خواب ناز بيدار شد. صبحانه خورد، نان پيچه بست، چوپاني اهل كار شد. زود بزي دروغگو را از طويله بيرون كشيد. چوبي به دست دنبال بز، تا دشتي با صفا دويد. بزي چريد صبح تا غروب، حسابي سير شد، خوبِ خوب، غروب كه شد پسر آمد، نشست كنار بزبزي، تا پرس و جويي بكند از حال و روز بزبزي:

-خسته نباشي بزي جان
بزبزيِ نامهربان
علف چريدي سير شدي؟
صاحب گوشت و شير شدي؟

بزي كه خوب چريده بود، روي دو تا پا ايستاد، شنگول و شاد و سرحال، با مع معش جواب داد:

-درست حسابي سير شدم
صبح تا غروب خوب چريدم
آب خنك، سبزه‌ي خوب
هر جا دلم خواست دويدم
بس كه زيادي خورده‌ام
دهان من نا ندارد
حتي براي يك علف
شكنبه‌ام جا ندارد

پسر كه حرف بزي را، از زبان خودش شنيد، گفت: «حالا وقت رفتن است.»
به دنبال بزي دويد. پسر دويد، بزي دويد. بزي پريد، پسرِ پريد، تا اينكه مثل شبِ پيش، پسر كنار بزبزي، به خانه‌ي خودش رسيد. خياط باشي آمده بود از سرِ كار، توي حياط نشسته بود، چشمي به در، در انتظار. بز را كه ديد، از جا پريد. خنديد و گفت: «بزبزي جان! حسابي خوردي سيرشدي؟ علف چريدي نوشِ جان.»
آن بُز پست بي‌وفا، آن بزيِ بي چشم و رو، ديوِ سياه بي‌حيا، دوباره بي‌قراري كرد، ناله و آه و زاري كرد:

-‌اي بابا خياط باشي جان
من كجا و سيري كجا؟
از حال و روز من نپرس
گرسنه هستم به خدا
مرا به جايي برده بود
پر از كلوخ وتير و سنگ
علف نداشت و آب نداشت
صحرا نگو، ميدان جنگ

خياط دستان ما، بدون فكر و پرس و جو، مشت و لگد زد به پسر، فرياد و داد و هاي و هو. پدر بدو، پسر بدو، داد و هوار و ناسزا:

- پس كجا بودي ‌اي پسر
چرا نبردي بزي را
ميان دشت و سبزه‌ها
خانه‌ي من جاي تو نيست
زود برو بيرون پسرك
هر جا كه مي‌خواهي برو
گرسنه ماندي به درك!

قصّه‌ي روز سوّم خياط داستان ما، مثل دو روز پيش بود، بز بود و كلي ماجرا. چوپان بزي كي شد؟ كوچكترين آقا پسر. امّا او هم آخر شب، مثل برادران خود، تنبيه و دعوا، در به رد! امّا از آنجا كه دروغ، عاقبتي خوش ندارد، توفان نصيبش مي‌شود، هر كسي كه باد بكارد. روز چهارم كه رسيد، خانه‌ي خالي بود و بز، طويله بي آب و علف، دشت خيالي بود و بز، خياط ما بي حوصله، توي حياط نشسته بود، از دست بچه‌هاي خود، غمگين و زار و خسته بود. دنبال خياطي نرفت. مغازه‌ي او بسته ماند. هيچ كسي در خانه نبود. تنها و دل شكسته ماند. از زور بي‌حوصلگي، گفت بزنم به كوه و دشت، به راه دوري بروم، راهي بدون بازگشت.
صبح بود و ديو شاخ‌دار، يعني همان بزِ پليد، هواي دشت و صحرا داشت، اين سو آن سو مي‌دويد. خياط داستان ما، صداي بز را كه شنيد، با اينكه غصه‌دار بود، فكري به خاطرش رسيد. رفت و در طويله را، مثل هميشه باز كرد. خودش كنار بزبزي، قصّه‌ي تازه ساز كرد. قصّه‌ي تازه، قصّه‌ي خياطي بودكه صبح زود، از خانه بيرون زد و شد، چوپاني كه دلش پر از درد و عذاب و غصه بود. چوپان تازه كار ما، بزبزي را برد به چرا، با بز ناشكر و پليد، خياطِ ما به صحرا رفت. از اين طرف به آن طرف به دنبالِ علفها رفت. بزي ميان سبزه‌ها، چريد و خورد و بازي كرد. حسابي خورد و سير شد. سبزه‌ي سبز و آب سرد. خياطِ چوپان چه مي‌كرد؟ كاري نداشت نشسته بود، با اينكه هيچ كاري نداشت، حسابي زار و خسته بود. ميان سبزه‌زار سبز نشسته بود، آواز مي‌خواند. ني كه نداشت، براي خود شعري بدون ساز مي‌خواند:

- پسر بزرگم ، پسرم
عصاي دستم كجا رفت؟
آن يكي، كوچكتر از او!
نمي‌دانم، او چرا رفت
اي پسر كوچك من
كاش مي‌دانستم كجايي
غمگين و بي‌حوصله‌ام
از غم و درد و تنهايي
خياط خوبي بوده‌ام
چوپاني تنها شده‌ام
به خاطر بز سياه
ساكن صحرا شده‌ام

خياط چوپان تا غروب، نشست و آه و زاري كرد. غروب كه شد رفت ببيند، بز تا غروب چه كاري كرد. رو كرد به آن بز پليد، بز پليد موسياه، ديوي كه بود به شكل بز، بز نگو ديو رو سياه:

- خسته نباشي بزي جان
بد شده روزگارمان
صبح تا غروب چريده‌اي
حسابي خوردي؟ نوش جان

بزي كه خوب چريده بود، روي دو تا پا يستاد. چوپان اگر چه غصه داشت، بزبزي شنگول بود و شاد. بزبزي سياه رو، مع معي كرد، جواب داد:

- درست حسابي سير شدم
صبح تا غروب خوب چريدم
آب خنك، سبزه‌ي سبز
هرجا دلم خواست دويدم
بس كه زيادي خورده‌ام
دهان من نا ندارد
حتي براي يك علف
شكنبه‌ام جا ندارد

خنده به روي صورت خياط خسته دل دويد. وقتي كه گفته‌هاي آن، بزبز خوشحال را شنيد. گفت به خودش: «عجب، عجب، كاش پسرانم مي‌ديدند، حرفهاي اين بزبزي را، از زبانش مي‌شنيدند.»
خياط ما شادي‌كنان، رو كرد به آن بز پليد، گفت: «بزي جان بيفت جلو، سرشير امشبم رسيد.»
خياط ما، خنده به لب، بزي جلو، او از عقب. بزي دويد، پريد، جهيد. خياط ما به دنبالش. بزبزي امشب چه كند؟ شب چه شبي، واي به حالش! وقتي كه آن بز سياه، با شادي تا خانه دويد، وقتي كه خياط باشي هم، به خانه‌ي خودش رسيد، بزي پريد تو طويله، چون كه حسابي خسته بود، خياط ما رفت بخوابد، چون كه دلش شكسته بود. به عادت شبهاي پيش، به فكر نوشيدن شير، رفت به كنار بزبزي، براي دوشيدن شير، خنديد و گفت: «خوش به حالت، ‌اي بزِ ناز مهربان، چريدي، خوردي، سيرشدي، شنگول و شادي، نوش جان، ظرف بزرگ شيركجاست؟ تا شير بز را بدوشم، پس از سه روز گرسنگي، شيري حسابي بنوشم.»
به عادت شبهاي پيش، آن بز دروغگو، دوباره آه و زاري كرد، جواب سر بالايي داد، به خياط سفيد مو:

- ‌اي بابا خياط باشي جان
من كجا و سيري كجا؟
از حال و روز من نپرس
گرسنه هستم به خدا

خياط چوپان تا شنيد، حرف بد بزبزي را، مشت و لگد حواله كرد، به جان ديو ناقلا، گفت: «بزك دروغگو، بد صفت بي چشم و رو، صبح تا غروب تو سبزه‌زار، دويده‌اي، چريده‌اي، مرا ميان مزرعه، كنار خود نديده‌اي؟ تو با دروغهاي خودت مرا مچاله كرده‌اي، پس پيش از اين هم دروغي، زاري و ناله كرده‌اي. آخ پسرانم كجاييد؟ من اشتباه كرده‌ام. به خاطر دروغ بز، روز سفيد خويش را، بد و سياه كرده‌ام.»
خياط ما بزبزي را به داخل حياط برد، مشت و لگد، فحش و كتك، هي زد و زد، بزبزي خورد و باز خورد. تا اينكه آن دروغگو، افتاد و آهي كرد و مرد.
خياط ما كه بعد از آن پسر نداشت و زن نداشت، حوصله دوختن يك قبا و پيرهن نداشت، در را به روي خود مي‌بست، تنها تو خانه مي‌نشست. فكر او پيش بچه‌هاش، آن پسران با وفاش، پشيماني سودي نداشت، ولي پشيمان شده بود. غصه مي‌خورد، زاري مي‌كرد، غمگين و نالان شده بود. روزهاي تنهايي او، گذشت و هفته‌ها رسيد. هفته‌ها رفت و هيچ كسي، خياط قصّه را نديد. يك دو سه سالي كه گذشت، خياط قصّه همچنان غصّه‌ي تنهايي مي‌خورد. از زور درد و رنجِ خود، داشت توي تنهايي مي‌مرد. ولي خداي مهربان، لطفي به خياط باشي كرد. در شبي از شبها كه بود، هوا حسابي سردِ سرد:

-تق تق
- كيه كيه؟
-منم بابا، منم بابا
زود بيا در را باز كن
كه خيس خيسم سراپا.
-سلام عزيزِ جان من!
خوش آمدي كجا بودي؟
مرا ببخش اميدكم
هميشه توي قلب من
عزيز و آشنا بودي.

پسرهايش يكي يكي، دوباره از راه رسيدند. ولي ميان خانه هيچ نشاني از بز نديدند. پسربزگ او حالا، نجاري ماهر شده بود. آن وسطي براي خود، صاحب پول و پَله و الاغ و قاطر شده بود. كوچكترين پسر ولي، مغازه‌ي خرازي داشت. علاوه بر صد گونه جنس، دفتر و اسباب بازي داشت. روزِ نو، روزي نو، خانه‌ي شاد، پلو چلو. شكر خدا كه هر چه بود، به خوبي و خوشي گذشت. دروغگو رسوا شد و زود، دوره‌ي ناخوشي گذشت. شير بود و كشك و ماست بود.
قصّه خيال و راست بود. دروغگو دشمن خداست. هر جا كه راستي گل كند، يك باغ سبز و با صفاست.
 منبع مقاله: رحماندوست، مصطفي؛ (1394)، بيست افسانه‌ي ايراني، تهران: نشر افق، چاپ دهم.