چه طورينيشت بزنم؟
يكي بود، يكي نبود، زيرگنبد كبود، توي دِه خاركني بود. خاركني پير و فقير، توي چنگ درد و بيپولي اسير. صبح زود، خاكن پير، چشم به آسمان ميدوخت. آسمان، اگر كه باراني نبود، سر ميزد به كوه و دشت، خار
گزارش: مصطفي رحماندوست
يكي بود، يكي نبود، زيرگنبد كبود، توي دِه خاركني بود. خاركني پير و فقير، توي چنگ درد و بيپولي اسير. صبح زود، خاكن پير، چشم به آسمان ميدوخت. آسمان، اگر كه باراني نبود، سر ميزد به كوه و دشت، خار ميكند و بر ميگشت. بارِ خارَش را ميبرد و ميفروخت. با پولش نان و پنيري ميخريد، قند و چاي، كاسهي شيري ميخريد. شب كه ميشد نان و پنير، دو تا چاي، گاهگاهي هم
كاسهي شير، لا لاي، لاي، زخمهاي خار، رو دست و پا، چه دردي! باز زير لب شكر خدا، چه مردي!
مثل هميشه يك روز، خاركن پير خارَش را كَند، بارش را بست. از خستگي، كمي نشست. چيق كشيد. خستگي را به دشمن خدا داد. باري به دوش، تق و تق و تق به طرف ده، راه افتاد. كمي كه رفت، صدايِ نالهاي شنيد. سَرَك كشيد. اينجا را ديد، آنجا را ديد. به ماري درمانده رسيد. اوّل حسابي ترسيد. حتي حسابي لرزيد. از جاي خود نجنبيد. امّا كمي پس از آن، چند قدمي جلو رفت، ديد مار خوش خط و خال، زار و گرفتار شده، تو دردسر افتاده، مارِ بيآزار شده. خاركن پير قدم قدم جلو رفت. يك دو سه پنج، تا شد هفت. سلام گفت، با لطف و احترام گفت: «ماري جان حالت بده؟ خدا درد بد نده!
سنگي سنگين، روي مار افتاده بود. تنِ او به حال زار افتاده بود. مار، گرفتار شده بود. دندان نيش او هم، از كار و بار افتاده بود. رو به آن خاركن پير، گفت: «اي مرد دلير، ميبيني كه اسيرم، به دادم برِس و گر نه ميميرم. گرفتارم، گرفتار، خسته و اسير و بيمار. سنگي كه رويم افتاده، سنگين است. لطفي بكن برش دار. چارهي دردم اين است.»
خاركن پير خواست كمكي به مارِ بينوا كند. سنگي را كه به روي مار افتاده بود، يك كمي جا به جا كند. رفت جلو، امّا دوباره، فكري به خاطرش رسيد. ترسيد و پا را پس كشيد. گفت به خودش: «چه كار كنم؟ مار هميشه مار بوده و نيش زده، در پي آزار بوده و نيش زده، او مرا زود ميكشد و دود ميكند، يك باره نابود ميكند. اين بود كه گفت: «تو ماري و نيش ميزني، دشمن هر مرد و زني، همان جا باشي بهتر است، كار تو پُر شور و شر است»
مار دوباره نالهكنان چنين گفت: «اگر چه مردم آزارم، امّا با تو كار ندارم. قول ميدهم كه خوب باشم، نيش نزنم زهر نپاشم.»
خاركنِ پير دلش سوخت. بارش را جايي گذاشت. از روي مار، سنگ بزرگ را برداشت. همين كه مار شد آزاد، به فكر كارش افتاد:
-من مار خوش خط و خالم
حالا كه خوب شده حالم
درد ندارم در بدنم
چه طوري نيشت بزنم؟
نيش بزنم به گردنت
يا دست و بازو تنت؟
خاركن از اين بد بياري، حسابي كلّه پا شد. سينهي مهربان او، خانهي غصّهها شد. گفت به خودش، «ديدي گرفتار شدي! اسيرِ اين مار شدي!»
امّا خودش را نباخت، قصهي تازهاي ساخت. رو كرد به مار، چنين گفت: «درست است، تو ماري، مهر و وفا نداري. امّا ميان كلّهات، عقل كمي كه داري. سزاي نيكي، بدي نيست. موافق كار تو كيست؟ از سه نفر بپرسيم، اگر سه تايي گفتند، سزاي نيكي بدي ست، تو بُردهاي، چارهاي نيست. اين من و اين سر، اين بدن، هر جا كه خواستي نيش بزن.»
مار گفت: «قبول! از سه نفر بپرسيم. امّا نه از آدمها، از جانور بپرسيم.»
خاركن پير قبولي گفت و آن دو تا دنبال هم دويدند. اينجا برو آنجا برو، تا به سگي رسيدند. سگي ضعيف و بيمار، لاغر و پير و بيكار. خاركن پير نگاه به سگ كرد و گفت: «اي سگِ خوبِ با وفا، بيا برس به داد ما، سزاي نيكي، بگو چيست؟ آيا سزاي آن بدي ست؟.»
سگ نگاهي به مار كرد. نگاه به پير زار كرد. با ناله گفت: «من سگ باهوشي بودم. يك سگِ خوب و اهلِ كار، با اربابم صبح تا غروب، بوديم به دنبال شكار. تا وقتي كه جوان بودم، از تن من كار ميكشيد. وقتي كه از كار افتادم، خوبيهاي مرا نديد، با يك لگد از خانه بيرونم كرد. پير كه شدم بيكس و دل خونم كرد. ميبيني كه مزد خوبي، خوبي نيست. جواب خوبي بديست.
تو هم بايد نيش بخوري، چاره چيست؟»
مار قاه و قاه خنديد و گفت: «خوب ديدي؟ خوب شنيدي؟ به حرف من رسيدي؟»
خاركن پير چيزي نگفت، راه افتاد. انگار كه توي چاله بود، حالا توي چاه افتاد. بعد رسيدند به اسبي پير، به چنگِ بيماري اسير، اسب كه نبود، پوستي و استخواني، نه حالي داشت نه جاني. خاركن پير جلو رفت، سلام كرد، قصّه را گفت تمام كرد. در حالي كه ميترسيد، رو كرد به اسب و پرسيد: «سزاي نيكي بگو چيست؟ آيا سزاي آن بدي است؟»
اسب اولش سكوت كرد. يك كمي ناليد از درد:
- از حال من نپرسيد، كه خيلي غصه دارم. ميبيني كه ضعيفم، پيرم و بيقرارم. امّا من اين جور نبودم، لاغر و كم زور بودم، اسب زرنگي بودم. چه شيههاي، اسب قشنگي بودم. زوري و حالي داشتم. تند و سريع ميرفتم، زيني و يالي داشتم. صاحب من بَدَك نبود، دست به سر و روم ميكشيد. آبم ميداد، غذا ميداد، مرا ميشست. به من به خوبي ميرسيد. به پشت من سوار ميشد، اينجا و آنجا ميدواند، مرا تو هر مسابقه، به خط پايان ميرساند. يك دو سه سالي بعد از آن، مرا به باركشي كشيد، حسابي خدمتم رسيد. زينِ قشنگِ پشت من، شد نصيب بچهي من. قسمت من پالان شد و شلاق و بار و زخمِ تن. چند سالي هم بار كشيدم. به زور شلاق دويدم. آخرش از كار افتادم. باركشي كار من نبود، قصّهاي غصهدارتر از، هيكلِ زار من نبود. آخر كار، ميبيني كه، بيكس و ويلان شدهام، گرسنه، خسته، ناتوان، پير و پريشان شدهام. آدمها خيلي كلكاند. وفا و غيرت ندارند، دل ندارند، مثل ما مشكل ندارند. تو دنياي شما فقط، پاداش خوبيها بديست. سزاي خوبي، خوبي نيست.
مار قاه قاه و قاه خنديد و گفت: «خوب ديدي؟ خوب شنيدي؟ به حرف من رسيدي؟»
خار كن پير چيزي نگفت، راه افتاد. غمگين و بيحوصله شد، از چاله تو چاه افتاد. رفت تا رسيد به روباه، روباهي دم بريده، روباه باهوشي كه، به قصهها رسيده. خاركن پير جلو رفت، سلام كرد. با غصّهي زيادش، قصّه را گفت تمام كرد.
روباه بيداد و فرياد، به فكر چاره افتاد. سكوت كرد، قدم زد. چرتكه آورد رقم زد. پايين رفت، بالا رفت، هي توي قصهها رفت. تجربههاش را جمع كرد، تو نخ نقشهها رفت. نگاه به خاركن انداخت، نگاه به مار پُر رو. يك خوب و يك ستمگر، هر دو تا چشم انتظار، تا كه چه ميكند او. صبر همه سر آمد، تا نوبت قصهاي ديگر آمد. رو كرد روباه به آن دو تا:
- من كه باور نميكنم، سنگ روي مار چه ميكند؟ خاركنِ پيري مثلِ تو، دست كه به سنگ نميزند. چه سنگي، چه ماري! چه درد و انتظاري! چه زوري، چه پيري! كدام بگير، بگيري! بايد خودم ببينم. من روباهم، همينم. سنگ كجا بود، مار كجا؟ اين پير بيكار كجا؟ صحنه را بازسازي كنيد. هر چه كه بود براي من بازي كنيد.
روباه باهوش و دلير راه افتاد. پشت سرش خاركن غصهدار پير راه افتاد. پشت سرش مارِ خطرناك، كمي دير، راه افتاد. هر سه با هم دويدند، تا به محل ماجرا رسيدند. مار توي صخرهها خوابيد، روباه به خوبي او را ديد. خاركن پير، سنگ را دوباره برداشت، روي تنِ مار گذاشت. آن مارِ مردم آزار، دوباره شد گرفتار. روباه نگاهي انداخت، گفت كه عجب، چنين بود؟ چارهي كار همين بود. اي مار خوش خط و خال، باز دوباره اسيري، آنجا بمان و ناله كن، تا عاقبت بميري.
منبع مقاله: رحماندوست، مصطفي؛ (1394)، بيست افسانهي ايراني، تهران: نشر افق، چاپ دهم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}