گزارش: مصطفي رحماندوست

 

يكي بود، يكي نبود. زير گنبدكبود، روي شاخه‌هاي يك درخت پير لانه‌ي داركوبي بود.
داركوبِ قصّه‌ي ما روي درخت، خوب زندگي مي‌كرد. چه هوا گرم و چه سرد. نوك مي‌زد بر تنه‌ي درخت پير، صبح زود تا شام دير. كرمهاي موذي را از تن درخت در مي‌آورد، بلافاصله مي‌خورد. هم درخت راضي از او، هم او از درخت پير، بي گفت و گو.
تا كه يك روز گذرِ خان بزرگ، خان ظالمي كه بود چون شير و گرگ، به زير درخت پير افتاد و رفت. دل داركوب را جناب خان، بر باد داد و رفت. خان كي بود؟ شالِ زرّين به كمر. نوكرهاش به دور و بر. مال و اموالِ زيادش، همه روي اسب و خر، مي‌آمد از پشت سر.
داركوب از آن بالا نگاه سردي به او كرد. از دل كوچك خود آهي كشيد، در دلش آرزو كرد: «چي مي‌شد كه من خان مي‌شدم؟ چي مي‌شد به جاي تقّ و تقّ تقّ، صاحب لباس الوان مي‌شدم؟ من آخر چي كم دارم؟ديگر از زندگيم، غصه‌دار و بيزارم.»
بالاي درخت پير، چند شاخه بالاتر، كفتري نشسته بود. كفتر خوبي كه خيلي خسته بود. حرف داركوب را شنيد. خان را با نوكر و مال و اموالش از بالا ديد. گفت به داركوب: «چرا فرياد مي‌كني؟ چرا از بختِ بدت داد و بيداد مي‌كني؟ من دعا مي‌كنمت كه خان شوي. صاحب نوكر و مال و اسب و خان و مان شوي.»
كبوتر پرهاي نازش را به آسمان گرفت. دعا كرد و داركوبِ قصّه‌ي ما خان شد و شكل خان گرفت: تاج زرّين به سرش، شمشير طلايي هم بر كمرش. نوكراش دور و برش و...
خان داركوب حالا توي قصر خود نشسته بود. درها و پنجره‌ها را بسته بود. اين مي‌گفت جناب خان! آن يكي به چاپلوسي. خان لباس زرنگاري به تنش. زرنگار و اطلسي. توي آن هواي گرم. خان داركوب چي مي‌كرد؟ او بي حال نشسته بود، روي يك بالشِ نرم، شُر و شُر عرق مي‌ريخت!
- واي چقدر گرم هوا، مُردم از گرما خدا.
خان از آن گرماي سخت كلافه بود و داد
مي زد. گر چه نوكرش او را با بادبزن باد ميزد. «بابا فكري بكنيد. گرماي هوا امانم را بريد. بزنيد، باد بزنيد»
اين مي‌گفت: «واي چه كنيم؟»
آن مي‌گفت: «چاره كنيم؟»
ولي خورشيد فروزان مي‌تابيد. دست نوكرهاي خان هم كه به او نمي‌رسيد.
نوكري گفت كه ديگر، كاري از ما ساخته نيست. ابري نيست سايه‌اي نيست.
خان داركوب از ته دل داد و فريادي كشيد. گفت: «خدايا چي مي‌شد، مي‌شدم من خورشيد!»
كبوتر آن گوشه‌ها نشسته بود. كفتري كه خسته بود. حرف داركوب را شنيد. توي دل به آرزوهاي درازش خنديد. كبوتر باز دعا كرد. دعايي براي خانِ قصّه‌ي ما كرد.
خان چي شد؟ شد خورشيد. حالا داركوب توي آسمان آبي بود و هي مي‌تابيد. نور مي‌داد گرما مي‌داد. امّا نه خيلي زياد. هوا خوب بود، يعني گرمِ گرم نبود خورشيدي بهتر از آن خورشيد دل رحم نبود.
ناگهان از آن بالا، نگاهي كرد به زمين. ديد كه يك جوجه پرنده افتاده روي زمين. پيش ساقه‌ي درخت، زير سايه‌ي درخت.
گفت به خود: «جوجه بايد گرم شود تا نجات پيدا كند. بعد از اينكه جان گرفت، پر بكشد، و مرا دعا كند.» خورشيد از بالا تابيد، ولي گرماي او بر جوجه‌ي نالان نرسيد. شاخه‌ها هزار هزار، شاخه‌ها در هم و سخت و بي‌شمار. شاخه‌هاي آن درخت مثل يك ديوار سخت. خورشيد اين طرف دويد. خورشيد آن طرف دويد، هر كجا كه جايي داشت سرك كشيد، امّا نور و گرماي او به زير شاخه‌هاي درخت آنجا نرسيد. جوجه سردش شده بود. وقت مرگش شده بود.
خورشيد پر نور و گرم و تابان. حالا تنها شده بود، خورشيدي زار و ناتوان.
باز هم داد كشيد. داد و فرياد كشيد و صدايش را كبوتر هم شنيد: «اي خداي مهربان. اي خداي اين جهان و آن جهان. چي مي‌شد اگر كه من درخت بودم. صاحب هزار هزار شاخه‌ي سفت و سخت بودم.
كبوتر بال به هوا، باز دعا كرد و دعا: «آرزويش را بر آور اي خدا.»
داركوب حالا شد درخت. يك درخت تيره بخت. چرا، چون كه دراكوبي روي شاخه‌اش نشست. تق و تق زد به تنش. زخمي شد زود بدنش.
- واي چرا نوك مي‌زني؟ چرا قلب مرا از جا مي‌كني؟ من چه كرده‌ام خدا؟ مُردم از زخمي كه بر تنم زده، تق و تق اين ناقلا.
دادي زد آهي كشيد، امّا انگار كه صدايش به گوش داركوب تق تق نرسيد.
- چي كنم اي خدا جان! اي خداي مهربان. كاشكي يك داركوب زيبا مي‌شدم. روي يك درخت پير، صاحب يك لانه‌ي كوچك و تنها مي‌شدم...
كبوتر صداي داركوب را شنيد. از ته دل خنديد. با زهم بال به هوا. هي دعا كرد، دعا: «آرزويش را برآور اي خدا.»
داركوبي كه يك روزي خان شده بود. روزي هم خورشيد تابان شده، بعد از آن درختي مانند درختان شده بود. يك روزي اين شده بود، يك روزي آن شده بود. گاهي خندان شده بود، گاهي نالان شده بود آخرش از اين شدن يا آن شدن، زار و گريان شده بود.
منبع مقاله:  رحماندوست، مصطفي؛ (1394)، بيست افسانه‌ي ايراني، تهران: نشر افق، چاپ دهم.