گزارش: مصطفی رحماندوست

 

روزی بود، روزگاری بود. هر كه به فكر كاری بود. یواش یواش بهار می‌شد، دوباره فصلِ كار می‌شد. شكوفه‌ها قشنگ قشنگ، گلها، هزار هزار رنگ. گل بود و چشمه و بهار، روستایی سبز و سبزه‌زار، یك دِه و صد تا ماجرا، دهكده‌ی قّصه‌ی ما. كنار ده، بیشه‌ای بود، تو بیشه، صدپرنده بود. بر لبِ هر پرنده‌ای، شادی و شور و خنده بود. امّا مثلِ همیشه، درست میان بیشه، تو آن همه پرنده، گنجشكی غمی داشت، غصّه و ماتمی داشت. با اینكه داشت بهار می شد، زمینها سبزه‌زار می‌شد، گنجشكِ ما لباس نداشت. رخت و جُل و پَلاس نداشت. غصّه‌ی او همین بود. گنجشك ما غمین بود. گنجشك قصّه‌ی ما، گوشه‌ای نشست و غم خورد. همان گوشه، خوابش بُرد. امّا وقتی بیدار شد، فكر علاج كار شد. پرید پایین و بالا، نقشه كشید، هزار تا. نقشه‌ای را پسندید. جیك جیكی كرد و خندید. از جا پرید و پر زد، به باغ و بیشه سر زد. رفت تا رسید به پنبه‌زار، كه غوزه داشت هزار هزار، این ور پرید، آن ور پرید. غوزه‌ای را از بوته چید. گرفت به نوك با باد و فیس، رفت تا دكان پنبه ریس، گفت: «چه كنم كه زارم، آه تو بساط ندارم. باید كه فریاد بزنم، جیغ بكشم، داد بزنم، دعوا كنم با پنبه ریس، با داد و فریاد بگویم: این غوره را بگیر بریس، اگه نریسی داد می‌زنم، قال می‌كنم، فریاد و جنجال می‌كنم. بعد ریس و ریسدان تو را، سی و دو تا دندان تو را، می‌برم زیر زمین چال می‌كنم. عمو پنبه ریس كه پیر است، تو دست من اسیر است. با ترس و لرز بسیار، بدون مُزد می‌شود، مشغول كوشش و كار.»
پنبه ریس نشسته بود، نخ می‌ریسید. گنجشك را غوزه به لب، رو شاخه دید. لبخندی زد، سلام كرد. با خنده نقشه‌ها را، به هم زد و تمام كرد. گنجشك بینوا هم، جلو پرید، سلام كرد. اگر چه بعد از سلام، با زكمی داد و فریاد:
- می‌خندی مرد پنبه ریس؟ غوزه دارم، بگیر بریس!
امّا بقیّه را نگفت، حرفهای ناروا نگفت. نقشه‌ی داد و فریاد، از سر و خاطرش رفت. بادی كه غبغبش داشت، پرید و از سرش رفت. گنجشك خوب و باهوش، با خنده‌ی پنبه ریس، نقشه را كرد فراموش. گفت: «عمو پنبه ریسی، غوزه دارم می‌ریسی؟»
آن پیرِ خوب نازنین، با خنده گفت: «خوش آمدی، بیا كنارم بنشین. اوستای پنبه ریسم، پنبه بده بریسم. غوزه بده به مرد پیر، فردا بیا و نخ بگیر.»
- اجرت كارت چی می‌شود؟ كار كه بی‌مزد نمی‌شود.
-‌ای بابا، اصلاً نده. اگر كه دوست نداری، یك روزی بعداً بده. غوزه ریسیدن از من، اتل متل توتوله، غصه نخوردن از تو. پس برو فردا بیا، قبوله، نه؟
- قبوله
پنبه ریس غوزه را كرد نخ كلاف. گنجشك هم نخ را از او گرفت و رفت، تا رسید به پارچه باف. گفت: «چه كنم گرفتارم، آه تو بساطم ندارم، باید كه دعوا بكنم با پارچه‌باف، با داد و فریاد بگویم: این نخها را بگیر بباف، اگر نبافی، داد می‌زنم، قال می كنم، فریاد و جنجال می‌كنم. بعد باف و بافدان تو را، سی و دو تا دندان تو را، می‌برم زیر زمین چال می‌كنم. عمو پارچه باف كه پیر است، كلافِ نخ می‌گیرد، با ترس و لرز بسیار، بدون مزد می‌شود، مشغول كوشش و كار.»
پارچه‌باف گنجشك را دید. جیك و جیكش را شنید. لبخندی زد، سلام كرد. با خنده نقشه‌ها را، به هم زد و تمام كرد.
- خسته نباشی پارچه باف، چند تا كلاف نخ دارم.
برای من پارچه بباف.
- گنجشك خوب و زیبا، خوش آمدی، بفرما! اوستای پارچه بافم، نخ بده تا برایت، پارچه‌ی خوب ببافم.
امّا پولی ندارم. بی‌لباسم، بی‌كارم. چند تایی دانه دارم، توی زمین می‌كارم. دانه‌ها كه میوه شد، آنها را بر می‌دارم، می‌آورم برایت. قربان تو، فدایت!
-‌ای بابا اجرت چی؟ گنجشك نازنینم! از تو كی اجرتی خواست، غمِ تو را نبینم، بافتن پارچه از من، اتل متل توتوله، غصّه نخوردن از تو. پس برو فردا بیا،
قبوله، نه؟
- قبوله.
پارچه باف، پارچه را بافت. تا نیمه روز، گنجشك هم پارچه را بُرد. تا رسید به كارگاه جامه دوز. گفت: «چه كنم گرفتارم، آه تو بساطم ندارم. عید است، شلوغ پُلوغ است، سر جامه دوز شلوغ است. به فكر نقشه افتاد. بادی به غبغب انداخت. برای داد و فریاد. گفت كه باید داد بزنم، سر جامه‌دوز بینوا، یك باره فریاد بزنم، با داد و فریاد بگویم: «پارچه دارم، قبا بدوز. اگر ندوزی داد می‌زنم، قال می‌كنم، فریاد و جنجال می كنم. بعد دوز و دوزدان تو را، سی و دو تا دندان تو را، می‌برم زیر زمین چال می‌كنم. عمو جامه دوز كه پیر است، تو دستِ من اسیر است. این پارچه را می‌گیرد، با ترس و لرز بسیار، بدون مزد می‌شود، مشغول دوختن و كار.»
جامه‌دوز نشسته بود قبا می‌دوخت. شلواری برای من، نه، شاید یك كت و شلوار قشنگ، برای شما می‌دوخت. مشغول دوخت و دوز بود، برای او یكی بود. چه شب بود و چه روز بود. انگار كه خواب خواب بود. با حال روز خیّاط، لباس عید گنجشك، حُبابِ روی آب بود. گفت: «حالا من چكار كنم؟ باید كه فكر كار كنم. با داد و قال نمی‌شود، كارم به پیش نمی‌رود. چاره‌ی كار محبّت است. خنده و مهر و رحمت است. گنجشك كار تمام كرد. جلو پرید، سلام كرد.
- اوستا سلام چطوری؟ خسته نباشی اوسا! غم به دلت نباشد، مانده نباشی اوستا!
- سلام به روی ماهَت، به كاكُلت، كُلاهت، راستی كه كار زیاد است، فصل بهار رسیده، تمام دلها شاد است. امّا در این شش و هفت، با حرف و خنده‌ی تو، خستگی از تنم رفت. خوب، چه عجب از شما، آمدی این طرفها!
- والا جناب خیاط، دردِ دلم زیاد است، آرزوها، به باد است. عید با تمام خوبیها، امروز و فردا می‌رسد. با یك لباس سبز و نو، بهار به اینجا می‌رسد. اما برای سال نو، لباسِ خوبی ندارم. پارچه دارم ولی چه سود، پول ندارم، گرفتارم. گفتم شاید به جامه‌دوز، بگویم اوستا، كمكی! برای من قبا بدوز، امّا چه فایده، شانسِ من، مثل درِ بسته شده. اوستا كه كارش زیاد است، خسته شده، خسته شده.
- گنجشك ناز و زیبا! خجالتم، چه حرفها؟ اوستای جامه‌دوزم، پارچه كجاست؟ زود بده، تا برای عید تو، رخت و لباس بدوزم.
- آه تو بساط ندارم. هم بی‌لباسم اوستا، هم بی‌پول و بی‌كارم. بهار كه شد كار می‌كنم، آذوقه انبار می‌كنم. از دانه‌ها ی انبارم، قسمتی را بر می‌دارم، برای تو می‌آورم، به جای اُجرت كارم.
-‌ای بابا اُجرتِ چی؟ گنجشك نازنینم، از تو كی پولی خواسته؟ غم تو را نینم. دوختن پارچه از من، اتل متل توتوله، غصّه نخوردن از تو. قبوله، نه؟
- قبوله.
جامه‌دوز پارچه گنجشك را گرفت. پارچه را بُرید و دوخت قبایی نو. چه لباس نازنین و خوشگلی! آستین پَردار و دكمه‌ها‌یی نو. گنجشكك با صفا، گنجشك قصّه‌ی ما، قبا را گرفت و پوشید. خوشحالی كرد و خندید. رفت تا رسید به بیشه، جایی كه بود همیشه. گنجشكها ریختند رو سرش، جمع شدند دور و برش.
- جیك و جیك و جیك، تو از كجا، زودی شدی صاحب قبا؟
گنجشك قصّه‌ی ما، با آن لباسِ زیبا، پر زد و زود مثل باد، رفت رو بلندی ایستاد. گفت: «حالا خوب گوش كنید، تا بگویم چه دیدم، این در و آن در زدم، رنج زیاد كشیدم. امّا به رازی بزرگ، تو زندگی رسیدم. با قیل و قال و فریاد، جنجال و داد و بیداد، كارها به پیش نمی‌رود. نه، این جوری نمی‌شود، چاره‌ی كار محبّت است. خنده و مهر و رحمت است. دعوا و داد و غصّه، اصلاً علاجِ كار نیست. چاره‌ی هیچ مشكلی، گریه‌ی زار زار نیست. خنده و دوستی و مهر، گره گشای كار است. چاره بجز محبت، تلاش و پشتكار است.»

پی‌نوشت‌ها:

1. جل و پلاس: فرش و وسایل زندگی
2. غوزه: غلاف پنبه كه هنوز آن را در نیاورده باشند.
3. پنبه ریس: كسی كه از پنبه نخ درست می‌كند
4. جامه‌دوز: خیاط

منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانه‌ی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.