هیزم شكن و شیر
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كس نبود. گربهای بود ضعیف و ناتوان. گرسنه بود، منتظرِ لقمهای نان. نه نانی داشت كه بخورد، نه جانی داشت كه به دنبال شكار برود.
گزارش: مصطفی رحماندوست
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كس نبود. گربهای بود ضعیف و ناتوان. گرسنه بود، منتظرِ لقمهای نان.
نه نانی داشت كه بخورد، نه جانی داشت كه به دنبال شكار برود.
هر چه داشت غم بود و درد. در خانهی پیرزنی به سختی زندگی میكرد.
صاحب خانه هم كارش را ساخت. یك روز زد و او را از خانه بیرون انداخت.
گربه از بخت بدش نالید. رفت و رفت تا به جنگلی رسید.
در جنگل شیری بود. از دیدن شیر ترسید. مثل بید به خودش لرزید.
از ترس سلامی كرد و علیكی شنید. شیر نگاهی به قد و بالای گربه انداخت. گربه خودش را باخت. شیر نه به گربه حمله كرد، نه نعره كشید و نه گربه را در هم درید.
با آنكه تیز چنگال بود و صاحب یال و كوپال بود، رو كرد به گربه و گفت: «ای ضعیف ناتوان! ای گربهی شیرسان! تو كه از قوم و قبیلهی مایی، چرا چنین درمانده و بینوایی؟ پشم و یالت ریخته، پوست و گوشت و استخوانت در هم آمیخته. چه دیدهای، چه كشیدهای كه چنین زار و نزار و تكیدهای؟ بگو ببینم چه موجودی كار تو را ساخته و به این روزت انداخته؟»
گربه با حرفهای شیر رام شد. كمی آرام شد. گفت: «چه خوش باشد كه بعد از روزگاری، به امیدی رسد امیدواری. چه بگویم كه دلم خون است، از دست این آدمی كه بیقانون است. سالها در خانهی آدمها خدمت كردهام، هر چه دادهاند خوردهام و هر فرمانی كه دادهاند، بردهام. خانهشان را از موش موذی پاك كردام و برای اینكه ناراحت نشوند، ادرارم را خاك كردهام. روزها خوابیدهام و شبها برای شكار موش به این طرف و آن طرف دویدهام. تا جوان بودم كار كردهام، نه پساندازی كردهام و نه آذوقه انبار كردهام. حالا هم كه پیر شدهام، زار و زمین گیر شدهام. آدم دو پا دل خونم كرده، چوب به جانم كشیده و از خانه بیرونم كرده. حالا، ماییم و نوای بینوایی، نه محبّتی، نه غذایی، نه جایی.»
شیر از شنیدن داستان زندگی گربه روی در هم كشید. از ناراحتی به خودش پیچید. با خشم و غضب نعرهای كشید و گفت: «كجاست این آدم تا دمار از روزگارش در آورم؟ بلایی به سرش بیاورم كه مسلمان نشنود، كافر نبیند و مادرش به عزایش بنشیند. اگر آدم را ببینم، بیچارهاش میكنم. با چنگ و دندان پاره پارهاش میكنم.»
گربه گفت: «خدا را شكر كه یكی به فكر ما افتاد. هر چه بادا باد! شما سلطان هستید و من ضعیف و ناتوان. درست است كه من گربهای شیرسانم، امّا اسیر دست انسانم و در گرفتن حق خود ناتوانم. اگر میخواهید انسانی را ببینید، باید از جنگل دوری گزینید و توی بیشه سر راهی در كمینش بنشینید و تا سر رسید، حمله كنید و سر و دمش را بچینید.»
شیر گفت: «اینكه چیزی نیست. حرف و ناله كافیست. بلند شو تا به بیشه سری بزنیم، یا به خانهای برویم و دری بزنیم. برویم تا غوغا كنیم. بگردیم و انسانی پیدا كنیم. با او حسابی دعوا كنیم. باید با آدم بستیزیم و خونش را بریزیم. فقط توی راه برایم بگو كه این انسان كیست و چیست؟ چه دارد و چه ندارد؟ كلهاش پر باد است یا زورش زیاد است؟ پا هم دارد، یا میلنگد؟ از چی میترسد، با چی میجنگد؟»
گربه گفت: «انسان موجودی دو پاست. خیلی ترسوست، امّا با فكر و ناقلاست. از اسم شیر هم میترسد، چه رسد به چنگ و دندانِ او. از هر چنگ و دندانی میترسد، حتی از چنگ و دندان گربه و موش و راسو. دو تا چشم دارد، دو تا گوش، و كمی هم عقل و هوش.»
شیر گفت: «عجله كن تا انسان را پیدا كنیم و فكری به حال این موجود پر ادّعا كنیم.»
گربه با شنیدن حرفهای شیر، دلیر شد. اصلاً خودش شیر شد. گرسنه بود، انگار سیر شد. تلق تولوق شادِ شاد، دنبال شیر راه افتاد.
القصه، شیر و گربه رفتند و رفتند تا به بیشه رسیدند.
كمی انتظار كشیدند، تا از دور پیرمرد هیزم شكنی را دیدند.
گربه گفت: «جناب سلطان! این هم از انسان! همان دشمن گربهی شیرسان!»
شیر گفت: «ای بابا، این همان انسان است؟ اینكه خیلی ضعیف و ناتوان است!»
پیرمرد از هیزمشكنی بر میگشت. نه حوصله داشت، نه دنبال دردسر میگشت. بارش سنگین بود و دلش غمگین. هر روز كوله باری هیزم جمع میكرد، به بازار میبرد و میفروخت. با پول آن هم غذایی میخرید، لباس میدوخت. خیلی خسته بود. دل شكسته بود.
سلاّنه سلاّنه راه میرفت كه گیر افتاد. به تور گربه و شیر افتاد، ای داد بیداد!
شیر از كمینگاه بیرون جست و راه را بر هیزم شكن بست. این طرف پرید، آن طرف پرید، از ته دل نعرهای كشید.
هیزم شكن كه انتظارش را نداشت، خیلی ترسید. مثل بید لرزید. تبر هیزم شكنی از دستش افتاد، دیگر نه اسلحه داشت و نه قدرتِ داد و فریاد.
شیر روبه روی هیزم شكن ایستاد. گفت: «ای انسانِ ترسان و لرزان. ای موجود ضعیف و ناتوان! تو كیستی كه در این جهان دمار از روزگار حیوان و انسان در آوردهای؟ همه را به بند خود كشیدهای و به كام خود رسیدهای؟ گویا پر زورتر از خودت ندیدهای. حالا وقت حساب و كتاب است و نقشههایت نقش بر آب است. یكی از هم جنسان ما- یعنی همین گربهی بینوا- به دست آدمها گرفتار شده. آن قدر به او ظلم كردهاید كه از زندگی بیزار شده. همین الان تو را تا آنجا كه بخوری میزنم و سرت را میكَنَم، تا لاشخورها هیكلت را از هم بدرند و روباهها دل و جگرت را بخورند. باید آدمهای دیگر سرنوشت تو را ببینند و در عزایت بنشینند. از سرنوشت تو عبرت بگیرند تا گربهها با خفّت و خواری در میان انسانها نمیرند.»
اینجا بود كه تازه چشم هیزم شكن به گربه افتاد. با خودش گفت: «ای داد و بیداد.»
فهمید كه اوضاع از چه قرار است و دانست كه وقت، وقت كارزار است. مرگ را جلو چشم خود دید. امّا دیگر نترسید و چارهای اندیشید. فكرش را به كار بست. كوله بارش را انداخت زمین و روی آن نشست. رو كرد به شیر و گفت: «جناب شیر! من مَردم! من انسانم، اگر چه ظاهراً ناتوانم، امّا مرد جنگ و میدانم. بگرد تا بگردیم. بجنگ تا بجنگیم.
امّا جنگ هم قاعدهای دارد و وسیلهای میخواهد. گربه داور ما و اسلحهمان یاور ما. اسلحهی تو چنگ و دندان است و اسلحهی من شمشیر برّان است.
تو چنگ و دندانت را آوردهای، امّا من شمشیر برّانم را نیاوردهام. از پهلوانی به دور است كه تو كینه مرا به دل كاشته باشی، چنگ و دندان داشته باشی، امّا من دست خالی باشم، چیزی دیگر نداشته باشم. اسلحه و سپر نداشته باشم. هیزمم را گرو نگه دار و دست از سرم بردار، تا من بروم و شمشیرم را بیاورم و قصّه نبردمان را سر آورم.»
شیر گفت: «تو كه تا این حد ناتوانی، مرا از سپر و شمشیر میترسانی؟ سپر و شمشیر چیست؟
اینها كه میگویی چنگ و دندان كیست؟ من تا به حال نه شمشیر دیدهام و نه اسم سپر شنیدهام. با اینكه سلطانم و پر زور و جانم. امّا با معرفت و پهلوانم. میتوانم همین الان تو را از هم بدرم و خبر مرگت را برای تمام گربهها ببرم. امّا تبر و بارت را پیش ما گرو بگذار، برو اسلحهای كه میخواهی بردار و بیار به میدان كارزار. فقط ای موجود نابكار، نكند با اینكه مردی، بروی و برنگردی.»
هیزم شكن گفت: «من هیزم شكنم، جای من اینجاست. بیشه و جنگل هم در اختیار شماست. امروز بروم، فردا میآیم. امروز بخورم، كو نان فردایم؟»
شیر گفت: «برو و زود برگرد، قرار ما همین جا برای جنگ و نبرد.»
هیزم شكن خوشحال بود كه با یك فكر ساده، جانش را نجات داده.
گربه كه شاهد ماجرا بود و شنوندهی گفت و گوها، هر چه سعی كرد با ایما و اشاره شیر را بفهماند، از فكر و هوش انسان بترساند، موفق نشد. هیزمشكن هیزمها و تبرش را گذاشت، جانش را برداشت. دو تا پا داشت، دو تا قرض گرفت و رفت.
چند قدمی نرفته بود كه فكر دیگری به خاطرش رسید. دوباره به طرف شیر چرخید. با خودش گفت: «یك بار جستی ملخك، دو بار جستی ملخك، خلاصه گرفتار شیری، همیشه با ترس چنگ و دندان او، اسیری. باید همین الان كار را تمام كنی و شیر را اسیر دام كنی.»
هیزم شكن رو كرد به شیر و گفت: «ای شیر غرّان و ای سلطان پرتوان. دیدی كه من از تو ترسی نداشتم و هیزم و تبرم را پیشت گرو گذاشتم. امّا اگر من رفتم و برگشتم و دیدم تو نیستی چه كنم و چه گُلی به سرم بزنم؟ نكند فرار كنی، بترسی و ترك كارزرا كنی!»
شیر عصبانی شد و گفت: « من و فرار؟ من و ترك كارزار؟ من و زدن زیر قول و قرار.»
هیزم شكن گفت: «سیب را بالا بیندازی هزار چرخ میخورد. كار از محكم كاری عیب نمیكند. تو هم باید به من اطمینان بدهی كه شیر در نمیرود، یا مثلاً حوصلهاش سر نمیرود.»
شیر گفت: «تا به حال موجودی به این پررویی ندیدهام و كسی به این بیایمانی ندیدهام. هر تضمینی میخواهی از من بگیر. زود برو برگرد و زیر چنگ و دندان من بمیر.»
هیزم شكن گفت: «جسارت است قربان! میبخشید پهلوان. آرزومندم كه اجازه بدهی دست و پایت را ببندم. تا خیالم راحت باشد كه فرار نمیكنی و خون به دل منِ بیقرار نمیكنی. وقتی برگشتم بند از دست و پایت باز میكنم و جنگ با تو را آغاز میكنم.»
شیر گفت: «ای موجود بیچارهی بینوا،ای بندهی نادان خدا. بیا این دست و این پا. هر جور كه دلت میخواهد ببند و به كج فكری خودت بخند. فكر میكنی من نمیتوانم با دندانم بندها را باز كنم و به دل جنگل پرواز كنم؟»
هیزم شكن دل به دریا زد. با ترس و لرز جلو آمد.
ریسمانش را از دور هیزمها باز كرد، و جنگ تازهای را آغاز كرد. دست و پای شیر را محكم بست و كنار هیزمهایش نشست. بسمالهی گفت. به خودش امید داد. بعد هم شروع كرد به داد و فریاد.: «فكر كردی كه شیری و دلیری. وای به حالت كه در چنگ من اسیری.»
تبر را برداشت و به جان شیر افتاد. ای داد بیداد.
شیر بیچاره نه دستی برای كار داشت و نه پای برای فرار. میخورد و مینالید و در خون خودش میغلتید.
تبر یك بار دستش را میشكست و یك بر به پهلویش مینشست.
شیر میغرّید و مینالید. هیزم شكن هم تبر را به سر و تنش میكوبید.
القصه. شیر سلطان بازی را باخت و هیزم شكن كار شیر را ساخت. بعد از آن دست از زدن شیر كشید و خسته به گوشهای خزید. در دل به غرور شیر خندید. ریسمانش را از زیر هیكل شیر كشید و دوباره هیزمها پیچید. سلانه سلانه، راه افتاد به طرف خانه.
از گربه اثری دیده نمیشد. از شیر هم حتی نالهای شنیده نمیشد.
منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانهی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}