مهرك و كلاغ
روزی بود روزگاری بود. یكی بود، یكی نبود. بجز خدای مهربان، پیرمردِ دهقانی بود كه آب و آبادی داشت. ثروتِ زیادی داشت. زنی داشت و پسری؛ پسر گل به سری.
گزارش: مصطفی رحماندوست
روزی بود روزگاری بود. یكی بود، یكی نبود. بجز خدای مهربان، پیرمردِ دهقانی بود كه آب و آبادی داشت. ثروتِ زیادی داشت. زنی داشت و پسری؛ پسر گل به سری.
پسری یك و یكدانه، چراغ خانه و كاشانه. تمام امید دهقان به پسر بود. چشمِ امید پسر هم به دستهای پدر بود. پدر، صبح تا غروب كار میكرد، آذوقه انبار میكرد. زندگیشان رو به راه بود. پدر گاوی داشت، باغچهای داشت. هر سال زمینش را میكاشت، محصولش را بر میداشت. مادر هم شیر گاو و گوسفندها را میدوشید. وقتی كه شیر روی اجاق خوب میجوشید. كشك و پنیر درست میكرد. كره و سرشیر درست میكرد.
شب كه میشد، پدر و پسر و مادر دور یك سفره جمع میشدند. میگفتند و میخندیدند. گل میگفتند و گل میشنیدند. غذا میخوردند و میخوابیدند.
اسم پسر چی بود؟ «مهرك» بود. واقعاً كه توی پسرهای ده تك بود.
دهقان میخواست پیش از آنكه بمیرد، برای پسرش زن بگیرد. پس، مادر مهرك را راه انداخت برای خواستگاری. مادر مهرك این در زد و آن در زد. به خانهی هر كسی كه دختر داشت، سر زد. صد نفر را دید، تا آخرش یكی را پسندید.
بعله بران و شیرینی خوران؛ نامزدی و حنابندان؛ عروسی و رخت دامادی. بادابادا مبارك بادا راه افتاد و شادی.
مهرك صاحب زن شد. باغشان آباد بود. دلشان شاد بود.
امّا از آنجا كه در، همیشه روی یك پاشنه نمیچرخد، دنیا از زندگانی مرد دهقان خسته شد و دفترِ عمر پیرمرد بسته شد.
دو سه روزی بود كه پیرمرد دهقان مریض شده بود. دلش بیتاب بود و چشمهاش بیخواب. دیگر خودش هم فهمیده بود كه آفتابِ لبِ بام است و عمرش تمام است.
یكی از شبها زن و پسر و عروسش را صدا كرد و دور رختخوابش نشاند، گفت: «من دیگر وقت ندارم. وقتش شده كه چشمهایم را روی هم بگذارم. آردم را بیختهام و غربالم را آویختهام. بعد از مردن من غم نداشته باشید. امیدوارم چیزی هم كم نداشته باشید. آخر از مال حلال دنیا، چند كیسهای طلا برایتان گذاشتهام. بخورید و بردارید، چراغ خانهام را روشن نگه دارید.»
زن و پسر و عروس پیرمرد دهقان گریه كردند و گفتند: «خدا كند كه عمر شما دراز باشد و درِ خانهتان همیشه باز باشد. بدون شما زندگی چه ارزشی دارد؟ شما پدر ما هستید. تنها پدر كه نه، سایهی سر ما هستید.»
پیرمرد دهقان گفت: «مرگ، شتری است كه در خانهی همه میخوابد. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. چه بخواهید، چه نخواهید، مرگ حق است. دنیا به امام حسین وفا نكرد، ما كه باشیم؟»
بعد رو كرد به پسرش گفت: «پسرم! قدر مادرت را بدان. زنت را هم از خودت نرنجان. حالا زمستان است. سرد و یخبندان است. خانهتان گرم است و تشك و لحافتان نرم. خرج كنید، ولی ولخرجی نكنید. بهار كه شد، «یا علی» بگو و برو سرِ زمین. شخم بزن و تخم بپاش. آب بده و مرد باش. بخور و بخوران. خلاصه، به جای من چرخ زندگی را مرد و مردانه بچرخان!»
پیرمرد دهقان پس از آن، چند روز بیشتر فرصت نیافت و به جهان دیگر شتافت. دوستان و آشنایان، اقوام و نزدیكان جمع شدند و دهقان را به خاك سپردند.
مهرك ماند و زنش و مادرش. زمستان را خوردند و خوابیدند و خواب بهار را دیدند.
بهار آمد، امّا برای مهرك فصلِ كار نیامد.
مادر گفت: «مهرك جان! برو شخم بزن.»
مهرك گفت: «شخم زدن كار گاو است!»
زنش گفت: «تخم بپاش!»
مهرك گفت: «حالا آذوقه تو انبار هست.»
مادرگفت: «لااقل گاوها را ببر به صحرا.»
زنش گفت: «گوسفندها را ببر به چرا.»
امّا انگار نه انگار، مهرك كسی نبود كه كار كند. انگار انگل تنبلی افتاده بود به جانش، میخورد و میخوابید.
چشمتان روز بد نبیند! تا اینكه بالاخره یك روز، روزگار بد مهرك رسید. خوب شد كه مادرش پیر بود و مریض بود و مُرد. و آن روزهای بد را ندید.
آنهایی كه مرغ و بره میخوردند و میدادند، به نان و تره خوردن افتادند.
شیشهی عمر مادر كه شكست، غم دنیا به دل مهرك نشست. دستش از همه جا برید. حتّی یك دوست را دور و بر خودش ندید. دوستانی كه وقت پولداری یار مهربانش بودند، دشمن جانش شدند. تنبل و بیكاره بود، فقیر و بیچاره هم شد.
از همه بدتر، تحمل زنش سر آمد و سر و صدای او هم در آمد.
گفت: «آخر مرد! مرد تنبل و بیعار! این هم شد كار؟ كاری بكن، كشت و كاری بكن. پدرت مرد. مادرت مرد. هر چه داشتیم دود شد و باد برد. از مال دنیا فقط برای ما یك گاو مانده. لااقل آن را بردار و ببر به بازار. بفروش و زمین بخر. دانهای بكار و محصولی بردار.»
مهرك كه چارهای نداشت، گاو را برداشت. بُرد فروخت و چشم به آسمان دوخت. زمینی خرید و شخم زد. دانهای كاشت و آب داد. باد آمد و ابر آورد. باران بارید و زمین را آبیاری كرد.
خلاصه بعد از سالها تنبلی، مهرك كاری كرد. وقت درو كردن كه رسید، مهرك ازخوشحالی توی پوستش نمیگنجید. امّا از بخت بد، كلاغی پیدا شد. كلاغی كه قهرمان قصّهی ما شد.
كلاغ هر روز به كشت و كار مهرك زیان میرساند. ده تا دانه میخورد و صد تا دانه را به خاك مینشاند.
مهرك یك روز خرابكاری كلاغ را دید و چیزی نگفت. دو روز دید و كاری نكرد. روز سوّم باز هم كلاغ آمد و مهرك هم او را نشناخت. سنگی برداشت و به طرف كلاغ انداخت. كلاغ تا سنگ را دید، از جا پرید. رفت و روی سنگ سیاهی نشست. تا مهرك مشغول كار شد، كلاغ دوباره دست به كار شد. دو تا دانه را خورد و ده تا را از بین برد. مهرك باز هم سنگی برداشت و به طرف كلاغ انداخت. كلاغ باز در رفت و روی سنگ سیاه آشیانه ساخت.
خلاصه مهرك آن روز به كاری نرسید. این طرف دوید. آن طرف دوید. سنگی برداشت و به كلاغ رسید. امّا باز هم كلاغ از جایش پرید. روی سنگ سیاه نشست و دست مهرك به او نرسید.
شب شد و كلاغ پر زد. مهرك هم خسته و كلافه به خانه برگشت و در زد.
- سلام مهرك جان. دلت شاد و گشتزارت آباد.
امّا مهرك حوصلهی جواب دادن به زنش را نداشت. زنش آب آورد و مهرك دست و رویش را شست. بعد هم برای زنش قصّه سنگ و كلاغ و دانه و سنگ سیاه را گفت.
شب رفت و فردا شد. امّا كلاغ هم دوباره پیدا شد. مهرك بدو، كلاغ بپر. این دوید و سنگ انداخت، آن پرید و كار گندمها را ساخت.
بعد هم بال پروازش را بست. باز رفت و روی سنگ سیاه نشست. مهرك خسته شد، كلافه شد.
روبه كلاغ كرد و گفت: «آخر چرا لجبازی میكنی؟ چرا به مال من دست درازی میكنی؟ چرا كشتزار مرا خراب میكنی؟ چرا زحمتهای مرا نقش بر آب میكنی؟»
كلاغ قاه قاه خندید و گفت: «میخندم و میخندم. گره به كارت میبندم.»
مهرك در ماند. توی دلش فاتحهی كشت و كارش را خواند. تا غروب یك گوشه نشست و غصّه خورد. نه كاری كرد، نه باری برد و نه آب و غذایی خورد.
شب كه شد، دوباره به خانه برگشت. غمگین و غصّه دار پیش زنش نشست. زنش احوالش را پرسید. مهرك هم از حال و روزش گفت تا به قصّهی كلاغ رسید.
زنش هیچ نترسید. به روی مهرك خندید. بعد فكری كرد، رفت و كمی قیر آورد. به مهرك داد و گفت: «غصّه نخور اگر چه كمی دیر است، امّا چارهی كار قیر است.
فردا صبح زودتر به صحرا برو. كلاغ را خواب كن. قیر را آب كن و روی سنگ بریز. كلاغ كه آمد، فریاد كن. هم سنگش بزن، هم داد كن. كلاغ كه سنگ را ببیند، رویش مینشیند. آن وقت بگیر و كتكش بزن. بالش را بچین و سرش را بكن.»
مهرك كه غصّهدار بود، لبخندی زد. گفت: «امان از بخت بد.»
غمش را از یاد برد. شامش را خورد. رختخوابش را انداخت و خوابید، خواب كلاغ بیچاره را دید.
صبح شد و شب سرآمد. خورشید خانم درآمد.
آقا مهرك از جا جست. كمرش را محكم بس. قیر را برداشت و راه افتاد؛ شنگول و خوشحال و شاد.
به كشت و كارش كه رسید، كلاغ نبود. این بود كه دست به كار شد. قیر را آب كرد و روی سنگ ریخت. بیلش را برداشت و مشغول كار شد.
داشت علفهای هرز را میچید كه باز صدای بال زدن كلاغ را شنید. نه ترسید، نه خندید، نه مثل روزهای پیش سنگ برداشت و از جا پرید.
تصمیم گرفت كلاغ بیچاره را خواب كند، تا خورشید قیر را بهتر آب كند.
كلاغ جلوتر آمد. پر زد و پرپر آمد. یك خوشه چید، یك خوشه خورد. ده تا شكست، دو تا خوشه برد.
قیر كه خوب آبِ آب شد، وقت سنگ و پرتاب شد.
مهرك بلند شد قیل و قال كرد. كلاغ را با سنگ دنبال كرد.
كلاغ پرید، مهرك دوید. تا كلاغ به سنگ سیاه رسید. كلاغ به روی سنگ نشست. امّا پر پروازش را بست.
كلاغ پررو اسیر شد. آقا مهرك دلیر شد. رفت جلو جلوتر. كلاغ بیخود میزد پر. كلاغ به خودش میپیچید. مهرك به كلاغ رسید.
چند لحظه بعد، كلاغ توی دستهای مهرك میلرزید. مهرك به كلاغ میخندید.
رو كرد به كلاغ و گفت: «حالا تو به من میخندی؟ گره به كارم میبندی؟ تو را به خانه میبرم پیش زنم. بعد هم سرت را میكنم.»
ای وای، داد و بیداد. كلاغ خندان دیروز، گریه و ناله سر داد: «من بد بودم، بدی كردم. تو خوب باش و بدی نكن. به جوجههای من رحم كن. جوجههای من گرفتارند. پرِ پرواز ندارند. اگر من بمیرم، آنها هم از گرسنگی میمیرند.»
دل مهرك سوخت. چشم به آسمان دوخت. كلاغ را آزاد كرد. دل خودش و جوجههای كلاغ را شاد كرد.
كلاغ كه لطف و مهر مهرك را دید، از كارهای خودش خجالت كشید. پر زد و روی زمین نشست. از خجالت چشمهایش را بست.
گفت: «حالا كه با گذشتی، از جان من گذشتی، یكی از پرهایم را بردار. پیش خودت نگه دار.
هر وقت به سختی افتادی، یا چیزی را از دست دادی، اوّل یاد خدا كن. پر مرا رها كن. هر جا رفت، دنبالش برو تا به من برسی. من را كه دیدی، مشكلت را بگو و راه و چارهی كارت را بجو. مشكلت را از میان بر میدارم و تلافی محبّت امروزت را در میآورم.»
آن سال كشت و كار خوب بود. مهرك به نان و نوایی رسید. سال بعد هم بخت با آنها یار بود و دنیا به آنها خندید.
امّا سال سوّم باران نبارید. شكوفهای نخندید. هر چه كه كاشت خشك شد، ناپدید شد. زمین تشنه بود و آسمان بخیل. مهرك كه تازه به زندگی امیدوار شده بود، ناامید شد.
تخم كاشت، امّا محصولی برنداشت. نه چشمهای از زمین جوشید و نه برگی و گیاهی رویید. مهرك و زنش روزهای بدی را دیدند. خیلی فكرها كردند و خیلی نقشهها كشیدند. آخر و عاقبت به این فكر رسیدند كه مهرك راه سفر در پیش بگیرد. به كار و تجارت روی بیاورد. تا زن و بچهاش نمیرد.
زنش با دل گرسنه و چشم گریان سراغ صندوق آهنی رفت تا بار سفر مهرك را ببندد. شاید بختش بخندد. مهرك هم آماده شد تا كفش و كلاه بپوشد. به سفرهای دور و دراز برود. چیزی بخرد، چیزی بفروشد.
زن مهرك در صندوق آهنی را كه باز كرد، پر كلاغ را دید. آن را برداشت و ناز كرد. خندید، دلش تپید.
رو به شوهرش كرد و گفت: «چه طور است قبل از سفر، بروی به دنبال پر؟»
مهرك گفت: «اصلاً یادم نبود. از سفر بیِسرمایه چه سود؟ سنگ مفت و گنجشك مفت. خدا را چه دیدی؟ یك بار میبینی همین پر كاری میكند كارستان، موضوع صد تا داستان.»
زن، پر را به مهرك داد. مهرك آن را فُوت كرد و به آسمان فرستاد.
انگار كه پر، بال در آورد. پر، پرید و مهرك هم دنبالش دوید. رفت و رفت تا به غاری رسید.
پر رفت توی غار. مهرك هم توی غار پرید. ناگهان صدای قارقاری شنید.
كلاغ آنجا بود. قارقار كنان گفت: «چه عجب كه یاد ما كردی! تو كجا اینجا كجا؟ باد آمد و گل آورد.»
مهرك سر درد دلش باز شد. از خشكسالی گفت و به قصّهی بیپولی رسید. از بدبختی و بیچارگیهایش پیش كلاغ نالید.
كلاغ به ته تاریك غار نگاه كرد. قارقاری كرد و قُدقُدی شنید.
ناگهان از میان تاریكی، مرغ چاق و چلهای رسید.
كلاغ به مهرك گفت: «آهای پسر! این مرغ را بردار و ببر. این دوست من خاله قدقدا، تخم میكند، تخم طلا! تخمش را بفروش. بعد با پول آن خوب بخور و خوب بنوش.»
مهرك شاد شد. باغ دلش آباد شد. پر كلاغ و مرغ را برداشت. به خانه برگشت. آن روز گذشت. فردا كه شد خاله قدقدا، تخمی گذاشت؛ تخم طلا.
مهرك تخم را برداشت تا به بازار ببرد و بفروشد.
زنش جلوی او را گرفت و گفت: «آهسته بیا، آهسته برو. به این بگو، به آن نگو. تخم طلا را بیسرو صدا بفروش و بیا.»
امّا چه سود؟ مهرك كه خیلی خوشحال بود، به حرف زنش گوش نداد. ای داد و بیداد. دار، دار، دار، خبردار. مهرك رسید به بازار. به این سلام داد. به آن خندید. تخم طلا را گاهی نشان داد، گاه رویش را پوشاند.
خلاصه، خبر تخم طلا در همه جا پیچید. حتّی خبر آن به گوش حاكم هم رسید.
مهرك تخم طلا را فروخت. هر چه میخواست خرید و به طرف خانه دوید. با زنش گل گفت و گل شنید.
فردای آن روز هنوز آفتاب سر نزده بود كه یكی به در زد.
مهرك رفت و در را باز كرد. امّا پشت در چه دید؟ مسلمان نشنود، كافر نبیند!
هفت هشت تا سوار، قطار قطار جلو خانهاش جمع شده بودند.
مهرك ترسید و علت آمدن آنها را پرسید.
یكی از آنها جلو آمد و گفت: «حاكم بزرگ، جناب امیر، شنیده كه مرغ قشنگی داری. گفته كه یك روز مرغت را امانت بده. فردا كه شد بیا بگیر.»
مهرك چارهای نداشت مرغ را داد و سواران را با سلام و صلوات به قصر حاكم فرستاد.
فهمید كه دل خودش را كباب كرده و كار را خودش خراب كرده.
پشت دستش زد و نالید: «دیدی مرغ سعادت از خانهام پرید.»
زنش او را دلداری داد و گفت: «حالا كه چیزی نشده. شاید فردا حاكم امانتمان را داد و مرغمان را پس فرستاد.»
فردا شد. چه فردایی؟ نه صدایی، نه برو بیایی. غمگین شد و ناامید راه افتاد.
به قصر حاكم رسید. سلام داد، جواب شنید. بعد هم گفت: «الوعده وفا! یك مرغ داشتم، مرغِ تخم طلا، مرغی كه هست پیش شما. آن را بدهید تا ببرم و یك عمر دعا گوی شما باشم.»
حاكم لبخندی زد و گفت: «غصّه نخور! مرغِ تو اینجاست؛ مرغت پیش ماست. صحیح و سالم. مرغت را بردار و با خودت ببر. تخمش را بفروش. همه چیز بخر. سرش را ببر، گوشتش را بخور.»
حاكم مرغ را به مهرك داد؛ مهرك آن را گرفت و راه افتاد.
یك روز نشست، دو روز نشست. یك هفته صبر كرد، یك ماه گذشت. امّا مرغ، تخمِ طلا نكرد. مهرك فهمید كه حاكم چه به روزش آورده، مرغش را عوض كرده. رفت پیش حاكم كه مرغ خودش را بگیرد، امّا حاكم دستور داد او را آن قدر كتك بزنند كه بمیرد.
دو سه ماه گذشت. حال مهرك بد بود، بدتر شد. فقیر بود، فقیرتر شد.
زنش دوباره پر كلاغ را به او داد. مهرك هم دنبال پر راه افتاد.
پر، پرید و پرید. مهرك هم دنبالش دوید. تا باز به كلاغ رسید. قصّهاش را گفت. غصّهاش را گفت.
كلاغ این بار به او یك دیگ و یك كفگیر داد.
گفت: «شام و ناهار، موقع كار، كفگیر را بردار. به دیگ بزن. بعد بگو: "دیگ رو سیاه، روی مرا سفید كن. غذای گرم به ما بده. پلو بده، حلوا بده. "آن وقت هر غذایی كه دوست داری، بگو. مرغ و بادمجان، كباب، پلو.»
مهرك دیگه غمی نداشت. كفگیر را گرفت. دیگ را برداشت. رفت، تق و تق و تق تقانه، تا كه رسید به خانه. به زنش گفت: «غصّه نخور كه بردم. غذاهای خوب آوردم.»
ده پانزده روزی اوضاع خوب بود. گُرگُر میخوردند و خور خور میخوابیدند. دهنشان را خوب بسته بودند و توی خانه نشسته بودند.
امّا كینهی حاكم توی دل مهرك بود. دلش برای مرغ تخم طلا پر میزد. این بود كه یك روز رو به زنش كرد و گفت: «حاكم دلم را سوزانده، باید دلش را بسوزانم. او فكر میكند كه چیزی برایم نمانده و مرا به خاك سیاه نشانده. باید دعوتش كنم و صد نوع غذا جلوی او بگذارم.»
هر چه زنش بیشتر التماس كرد و نالید، گوش مهرك كمتر شنید.
مهرك حاكم را به ناهار دعوت كرد. روز ناهار خوران رسید.
حاكم با صد نفر از اطرافیانش به خانه مهرك آمدند.
مهرك به كمك دیگ و كفگیر صد نوع غذا جلو مهمانانش گذاشت، رنگ و وارنگ، سفرههایی چید بزرگ و قشنگ.
حاكم انگشت به دهان ماند. غذا از گلویش پایین نرفت. یكی از نوكرهایش را خواند. گفت: « سر و گوشی به آب بده. سبیلی تاب بده. ببین توی آشپزخانهی مهرك چه خبر است.»
نوكر به آشپزخانه رفت و به مهرك گفت: «حاكم از این غذاها دوست ندارد. تربچه بده تره بده، كباب بده بره بده.»
مهرك كفگیر به دیگ زد. تره و بره آماده شد. امان از بخت بد. نوكر به پیش حاكم رفت و آنچه را كه دیده بود، گفت. آنچه را هم كه شنیده بد، گفت.
فردای آن روز حاكم سوارانش را فرستاد تا دیگ و كفگیر را از مهرك قرض بگیرند. مهرك نداد. به زور گرفتند. دو روز بعد، دیگ و كفگیر دیگری پس فرستاد. باز مهرك فقیر شد و بینوا. نه كشت و كار داشت و نه مرغ تخم طلا. نه دیگ و كفگیر داشت و نه امید به فردا.
دو سه ماهی را با بدبختی پشت سر گذاشت. وقتی كه دیگر چیزی برای خوردن نداشت، دوباره به سراغ پرِ كلاغ رفت. پر را به هوا داد و دنبالش راه افتاد.
پر، پرید و مهرك دوید تا باز هم به كلاغ رسید.
- سلام، سلام بفرما! تو كجا اینجا كجا؟
مهرك سر دلش را باز كرد. قصّهاش را آغاز كرد.
از ظلم حاكم گفت و اوضاع دنیا. از دیگ و كفگیر گفت و مرغِ تخم طلا.
كلاغ دلش سوخت و گفت: «این بار یك كدو میدهم به تو. دست روی آن بكش و بگو: «صد تا سوار، صد تا چوب، بیرون بریز بزن و بكوب.»
آن وقت صد تا سوار چماقدار از كدو بیرون میریزند و هر كسی را كه بخواهی میزنند و از بین میبرند.
مهرك از كلاغ تشكّر كرد. خدا را شکر کرد و راه افتاد. به خانه نرفت. راست رفت به طرف قصر ظلم و بیداد.
به حاكم رسید، گفت: «چی شد، چی شد مرغِ تخم طلا؟ چی شد، چی شد دیگِ پُر غذا؟ مرغم را بده، دیگم را بده. اگر ندهی، داد میكنم و قال میكنم. میزنم و میكشمت، زیرِ زمین چال میكنم.»
حاكم كه انتظار این همه گستاخی را نداشت، نه گذاشت و نه برداشت. مأمورانش را صدا كرد تا مهرك را از قصر بیرون كنند.
مهرك خندید. دستی به روی كدو كشید و گفت: «صد تا سوار، صد تا چوب، بیرون بریز بزن و بكوب.»
بلافاصله صد سوار چوب به دست از كدو بیرون جستند. زدند و كوبیدند و دست و پا شكستند.
اوضاع قصر به هم ریخت. دو نفر مُردند و ده نفر كتك خوردند. حاكم هم بینصیب نماند. كتك خورد و داد زد. زخمی شد و فریاد زد: «دست نگه دار مهرك جان! غلط كردم امان. امان! كفگیر را میدهم. دیگ را میدهم. مرغِ تخم طلا را میدهم.»
مهرك دوباره دستی روی كدو كشید و گفت: «چوبدارها به تو. همه تو كدو.»
مهرك با این كار، بساط كتك زدن به حاكم و اطرافیانش را برچید. دیگ و كفگیر و مرغِ تخم طلا را گرفت و به خانه دوید.
خبر به همه جا رسید. همه كه از حاكم ناراحت بودند. دور مهرك را گرفتند. مهرك به مردم غذا میداد. مهرك، مهربانِ مردم بود و حاكم، دشمنِ جان مردم. چیزی نگذشت كه مهرك حاكم شد و به مراد دلش رسید. خدا كند كه همه به مراد دلشان برسند!
منبع مقاله:
رحماندوست، مصطفی؛ (1394)، بیست افسانهی ایرانی، تهران: نشر افق، چاپ دهم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}