نویسنده: محمدرضا شمس

 
خواهر و برادری بودند که از مال دنیا چیزی نداشتند. برادر که نامش ابراهیم بود هر روز سحر بیدار می‌شد، تیر و کمانش را برمی‌داشت و به شکار می‌رفت. غروب، خواهر به پیشواز برادرش می‌رفت، اسبش را می‌گرفت و به طویله می‌برد. کاه و یونجه‌ی اسب را می‌داد و پیش برادرش برمی‌گشت. شام‌شان را می‌خوردند، درد دل می‌کردند و می‌خوابیدند.
روزی دختر رفت سر چاه آب بردارد که از توی چاه صدایی شنید. چادرش را باز کرد، انداخت توی چاه و هن‌هن‌کنان آن را بالا کشید؛ دیو زرد و بدترکیبی سر چادر را گرفته بود. دختر جیغ کشید و فرار کرد. دیو، دستش را گرفت و گفت: «کجا؟ حالا که من رو از چاه درآوردی، باید زنم بشی.»
از دیو اصرار و از دختر انکار، تا آخر دیو گفت: «اگر زن من نشی، هم تو رو می‌کشم هم برادرت رو.»
دختر ناچار شد قبول کند و زن دیو بشود. غروب که ابراهیم برمی‌گشت، دیو توی سوراخی قایم می‌شد و صبح که ابراهیم می‌رفت بیرون می‌آمد.
روزی دیو زرد به دختر گفت: «دیگه حوصله ندارم تو سوراخ سنبه قایم شم. خودت رو به ناخوشی بزن و غروب که برادرت اومد، بگو فقط انگور باغ دیو سفید دردم رو درمان می‌کنه.»
دختر به برادرش گفت. ابراهیم صبح زود، خورشید نزده سوار اسبش شد و رفت تا به باغ دیو سفید رسید. اسبش را پای دیوار گذاشت و از روی اسب پرید توی باغ. دیو سفید، نعره زنان از راه رسید و گفت: «ای شیر خام خورده، اومدی اینجا چی کار؟ الان سرت رو از بدنت جدا می‌کنم.»
ابراهیم با دیو گلاویز شد و او را زمین زد و کشت. دیو سفید نعره‌ای زد که به گوش دیو زرد رسید. دیو زرد گفت: «بیچاره شدم. برادرم رو کشت!» دختر خوشحال شد. ابراهیم کمی انگور چید و پیش خواهرش برگشت.
ده پانزده روز گذشت. دوباره دیو زرد بهانه گرفت که: «باید خودت رو به ناخوشی بزنی و به برادرت بگی علاج دردم هندوانه‌ی باغ دیو سیاهه.»
دختر به ابراهیم گفت. صبح زود، ابراهیم سوار اسبش شد و راه افتاد. به باغ دیو سیاه که رسید، از دیوار بالا رفت و توی باغ پرید. دیو سیاه جلوش را گرفت و گفت: «آدمیزاد شیر پاک خورده. تو کجا، اینجا کجا؟ الان یک لقمه‌ات می‌کنم!»
ابراهیم با دیو گلاویز شد. دیو را بالای سرش برد و محکم به زمین زد و کشت.
دیو سیاه چنان نعره‌ای از ته دل کشید که دیو زرد شنید و به دختر گفت: «بیچاره شدم! این یکی برادرم رو هم کشت. دیگه تنها شدم.»
دختر خیلی خوشحال شد. ابراهیم دو سه تا هندوانه چید و پیش خواهرش برگشت.
چند ماهی گذشت. دختر، بچه‌ای به دنیا آورد. از ابراهیم می‌ترسید و با خودش می‌گفت: «چه بکنم، چه نکنم؟ جواب ابراهیم رو چی بدم؟»
غروب، ابراهیم خسته و کوفته به خانه برگشت، دید خواهرش رنگ به رو ندارد. گفت: «خواهر، باز چی شده؟ نکنه دوباره مریض شدی؟»
دختر گفت: «از خدا پنهان نیست، از تو چرا پنهان کنم؟ اومده بودم پیشواز تو، سر راه یک بچه دیدم، دلم به رحم اومد و آوردمش خونه. ترسیدم تو بیای و دعوام کنی.»
ابراهیم نگاهی به بچه انداخت. بچه آن‌قدر دوست داشتنی و قشنگ بود که مهرش به دل ابراهیم نشست. ابراهیم لبخند زد وگفت: «کار خیلی خوبی کردی.»
اسم بچه را «آلتین (1) توپ» گذاشتند.
روزها گذشت و به دنبالش ماه‌ها و سال‌ها گذشتند. آلتین بزرگ شد. عصرها که ابراهیم از شکار برمی‌گشت، آلتین جلو می‌دوید و دایی‌جان دایی‌جان می‌گفت. بعد اسب ابراهیم را می‌گرفت و می‌برد طویله، براش کاه می‌ریخت و برمی‌گشت.
روزی دوباره دیو بنا کرد به بهانه گرفتن که: «من اینجا تک و تنها می‌مونم، حوصله‌ام سر می‌ره. تو رو هم نمی‌‎‌تونم ول کنم برم. بیا این زهر رو بگیر و تو غذای برادرت بریز، بلکه از دستش خلاص شیم.»
دختر گریه کرد، التماس کرد، اما دل دیو به رحم نیامد و دست برنداشت. از قضا، آلتین توپ از پشت پرده حرف‌های آن‌ها را شنید. به مادرش گفت: «غصه نخور. زهر رو تو غذای خودش بریز و خودت رو خلاص کن.»
دختر، زهر را در غذای دیو ریخت و او را هم پیش برادرانش فرستاد.
آلتین توپ، آن موقع پانزده ساله بود و تیراندازی و شمشیرزنی یاد می‌گرفت. دایی به او گفت: «آلتین توپ باید چندروزی بریم سر کوه بمونیم تا من شکار رو یادت بدم.»
دختر را تنها گذاشتند و رفتند سر کوه چادر زدند. هر شب یکی می‌خوابید و دیگری کشیک می‌داد. هر وقت آلتین کشیک می‌داد، بالای سر دایی‌اش شمع روشن می‌کرد. یک شب شمع خاموش شد. آلتین توپ شمع خاموش را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به دریچه‌ای رسید. زیر دریچه پلکانی بود. از پله‌ها پایین رفت. هیاهویی بود؛ چهل دزد دور اتاقی نشسته بودند و می‌زدند و می‌خواندند. چند تا از دزدها را کنار زد و دست تنها دیگ را برداشت و پرت کرد به یک طرف. بعد شمع را روشن کرد و راه افتاد. سر دسته‌ی دزدها جلوش را گرفت و گفت: «تو جوان شجاعی هستی. ما امشب می‌ریم خزانه‌ی پادشاه رو بزنیم. حاضری شریک ما بشی؟»
آلتین توپ گفت: «حاضرم. فقط باید صبر کنید برم شمع را بالای سر دایی‌ام بذارم و برگردم.»
آلتین توپ رفت شمع را گذاشت و برگشت. همه با هم به طرف قصر پادشاه راه افتادند. پای دیوار که رسیدند، آلتین توپ گفت: «شما اینجا بایستید، من برم تو قصر و سر و گوشی آب بدم.»
آن وقت از دیوار بالا رفت و وارد قصر شد. دختر کوچک پادشاه در اتاق خودش خوابیده بود. آلتین توپ روی تکه‌ی کاغذی نوشت: «اگر قسمتم باشی، با تو ازدواج می‌کنم.» بعد کاغذ را کنار تخت دختر گذاشت و به اتاق دختر بزرگ پادشاه رفت. باز روی تکه کاغذی نوشت: «اگر قسمت بود، تو را برای دایی‌ام می‌گیرم.» و کاغذ را کنار تخت دختر بزرگ گذاشت و به اتاق پادشاه رفت. دهان پادشاه باز مانده بود و صدای خروپف‌اش به آسمان می‌رفت. عقرب سیاه بزرگی می‌خواست برود توی دهان پادشاه. آلتین خنجر پادشاه را از کمرش کشید و فرو کرد به شکم عقرب و بالای سر پادشاه گذاشت، خنجر خودش را به کمر شاه بست و برگشت. رفت بالای دیوار و شمشیرش را کشید. به دزدها گفت: یکی‌یکی بالا بیایید.»
دزدها یکی‌یکی کمند انداختند و بالا رفتند. آلتین توپ هم دست و پاشان را بست و توی قصر پادشاه انداخت و پیش دایی‌اش برگشت.
صبح که پادشاه بیدار شد چشمش به عقرب افتاد، ترسید، دست به خنجرش برد. دید به جای خنجر خودش، خنجر دیگری گذاشته‌اند. در این موقع دخترهای پادشاه سراسیمه وارد شدند و به پدرشان گفتند: «آخه این چه قصری‌ایه که دزدها را راحت وارد اون می‌شن و هیچ کس خبردار نمی‌شود؟»
پادشاه دستور داد قصر را خوب بگردند. قصر را گشتند و چهل دزد را پیدا کردند. پادشاه دستور داد همه‌ی مردم شهر را پیش او بیاورند تا ببیند کار، کار کیست.
پادشاه یک‌یک مردم شهر را به پرس‌وجو گرفت. نوبت آلتین توپ و دایی‌اش شد. آلتین توپ تا پیش پادشاه رسید گفت: «اول خنجرم رو پس بده که لازمش دارم.»
بعد همه چیز را از اول تا آخر تعریف کرد. آخر سر هم گفت: «حالا من اینجام. می‌خواهید دستور بدید من رو بکشند یا دخترتون رو به من بدید.»
پادشاه همان ساعت دستور داد هفت شبانه‌روز شهر را آذین بستند. آن وقت دختر بزرگ را به عقد دایی درآورد و دختر کوچک را به عقد آلتین توپ. بعد هم پادشاهی را به آلتین توپ داد و دایی را وزیر کرد. آلتین هم مادرش را پیش خودش آورد و تا آخر عمر همگی به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

پی‌نوشت‌ها:

1- در ترکی کلمه‌ی آلتین به معنای طلاست و آلتین توپ یا آلتین توپو، اصطلاحی است که در مورد بچه‌های زیبا و چاق به کار می‌رود. (فرهنگ ترکی انگلیسی آکسفورد). تپل مپل. تپلی.

منبع مقاله : منبع‌مقاله: شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.