نویسنده: محمدرضا شمس

 
شغالی بود و باغ انگوری. شغال هر روز از سوراخ دیوار وارد باغ می‌شد و تا می‌توانست انگور می‌خورد. بقیه را هم له می‌کرد و از بین می‌برد. باغبان فهمید و گوشه‌ای پنهان شد. شغال که وارد باغ شد، باغبان راهش را بست و آن‌قدر با چماق او را زد که نزدیک بود جانش دربیاید. شغال خود را به مردن زد. باغبان هم او را از باغ بیرون انداخت.
شغال لنگ‌لنگان پیش گرگ رفت. گرگ پرسید: «چی شده، پسرعمو کی تو رو به این روز انداخته؟»
شغال همه چیز را تعریف کرد. گرگ گفت: «غصه نخور! چند روزی مهمون من باش تا حالت خوب بشه. حالا هم کمی استراحت کن، من می‌رم شکار و برمی‌گردم.»
شغال گفت: «احتیاجی نیست. من خری رو می‌شناسم که خیلی نادونه. می‌رم گولش می‌زنم و می‌آرم اینجا تا تو شکارش کنی.»
گرگ گفت: «باشه، برو.»
شغال به طرف آبادی راه افتاد. رفت تا به آسیاب رسید. خر آنجا بود. بار زیادی آورده بود و از خستگی نفس نفس می‌زد. شغال نزدیکش رفت و گفت: «دوست بیچاره‌ی من! ببین، ببین خودش رو به چه روزی انداخته! از بس کار کرده، تمام گوشت تنش ریخته. یک تکه پوست و استخون شده. آخه عزیز من! جان من! تا کی می‌خوای مثل الاغ برای آدم‌ها کار کنی؟ نکنه می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟»
خر آه کشید و گفت: «می‌گی چی کار کنم؟ چاره‌ای ندارم.»
شغال گفت: «چرا نداری؟ اگر بخوای، من تو رو می‌برم جایی که پر از علف‌های خوشبو و تازه است. اونجا می‌تونی از صبح تا شب، بخوری و بخوابی و کیف کنی. اصلاً هم مجبور نیستی کار کنی و بار ببری. این طوری من هم از تنهایی درمی‌آم. با هم می‌گردیم، می‌چرخیم و از این در و اون در حرف می‌زنیم.»
خر به فکر فرو رفت.
شغال پرسید: «خب، چی می‌گی؟ دوست داری بیای یا نه؟»
خر قبول کرد و با هم راه افتادند. خر از جلو و شغال از عقب. خر تندتند می‌رفت و شغال لنگ‌لنگان. کمی که رفتند، خر برگشت و دید شغال عقب مانده است. پرسید: «چی شده؟ چرا نمی‌آی؟»
شغال جواب داد: «نمی‌تونم، پام درد می‌کنه.»
خر گفت: «خب زودتر می‌گفتی.» و شغال را سوار کرد. رفتند و رفتند تا نزدیک بیشه رسیدند. خر از دور گرگ را دید و فهمید شغال گولش زده است. کمی فکر کرد و گفت: «آخ، آخ! دیدی چی شد؟»
شغال پرسید: «چی شد؟»
خر گفت: «پندنامه... پندنامه‌ی پدرم رو نیاوردم.» و برگشت.
شغال داد زد: «چی کار می‌کنی؟ کجا می‌ری؟»
خر گفت: «می‌رم پندنامه‌ی پدرم رو بیارم.»
شغال پرسید: «حالا اگر این پندنامه نباشه، نمی‌شه؟»
خر جواب داد: «نه که نمی‌شه. پندنامه‌ی پدر همه‌ی زندگی منه. شب‌ها اون رو زیر سرم می‌ذارم و می‌خوابم. اگر یک شب زیر سرم نذارمش، تا صبح خوابم نمی‌بره.»
شغال فکر کرد: «اگر تنها بره، برنمی‌گرده.»
برای همین گفت: «باشه، بریم. من هم می‌آم تا تنها نباشی، چون می‌دونم حق با توست. هیچ حیوانی نباید پند پدرش رو فراموش کنه.»
کمی که رفتند، شغال پرسید: «حالا تو این پندنامه چی نوشته؟»
خر گفت: «پدرم چهار سفارش به من کرده؛ اول اینکه هیچ وقت پندنامه رو از خودم دور نکنم. دوم اینکه... دوم اینکه...»
شغال پرسید: «دوم چی؟»
خر گفت: «نمی‌دونم. دوم و سوم و چهارمش یادم نیست. بذار وقتی پندنامه رو برداشتم، بهت می‌گم.»
و چهار نعل به طرف آبادی رفت. نزدیک آبادی که رسیدند، خر نفس راحتی کشید و گفت: «راستی، بقیه‌ی پندها یادم اومد. دوست داری بشنوی؟»
شغال گفت: «دوست دارم.»
خر گفت: «دوم اینکه اگر وضع بدی داشتی، مواظب باش به بدترش گرفتار نشی. سوم اینکه دشمن دانا بهتر از دوست نادانه و چهارم این که...»
خر ساکت شد. شغال منتظر ماند. حالا دیگر به آبادی رسیده بودند. شغال پرسید: «که چی؟»
خر گفت: «که با شغال دوستی نکن و با گرگ همسایه نشو.»
شغال ترسید. به سگ‌های آبادی که به طرف‌شان می‌آمدند، نگاه کرد و پرسید: «یعنی چی؟»
خر گفت: «یعنی می‌دونم چه نقشه‌ای برام کشیده بودی.»
شغال تا این حرف را شنید، فوری از پشت خر پایین پرید و پا به فرار گذاشت. اما دیگر دیر شده بود، چون سگ‌های آبادی دنبال او دویدند و گرفتندش و یک جای سالم در بدنش باقی نگذاشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.