نویسنده: محمدرضا شمس

 
شتربانی شتری داشت. هر روز به نمک‌زار می‌رفت، خرواری نمک بار شتر می‌کرد، به بازار می‌برد، می‌فروخت و زندگی‌اش را می‌گذراند.
روزی دلش به حال شتر سوخت. او را به صحرا برد و رها کرد تا بچرد.
شتر راضی و خوشحال می‌گشت و می‌چرید که چشمش به خرگوش افتاد. با هم از این در و آن در حرف زدند. کمی که گذشت، خرگوش پرسید: «چی شده، دوست من؟ چرا این‌قدر ضعیف شدی؟ رنگ و روت پریده، پشم‌هات همه ریخته، هیچی ازت نمونده.»
شتر آهی کشید و گفت: «چی بگم، خرگوش جان! چی بگم؟ هر روز یک خروار نمک از نمک‌زار به بازار می‌برم.»
و دوباره آه کشید.
خرگوش گفت: «غصه نخور. من بهت یاد می‌دم چه جوری بارت رو سبک کنی.»
شتر گفت: «بگو، گوش می‌کنم.»
خرگوش گفت: «وقتی داری از رودخونه رد می‌شی، کمی تو آب بنشین.»
شتر با تعجب پرسید: «بنشینم؟»
خرگوش گفت: «آره. این‌طوری، نصف بیشتر نمک‌ها توی آب حل می‌شه و بارت سبک می‌شه، شتربان هم می‌فهمه که باید نمک کمتری بارت کنه.»
شتر با خوشحالی از خرگوش تشکر کرد و برگشت.
روز بعد وقتی شتر به وسط رودخانه رسید، وسط آب نشست. شتربان با مشت و لگد به جانش افتاد. شتر بلند شد. آب، نصف نمک‌ها را شسته بود و بار شتر سبک شده بود. شتر با خوشحالی از آب بیرون آمد و به طرف بازار رفت.
در روزهای بعد هم این اتفاق تکرار شد. شتربان عصبانی شد و گفت: «با من لج می‌کنی؟ می‌دونم چی کارت کنم...»
فردای آن روز، به جای نمک، پشم بار شتر کرد. شتر به وسط رودخانه که رسید، توی آب نشست. پشم‌ها سنگین شدند. شتر به سختی بلند شد، اما پشم‌ها آن‌قدر سنگین شده بودند که بینوا نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. انگار به جای پشم، کوه دماوند را پشتش گذاشته بودند.
شتربان به شتر نگاه کرد و خندید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.