نویسنده: محمدرضا شمس

 
مردی بود که یک پسر جوان داشت و یک باغ پرگل کنار دریا. پدر و پسر، هر روز هرچه نان خشک داشتند و از در و همسایه می‌گرفتند، جمع می‌کردند و می‌ریختند توی دریا.
یک روز وقت ناهار که لب دریا نشسته بودند، یک لنگه کفش روی آب دیدند. جوان توی آب پرید و لنگه کفش را گرفت؛ در تمام عمرش کفشی به این زیبایی ندیده بود. گفت: «عجب کفشی! پدرجان، من باید صاحب این کفش رو پیدا کنم.»
پدر گفت: «ول کن، پسرجان! به کار و زندگیت برس.»
جوان گفت: «نمی‌تونم، باید برم.»
نان و توشه‌ای در توبره گذاشت، خداحافظی کرد و رفت. رسید به آدمی که شبیه ماهی بود.
صورت ماهی پرسید: «کجا می‌ری؟»
پسر گفت: «هر جا خدا بخواد.»
صورت ماهی گفت: «بیا با هم رفیق شیم. من هم از شهر و دیارم دور افتادم و آواره شده‌ام و دنبال کاری می‌گردم. خیلی کارها بلدم. با هم کار می‌کنیم، لقمه نونی درمی‌آریم و پول جمع می‌کنیم.»
جوان قبول کرد و رفتند تا نزدیکی‌های ظهر به جنگل رسیدند. صورت ماهی سفره‌اش را باز کرد و گفت: «تو بنشین سیر بخور، من این دوروبر کار دارم.»
از توبره‌اش، اره و تیشه‌ای بیرون آورد، به جنگل رفت و شاخه‌های خشک را برید. با چوب‌ها چیزی درست کرد و دور آن، دستمال‌های بلند و رنگی آویزان کرد. بالای آن هم شاخه‌ای گذاشت و زنگوله‌ای به آن بست.
جوان هرچه می‌خواست، خورد و خوابید. وقتی بیدار شد، دید صورت ماهی با چوب‌هایی که بریده چیز قشنگی ساخته، پرسید: «این چیه؟»
صورت ماهی گفت: «چوب رقص.» و بعد رفت توی آن و شروع به رقصیدن کرد. جوان خوشش آمد. صورت ماهی گفت: «حالا راه بیفت، بریم.»
از جنگل که خارج شدند، به شهر بزرگ و آبادی رسیدند. صورت ماهی گفت: «پسرجان، چیزی که دنبالش هستی تو این شهره.»
جوان گفت: «مگه می‌ونی دنبال چی هستم؟»
گفت: «صاحب لنگه کفش!»
پسر تعجب کرد و پرسید: «می‌دونی چطوری می‌تونم پیداش کنم؟»
صورت ماهی گفت: «برای اینکه صاحب لنگه کفش رو پیدا کنی، باید هر روز توی چوب رقص بری، من آواز بخونم و تو چوب رو تکون بدی. به زودی به هدفت می‌رسی، اما صاحب لنگه کفش دختری مریضه و نباید قبل از اینکه علاجش رو پیدا کنم، بهش نزدیک بشی.»
جوان قبول کرد و از فردای آن روز در میدان شهر معرکه گرفتند؛ صورت ماهی می‌خواند، چوب رقص می‌رقصید و مردم پول می‌دادند. شب که می‌شد، صورت ماهی، چوب رقص را به مسافرخانه می‌برد. جوان می‌آمد بیرون، با هم شام می‌خوردند و می‌خوابیدند. صبح، دوباره توی چوب رقص می‌رفت و مثل روز پیش می‌خواندند و می‌رقصیدند. خبر به گوش دختر پادشاه رسید. کسی را دنبال آن‌ها فرستاد. صورت ماهی به قصر رفت، دختری دید زیبا، اما لاغر و رنگ پریده. دختر گفت: «این چوب رقص رو به من می‌فروشی؟»
صورت ماهی گفت: «نه.»
هر قیمتی گفت، صورت ماهی قبول نکرد. دختر گفت: «یک کیسه طلا بگیر و بذار امشب پیش من باشه.»
صورت ماهی قبول کرد. چوب رقص را به اتاق مخصوص دختر پادشاه برد، پول را گرفت و رفت.
دختر آواز خواند. چوب رقص رقصید. بعد از مدتی دختر خسته شد و روی تخت دراز کشید و خوابش برد. ندیمه‌ها آمدند و یک بشقاب پلو و قوری چای و قلیان آوردند. دیدند دختر خوابیده، همه را گذاشتند و رفتند. جوان یواشکی از چوب رقص بیرون آمد. کمی پلو خورد، یک فنجان چای نوشید، پکی هم به قلیان زد. دختر تکان خورد. جوان، زود توی چوب رقص برگشت. دختر دید کمی از شام‌اش خورده شده، مقداری هم از قوری چای کم شده. به روی خودش نیاورد.
صبح که صورت ماهی آمد چوب رقص را ببرد، دختر گفت: «این کیسه‌ی پول رو بگیر، بذار چوب رقص یک شب دیگه هم پیش من باشه.»
شب که شد، دختر خودش را به خواب زد، جوان از توی چوب رقص بیرون آمد. کمی پلو خورد و همین که آمد چای بریزد، دختر مچ‌اش را گرفت و گفت: «بگو ببینم، چرا رفتی تو چوب رقص؟ اینجا چی کار داری؟»
جوان حکایت خود را از اول تا آخر گفت. دختر گفت: «لنگه کفش رو به من نشون بده.»
جوان لنگه کفش را از توبره‌اش بیرون آورد و به دختر داد. دختر رفت و از بالای تاقچه لنگه‌ی دیگر کفش را آورد و کنارش گذاشت. دختر از اینکه جوان، به دنبال لنگه کفش او تا آنجا آمده خوشحال شد و به او علاقه‌مند شد.
فردا صبح صورت ماهی آمد و فهمید کار به کجا کشیده، دختر پادشاه را برای اربابش خواستگاری کرد. پادشاه گفت: «ارباب تو کیست؟ چقدر پول و دارایی دارد؟ می‌تواند جواب خواسته‌های ما را بدهد؟»
صورت ماهی گفت: «ارباب من توی همین شهره، اگر اجازه بدید، اون رو به حضورتون می‌آرم و هرچی بخواهید حاضر می‌کنم.»
شاه گفت: «هفت قطار شتر، جواهر حاضر کن!»
صورت ماهی جوان را فرستاد حمام و لباس شاهانه‌ای برای او آماده کرد.
تا جوان از حمام بیرون آمد، صورت ماهی با شترها از راه رسید و با هم به طرف قصر راه افتادند.
جوان از کارهای صورت ماهی حیران شد و پرسید: «برادر! این لباس شاهانه و این همه طلا و جواهر رو از کجا آوردی؟»
صورت ماهی گفت: «بماند!»
شاه، شترها را که دید چشم‌هایش چهار تا شدند. بعد چشمش به جوان خوش‌قد و بالا و خوش‌بر و رویی افتاد که لباسی شاهانه پوشیده بود. از او استقبال کرد و او را روی کرسی زرنگاری نشاند. بعد دستور داد شهر را آذین ببندند و دختر و پسر را به عقد هم درآورند. بعد از چند روز جشن و شادی، بار و بنه بستند که به شهر و دیار پسر بروند. پادشاه همراه غلامان و کنیزان دربار، آن‌ها را تا چند فرسخ بدرقه کرد. آن‌ها رفتند و به چند منزلی شهر که رسیدند، بار انداختند که استراحت کنند و فردا دوباره راه بیفتند.
صورت ماهی گفت: «حالا رسیدیم سر قرارمون؛ قرار شد کار کنیم، پول جمع کنیم و هر چی پیدا کردیم برادروار قسمت کنیم. حالا پول کاسبی و جهیزیه‌ی دختر و اسب‌ها و شترها جای خود، دختر هم باید نصف بشه.»
جوان با تعجب گفت: «دختر رو که نمی‌شه نصف کرد!»
صورت ماهی گفت: «حوصله کن، هنوز خیلی چیزهاست که نمی‌دونی.» دست و پای دختر را بست. شمشیر را بالای سرش برد و با سرعت پایین آورد. دختر آن‌قدر ترسید که بالا آورد و مار سیاهی از شکمش بیرون آمد. صورت ماهی شمشیر را غلاف کرد، دست و پای دختر را باز کرد و گفت: «علت لاغری و مریضی این دختر، همین مار سیاه بود.»
عروس و داماد از کار عجیب صورت ماهی شاد شدند و او را دعا کردند. بعد راه افتادند و منزل به منزل رفتند تا نزدیک شهر رسیدند. وقتی به باغ گل و میوه رسیدند، صورت ماهی گفت: «من پسر ننه‌ماهی‌ام. مادرم از من خواست همراه تو باشم و تو رو به هدفت برسونم. همه‌ی کارهایی که کردم، جواب نان خشک‌هایی بود که تو و پدرت هر روز به دریا می‌ریختید.»
این را گفت و پرید توی دریا.
جوان و همسرش با خوشحالی وارد شهر شدند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.