نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرمردی بود که پسر جوانی داشت. روزی جوان به پدرش گفت: «باید دختر پادشاه رو برام خواستگاری کنی.»
پدر گفت: «تو رو چه به دختر پادشاه؟»
جوان گفت: «همین که گفتم!»
پیرمرد، ناچار پیش پادشاه رفت و جریان را تعریف کرد.
پادشاه گفت: «به پسرت بگو اول چیزی یاد بگیرد که کسی بلد نباشد. بعد به خواستگاری دختر ما بیاید.»
پیرمرد به خانه برگشت و حرف پادشاه را به پسر گفت.
جوان گفت: «یاد می‌گیرم.»
به بازار رفت و درویشی را دید. جلو رفت و گفت: «می‌خوام چیزی یاد بگیرم که کسی بلد نباشه.»
درویش گفت: «با من بیا و سه سال برام کار کن تا هرچی بخوای یادت بدم.»
رفتند تا به غاری رسیدند. سنگ آسیابی جلوی غار بود. درویش، وردی خواند، سنگ کنار رفت. وارد شدند. دختری توی غار بود، مثل پنجه‌ی آفتاب. جوان عاشق دختر شد.
سه سال گذشت. جوان آنچه لازم بود، آموخت. روزی دختر به جوان گفت: «اگر درویش ازت پرسید چی یاد گرفتی، بگو هیچی. اگر بفهمه تو وردها رو یاد گرفته‌ای، سرت رو از تنت جدا می‌کنه، چون دوست نداره غیر از خودش، کسی وردها رو بلد باشه.»
درویش آمد و از جوان پرسید: «بیا ببینم تو این سه سال چیزی یاد گرفتی یا نه؟»
جوان گفت: «چی می‌گی درویش؟ تازه یک چیزی هم طلبکاری؟ سه ساله من رو آوردی اینجا و هیچی یادم ندادی...»
درویش باور نکرد و با خودش گفت: «چطور ممکنه تو این سه سال وردها رو یاد نگرفته باشه؟»
صبح که شد، درویش از غار بیرون رفت. جوان وردی خواند، سنگ را کنار زد و از غار خارج شد. رفت تا به دریا رسید. وردی خواند که بتواند روی آب راه برود. درویش، جوان را دید و هر وردی خواند که او را غرق کند، نتوانست، چون جوان ورد دیگری می‌خواند و ورد او را باطل می‌کرد.
جوان رفت تا به خانه رسید و به پدرش گفت: «پدر! من وردی می‌خونم و به شکل قاطر در می‌آم، من رو ببر بازار و بفروش. اما افسارم رو نگه دار و با خودت بیار خونه.»
پدر قبول کرد و صبح که بیدار شد، دید قاطر زیبایی جلوی خانه ایستاده است. قاطر را به بازار برد و فروخت، افسارش را برداشت و به خانه برگشت.
غروب، جوان به خانه آمد و گفت: «پدرجان! من وردی می‌خونم و به شکل اسب درمی‌آم. من رو ببر بازار و بفروش، اما افسارم رو نگه دار، به بازار دیروزی هم نرو.»
صبح پدر اسب را فروخت و افسار اسب را به خانه برد. غروب باز جوان برگشت و به پدر گفت: «من به شکل قوچی درمی‌ام. من رو به بازار ببر و بفروش. اما ریسمان گردنم رو نفروش.»
صبح، پدر قوچ را برداشت و رفت. وسط راه، جوان درویش را دید. چند بار شاخش را به پهلوی پیرمرد زد که او را به درویش نفروشد، اما پیرمرد متوجه نشد.
درویش گفت: «پیرمرد! این قوچ رو چند می‌فروشی؟»
پیرمرد گفت: «صد تومان.»
درویش صد تومان داد، قوچ را خرید. پیرمرد ریسمان را باز کرد. درویش گفت: «چرا ریسمان رو باز کردی؟»
پیرمرد گفت: «ریسمان رو نمی‌فروشم.»
درویش صد تومان دیگر داد. پیرمرد با خودش گفت: «ریسمان چه اهمیتی داره؟»
آن را به درویش داد و صد تومان را گرفت.
درویش جلو رفت و قوچ به دنبالش، تا به غار رسیدند. دختر زود چاقوها را پنهان کرد. درویش قوچ را گوشه‌ای بست و گفت: «دخترم! چاقو بیار، می‌خوام سر قوچ رو ببرم.»
دختر گفت: «چاقو نداریم.»
درویش رفت بیاورد که جوان وردی خواند، به شکل گرگ درآمد و فرار کرد. درویش برگشت، جوان را به شکل گرگ دید. وردی خواند، سگ شد و گرگ را دنبال کرد. جوان وردی خواند، مرغ شد. درویش وردی خواند، شغال شد. آمد مرغ را بگیرد، مرغ به شکل دسته‌گلی در آمد و پیش پای پادشاه افتاد.
درویش به شکل اول برگشت، رفت جلوی قصر، هو یا حق گفت. هرچه براش آوردند، نگرفت و گفت: «من فقط اون دسته گل رو می‌خوام.»
پادشاه، اصرار درویش را که دید، گفت: «دسته گل را به او بدهید.»
همین که خواستند دسته گل را به درویش بدهند، دسته گل به شکل انار درآمد و ترکید. درویش مرغ شد، دانه‌های انار را برچید. جوان، شغال شد و سرش را کند.
جوان به شکل اول درآمد، به خانه رفت و به پدرش گفت: «پدر! چیزی یاد گرفته‌ام که کسی بلد نیست، حالا می‌تونی به خواستگاری دختر پادشاه بری.»
پدر گفت: «مگه نمی‌دونی امشب عروسی دختر پادشاهه؟»
جوان گفت: «نه، ولی می‌دونم چی کار کنم.»
آن وقت به مجلس عروسی رفت و وردی خواند و همه را به هم چسباند. پادشاه مانده بود که با این رسوایی چه کار کند. جوان جلو رفت و گفت: «پادشاه، من همونم که گفته بودید اگر چیزی یاد بگیرم دخترتون رو به من می‌دید.»
پادشاه گفت: «می‌دهم، تو ما را از هم جدا کن، می‌دهم.»
جوان گفت: «به قول تو اعتمادی نیست.»
این را گفت و به سراغ دخترش درویش رفت و سال‌های سال به خوبی و خوشی با او زندگی کرد.
پادشاه و مهمان‌هاش هنوز که هنوز است به هم چسبیده‌اند و کسی نتوانسته آن‌ها را از هم جدا کند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.