نويسنده: محمدرضا شمس
 
در قندهار حاکمي زندگي مي‌کرد که زنش نازا بود. روزي درويشي در خانه‌اش را کوبيد و گفت: «مي‌خوام حاکم رو ببينم!»
مستخدمين حاکم، ده مَن برنج، يک اسب و صد سکه به او دادند. درويش رد کرد و گفت: «من گدا نيستم! چيزي هم نمي‌خوام، فقط مي‌خوام حاکم رو ببينم!»
به حاکم گفتند.
حاکم از همان اول صبح که جلوي آينه رفته بود و ديده بود روي ريش و سبيلش برف پيري نشسته، ناراحت بود. با اوقات تلخي گفت: «باشد، بگوييد بياييد تو!»
درويش آمد، جلوي حاکم نشست و گفت: «حاکم گرم و سرد روزگار چشيده، چرا امروز ناراحتي؟»
حاکم گفت: «تو درويشي، هرچه دادند، بگير و برو. ديگر با اين کارها چه کار داري؟»
درويش گفت: «براي چيزي نيومدم، فقط اومدم ببينم، چرا ناراحتي؟»
حاکم گفت: «ريش و سبيل‌ام مثل جو و گندم شده و هنوز يک بچه هم ندارم.»
درويش از جيبش يک سيب درآورد و به حاکم داد و گفت: «امشب وقت خواب، اين سيب رو بخور، صاحب پسري مي‌شي اما هفت شب اسمي روش نذار تا من بيام!»
درويش رفت. حاکم سيب را خورد. ماه‌ها گذشت تا صاحب پسري شد. شب هفتم درويش آمد و اسم بچه را «گلزار» گذاشت.
سال‌ها گذشت. يک روز گلزار، عکس دختر حاکم همسايه را ديد و يک دل نه صد دل عاشقش شد. اسبش را زين کرد، خورجين‌اش را پر از غذا کرد و رفت پشت پنجره‌ي اتاق مادرش، نيزه‌اش را به زمين زد، سرش را به نيزه تکيه داد و گفت: «مادرجان! گلزار اومده، از قندهار اومده، از بوي بهار، عاشق و زار اومده!»
مادر گفت: «نرو.»
گلزار گفت: «نمي‌تونم، بايد برم.»
بعد، از مادر خداحافظي کرد و رفت تا به صحرايي رسيد، از آنجا گذر به گذر نيزه‌اش را بلند مي‌کرد، سرش را به نيزه تکيه مي‌داد و گفت: «مادرجان! گلزار اومده، از قندهار اومده، از بوي بهار، عاشق و زار اومده!»
مادر گفت: «نرو.»
گلزار گفت: «نمي‌تونم، بايد برم.»
بعد، از مادر خداحافظي کرد و رفت تا به صحرايي رسيد، از آنجا گذر به گذر نيزه‌اش را بلند مي‌کرد، سرش را به نيزه تکيه مي‌داد و مي‌خواند: «گلزار اومده، از قندهار اومده، از بوي بهار، عاشق و زار اومده!»
به شهر همسايه رسيد و زير قصر دختر حاکم سرش را به نيزه تکيه داد و خواند. دختر حاکم او را ديد و دلباخته‌اش شد. سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: «زود از اينجا برو. اگر پسر وزير بفهمه، تو رو مي‌کشه!»
گلزار گفت: «کجا برم؟ من تو رو دوست دارم. به خاطر تو اين همه راه اومده‌ام.»
دختر حاکم فوري چهل گيس‌اش را مثل کمند پايين انداخت و گلزار را بالا کشيد. اسبش را هم به طويله فرستاد و دستور داد عاقد بيايد و عقدشان کند.
مدتي گلزار پيش دختر حاکم بود. روزي به او گفت: «سر و بدنم کثيف شده، بايد برم حمام.»
دختر حاکم، غلامي را مأمور کرد او را به حمام ببرد. گلزار با چهل بند و قبا به حمام رفت. از آن طرف خبرچين‌ها براي پسر وزير خبر بردند، پسر وزير هم برادرهاي دختر را خبر کرد و همگي به حمام رفتند. ديدند جواني نشسته و چهل بند و قبايش را باز مي‌کند. برادر بزرگ‌تر خنجرش را درآورد، ولي دلش نيامد او را بکشد و گفت: «نه! اين جوان بي‌گناهه.» و خنجرش را غلاف کرد. برادر وسطي و برادر کوچک هم دل‌شان سوخت، اما پسر وزير، او را با خنجر زد. گلزار که داشت جان مي‌داد، به غلامي که همراهش بود گفت: «برو به دختر حاکم بگو من يکي‌يکدانه بودم، مراد داشتم، پسر وزير من رو به نامردي کشت، حالا تابوتي از چوب شمشاد درست کنيد، دورش رو آينه‌بندي کنيد، من رو بشوييد و تو اون تابوت بذاريد و وسط شهر ببريد و بچرخونيد. چون من تنها پسر بودم و پدر و مادرم برام آرزوها داشتند.»
گلزار اين را گفت و از دنيا رفت. دختر حاکم وقتي شنيد، آن‌قدر گريه و زاري کرد که از حال رفت. وقتي به هوش آمد، پيش پدرش رفت و گفت: «گلزار، شوهرم بود. من چند وقت پيش به عقدش دراومدم و در عمارتم نگهش داشتم، حالا وصيتي کرده که مي‌خوام بهش عمل کنم!»
پدر قبول کرد، دستور داد تا تابوتي از چوش شمشاد ساختند و آن را آينه‌بندي کردند. چند نفر تابوت را به دوش گرفتند که به شهر ببرند. دختر حاکم به آن‌ها گفت: «تابوت رو که از شهر آورديد، سه بار هم دور عمارت من بچرخونيد. بعد دفن‌اش کنيد!»
تابوت را به شهر بردند و گرداندند. بعد دوبار دور عمارت دختر چرخاندند. بار سوم، دختر خودش را از پنجره روي تابوت انداخت. آينه‌ها به شکمش فرو رفتند و مُرد.
اين بار با چوب شمشاد دو تا تابوت ساختند. گلزار و دختر حاکم را توي تابوت‌ها گذاشتند، به قبرستان بردند و با شيون و زاري دفن کردند.
حاکم گفت: «ميان قبرشان ديوار بکشيد، پسر يک طرف ديوار، دختر طرف ديگر!»
ميان قبرشان ديوار کشيدند. فردا حاکم با اطرافيانش بازگشت، ديد از قبرشان گل و سنبل روييده است. نبش قبر کردند؛ دست دختر زير سر پسر و دست پسر زير سردختر بود، انگار به خواب رفته بودند. حاکم که چنين ديد، گفت: «در حيرتم از اين عشق و وفاداري!»
بعد پسر وزير را به تيغ جلاد سپرد و سر از تن‌اش جدا کرد. دستور داد باغباني سر قبرشان چادر بزند و مواظب گل‌هاي روييده از قبر باشد.
باغبان، هر روز يک دسته تيغ و خار را که از قبر پسر وزير مي‌روييد و به دور گل‌ها مي‌پيچيد، مي‌کند و دور مي‌ريخت. تا اينکه شبي حاکم سر قبر آمد، ديد دور ساقه‌هاي گل‌ها، خار پيچيده است. ناراحت شد و به باغبان گفت: «مي‌داني براي چي اينجا گذاشتمت؟ براي اينکه مواظب گل و سنبل باشي و نگذاري خار، آن‌ها را خفه کند.»
باغبان هراسان جواب داد: «شب و روز اين خار رو مي‌کنم، اما دوباره رشد مي‌کنه و به تن گل‌ها مي‌چسبه!»
حاکم که مي‌دانست خار از قبر پسر وزير مي‌رويد، دستور داد نبش قبر کنند. استخوان‌هايش را آتش بزنند و خاکسترش را به دريا بريزند.
از آن پس، گل و سنبل از آزار خار آزاد شدند و به يادگار ماندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.