نویسنده: محمدرضا شمس

 
در زمان شاه‌عباس، پادشاه فرنگ قاصدی خدمت پادشاه فرستاد که تحفه‌های خیلی خوبی آورد و سه سؤال داشت. پادشاه فرنگ گفته بود: «به برادرم شاه عباس سلام برسان، بگو این سه سؤال را جواب بدهند، اگر جواب دادند می‌دانم که در ملک ایران، همه عالم و دانا هستند.»
پادشاه به قاصد گفت: «خیلی خب، بگو؟»
قاصد تعظیم کرد و گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت، اول بگید وسط زمین کجاست؟ دوم، ستاره‌های آسمون چندتان؟ سوم، کدوم زمین فقط یک بار رنگ آفتاب رو دید؟»
شاه خیلی فکر کرد. صدر اعظم را خواست و گفت: «بگو جارچی‌ها جار بزنند، هر کس جواب این سؤال‌ها را بدهد، می‌تواند هرچه می‌خواهد از خزانه‌ی پادشاه ببرد. اگر تا سه روز کسی پیدا نشد، سر تو که صدر اعظم ایران هستی بالای دار می‌رود، چرا که ملک ایران پیش فرنگ رسوا می‌شود.»
جارچی‌ها حکم شاه را به مردم کوچه و بازار گفتند. از صبح فردا، مردم دسته دسته می‌آمدند عالی‌قاپو و دیلماج‌ها، حرف‌های قاصد را براشان ترجمه می‌کردند. همه سرشان را پایین می‌انداختند و می‌گفتند: «جواب این سؤال‌ها رو فقط خدا می‌دونه.»
روز سوم، شاه عباس جلاد را خبر کرد، گفت: «اگر تا غروب آفتاب جواب این قاصد را ندادید، سر صدر اعظم بالای دار می‌رود!»
صدر اعظم به خاک افتاد، گفت: «قربانت گردم، مهلت بده خودم به کوچه پس کوچه‌ها برم، شاید کسی رو پیدا کنم.»
شاه گفت: «برو!» اما دو غلام همراه او فرستاد که اگر تا غروب نیامد، ببرندش پای چوبه‌ی دار. صدر اعظم از این کوچه به آن کوچه و از این گذر به آن گذر رفت تا رسید سر پل الله وردی خان. روی پل، یک مکتب‌خانه بود و مکتب‌دار، پشت ماشین پارچه‌بافی نشسته بود و با پا آن را بالا پایین می‌کرد و با یک دستش بلند ننو را می‌کشید و تکانش می‌داد و با دست دیگرش خیک دوغ را تکان می‌داد تا کره شود و در همان حال، با صدای بلند شعرهای حافظ و سعدی را درس می‌داد. گاهی هم طنابی که از سقف آویزان بود را می‌کشید. صدر اعظم گفت: «اگر کسی بتونه جواب قاصد رو بده، همینه!»
صدر اعظم توی مکتب‌خانه رفت و گفت: «اوستا سلام، دستم به دامنت؛ یکی فرنگی اومده می‌خواد خون ما رو بریزه.»
مکتب‌دار گفت: «می‌دونم، می‌دونم، همین امروز می‌خواستم سوار الاغم شم، بیام عالی‌قاپو و جوابش رو بدم. چه کنم که گرفتاری نمی‌گذاره.»
صدر اعظم روی پاهای مکتب‌دار افتاد و گفت: «قربانت شم، اول بگو ببینم اسمت چیه، بعد بگو چی کار می‌کنی، بعد بلند شو بریم عالی‌قاپو این فرنگی رو از سر همه کم کنیم.»
مکتب‌دار گفت: «اول اسمم منصور بود، اما بعد دیدم من خیلی کمه، عوضش کردم، به جای من، رطل گذاشتم که از من بیشتره، بعد دیدم صور، مال اسرافیله که فرشته‌ی خداست، صور را برداشتم و جاش بوق گذاشتم که مال آدم‌هاست، اسم من شد اوستا رطل بوق. اما مردم سواد ندارند، به من می‌گن اوستا نتربوق.»
صدر اعظم گفت: «به‌به به‌به، چه اسم خوبی، حالا از کارهایی که می‌کنی بگو.»
گفت: «من پارچه بافم، با پاهام این دستگاه رو می‌چرخونم و پارچه می‌بافم، با یک دستم مشک بقال رو می‌زنم و روزی یک عباسی می‌گیرم، با آن دستم بند ننوی این بچه رو که مادرش کلفت اربابه، تکون می‌دم و روزی یک عباسی هم از او می‌گیرم. بالای پشت بام هم گندم بلغور کرده‌اند و یک مترسک اون‌جاست، گاهی طنابش رو تکون می‌دم که کلاغ‌ها بپرند و بلغورها رو نخورند، در کنار همه‌ی این‌ها سعدی و حافظ درس می‌دم.»
صدر اعظم گفت: «بسیار خب، حالا بفرما بریم عالی‌قاپو، شاه منتظره!»
اوستا نتربوق سوار الاغش شد، رفتند تا به عالی‌قاپو رسیدند. شاه و قاصد فرنگی دقیقه به دقیقه انتظار می‌کشیدند تا اینکه اوستا نتربوق از الاغش پیاده شد و گفت: «سؤالت رو بکن که کار دارم!»
قاصد فرنگ گفت: «اولاً بگو وسط دنیا کجاست؟»
اوستا نتربوق گفت: «همین جا که من الاغم رو بسته‌ام!»
قاصد گفت: «چرا؟»
اوستا نتربوق گفت: «قبول نداری، پاشو متر کن!»
گفت: «خب، بگو ببینم، آسمون چند ستاره داره؟»
اوستا گفت: «به اندازه‌ی موهای الاغ من، قبول نداری بشمار!»
گفت: «خب، بگو ببینم زمینی که فقط یک بار آفتاب دیده کدومه؟»
اوستا گفت: «وقتی موسی قومش رو از مصر برد، فرعون دنبالش رفت، رسیدند کنار دریا. موسی عصاش رو زد و آب‌ها پس رفتند و دریا به قدرت خدا از گرمی آفتاب خشک شد. موسی و قومش رد شدند، اما تا فرعون خواست رد بشه، به قدرت خدا دوباره آب‌ها برگشتند و فرعون غرق شد. هنوز که هنوزه اون دریا پر آبه، اما زمینش فقط یک بار رنگ آفتاب رو دیده.»
همین که اوستا نتربوق جواب سؤال‌های قاصد را داد، به دستور شاه نقاره‌خانه‌ها نقاره زدند و جارچی‌ها جا زدند که شاه ایران جواب قاصد فرنگ را داد.
قاصد می‌خواست فرار کند که اوستا نتربوق گفت: «نه، نمی‌شه ما هم چند تا سؤال داریم، جواب این‌ها رو بده، بعد هر جا می‌خوای برو!»
قاصد گفت: «بگو.»
گفت: «اول بگو چهار جانداری که پدر و مادر ندارند، کدوم‌اند؟ دوم بگو کدوم جانور تو یک اتاق در بسته به دنیا می‌‌آد، همون جا بزرگ می‌شه، همون جا می‌خوره، همون جا می‌خوابه و همون جا هم می‌میره؟ سوم بگو اون چیه که روش شیرینه و توش تلخ و اون چیه که توش شیرینه و روش تلخ؟»
قاصد، مات و متحیر ماند و گفت: «قسم به خدای عیسی، تو تمام فرنگ همچنین آدم دانایی نیست، خودت جواب این سؤال‌ها رو بده.»
اوستا نتربوق گفت: «چون تو مهمان پادشاه هستی، خودم جوابش رو می‌دم. چهار جانداری که پدر و مادر ندارند یکی آدمه، یکی حوا، یکی اژدهایی که از عصای موسی بیرون اومد، یکی هم قوچی که از آسمون اومد و به جای اسماعیل قربانی شد. حیوانی که تو اتاق در بسته دنیا می‌آد و همون جا هم می‌میره، کرم سیبه که روی دنیا رو نمی‌بینه. چیزی که روش شیرین و توش تلخه، زندگی کردنه تو دنیای فانی که اولش خوشی و آخرش مرگه. اما چیزی که روش تلخ و توش شیرینه، ثواب آخرته که تو این دنیا سختی داره و تو اون دنیا راحتی.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول