کاشیرمحمد
شکارچیای بود به نام «کاشیرمحمد» که موهای سرخی داشت. روزی کاشیرمحمد آهویی شکار کرد. وقتی خواست به خانه برگردد، ناگهان هوا تاریک شد.
نویسنده: محمدرضا شمس
شکارچیای بود به نام «کاشیرمحمد» که موهای سرخی داشت.
روزی کاشیرمحمد آهویی شکار کرد. وقتی خواست به خانه برگردد، ناگهان هوا تاریک شد. انکار شب شده بود. کاشیرمحمد به ناچار غاری پیدا کرد و وارد آن شد تا شب را به صبح برساند. بعد آتشی روشن کرد و مقداری از گوشت آهو را کباب کرد. ناگهان سرو کلهی دیوی پیدا شد. کاشیرمحمد، کباب را به دیو داد. دیو سیر نشد. کاشیرمحمد این بار تمام آهو را کباب کرد و به دیو داد. دیو خورد و خوابید.
کاشیرمحمد تا صبح نخوابید و فکر کرد چطور از شر دیو خلاص شود. جرأت فرار هم نداشت. صبح، دیو بیدار شد و در روشنایی روز موهای سرخ کاشیرمحمد را دید و گفت: «چه موهای قشنگی داری!»
کاشیرمحمد گفت: «اگر بخوای، تو هم میتونی موهای به این قشنگی داشته باشی.»
دیو پرسید: «چطوری؟»
کاشیرمحمد جواب داد: «باید کمی شیرهی درخت به موهات بمالی و کنار آتش بنشینی تا خشک شه.»
دیو گفت: «اول خودت بمال، ببینم.»
کاشیر به کنار درختی رفت و کمی از شیرهی آن را به کلاهش مالید. دیو خیالش راحت شد و یک عالم شیره به سرش مالید. کاشیرمحمد آتشی روشن کرد و به دیو گفت: «حالا سرت رو بگیر روی آتش.»
دیو گفت: «اول تو این کار رو بکن.»
کاشیرمحمد سرش را به آتش نزدیک کرد. یک دفعه کلاهش آتش گرفت، فوری کلاهش را برداشت و به طرف دیو انداخت.
سر دیو آتش گرفت. کاشیرمحمد فوری کماناش را برداشت و تیری به سینهی دیو زد. دیو که از درد به خودش میپیچید با التماس گفت: «یکی دیگه هم بزن.»
کاشیرمحمد که میدانست اگر یک تیر دیگر به دیو بزند، دیو نخواهد مرد، گفت: «ما شکارچیها فقط یک تیر به شکارمون میزنیم.»
کمی بعد، دیو روی زمین افتاد و مرد. کاشیرمحمد هم گوشهای دیور را برید و برای پادشاه برد و پاداش خوبی گرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی کاشیرمحمد آهویی شکار کرد. وقتی خواست به خانه برگردد، ناگهان هوا تاریک شد. انکار شب شده بود. کاشیرمحمد به ناچار غاری پیدا کرد و وارد آن شد تا شب را به صبح برساند. بعد آتشی روشن کرد و مقداری از گوشت آهو را کباب کرد. ناگهان سرو کلهی دیوی پیدا شد. کاشیرمحمد، کباب را به دیو داد. دیو سیر نشد. کاشیرمحمد این بار تمام آهو را کباب کرد و به دیو داد. دیو خورد و خوابید.
کاشیرمحمد تا صبح نخوابید و فکر کرد چطور از شر دیو خلاص شود. جرأت فرار هم نداشت. صبح، دیو بیدار شد و در روشنایی روز موهای سرخ کاشیرمحمد را دید و گفت: «چه موهای قشنگی داری!»
کاشیرمحمد گفت: «اگر بخوای، تو هم میتونی موهای به این قشنگی داشته باشی.»
دیو پرسید: «چطوری؟»
کاشیرمحمد جواب داد: «باید کمی شیرهی درخت به موهات بمالی و کنار آتش بنشینی تا خشک شه.»
دیو گفت: «اول خودت بمال، ببینم.»
کاشیر به کنار درختی رفت و کمی از شیرهی آن را به کلاهش مالید. دیو خیالش راحت شد و یک عالم شیره به سرش مالید. کاشیرمحمد آتشی روشن کرد و به دیو گفت: «حالا سرت رو بگیر روی آتش.»
دیو گفت: «اول تو این کار رو بکن.»
کاشیرمحمد سرش را به آتش نزدیک کرد. یک دفعه کلاهش آتش گرفت، فوری کلاهش را برداشت و به طرف دیو انداخت.
سر دیو آتش گرفت. کاشیرمحمد فوری کماناش را برداشت و تیری به سینهی دیو زد. دیو که از درد به خودش میپیچید با التماس گفت: «یکی دیگه هم بزن.»
کاشیرمحمد که میدانست اگر یک تیر دیگر به دیو بزند، دیو نخواهد مرد، گفت: «ما شکارچیها فقط یک تیر به شکارمون میزنیم.»
کمی بعد، دیو روی زمین افتاد و مرد. کاشیرمحمد هم گوشهای دیور را برید و برای پادشاه برد و پاداش خوبی گرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}