حلال و حرام
در روز و روزگاری که ایمان و اعتقاد مردم زیاد بود، مرد فقیری، زن و بچهاش را گذاشت و به شهری غریب رفت تا کاری پیدا کند و سر و سامانی به زندگی خود و خانوادهاش بدهد. مرد رفت تا به شهر کوچکی رسید.
نویسنده: محمدرضا شمس
در روز و روزگاری که ایمان و اعتقاد مردم زیاد بود، مرد فقیری، زن و بچهاش را گذاشت و به شهری غریب رفت تا کاری پیدا کند و سر و سامانی به زندگی خود و خانوادهاش بدهد. مرد رفت تا به شهر کوچکی رسید. بعد از چند روز سرگردانی، کاری پیدا کرد که از سختی، صخره را آب میکرد و فولاد را خم.
بعد از مدتی، کار مرد تمام شد. صاحب کار که مرد طماع و خسیسی بود، به او گفت: «من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. کدام رو میخوای؟»
مرد سادهدل که اعتقاد زیادی به حلال و حرام داشت، بیتأمل جواب داد: «معلومه قربان، پول حلال!»
صاحب کار شیاد، وقتی دید کلکاش گرفته، خوشحال شد. فوری پنج قران به مرد بدبخت داد و او را راهی کرد. مرد با ناراحتی به میدان شهر رفت و گشت تا بازرگانی از اهالی شهر خودش را پیدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و احوالپرسی، پنج قران را به بازرگان داد تا برای زن و بچهاش ببرد.
بازرگان گفت: «دوست من، این پول خیلی کمه، بهتره به جای اون چیزی بخری و برای زن و بچهات بفرستی.»
مرد قبول کرد و به بازار رفت، اما هرچه گشت نتوانست با آن پول چیز به درد بخوری بخرد. خسته و کوفته، کنجی نشست. همین موقع، پیرزنی سبد به دست به او نزدیک شد و با التماس از مرد خواست گربههایی را که توی سبد داشت، از او بخرد. مرد دلش برای پیرزن سوخت. پنج قران را به او داد، سبد را گرفت و پیش بازرگان برد. بازرگان که مرد با خدایی بود، چیزی نگفت و او را سرزنش نکرد.
روز بعد، بازرگان با قافلهای بزرگ رفت تا به دیار آبادی رسید که حاکمی عادل داشت. به رسم آن روزگار، بازرگان، هدیهای برای حاکم برد و وقتی وارد قصر شد، با تعجب دید که هر چند قدم، یک نفر چوب به دست ایستاده. از حاکم پرسید: «ماجرا چیه؟»
حاکم جواب داد: «اینجا موش خیلی زیاد است. ما از دست موشها خواب و خوراک نداریم. به همین دلیل افراد ما ایستادهاند تا اگر موشی دیدند، آن را بکشند.»
بازرگان تا این حرف را شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: «جناب حاکم، از امروز دیگه خیالتون راحت باشه. کاری میکنم یک موش هم این طرفها پیدا نشه.»
حاکم با تعجب پرسید: «چطوری؟»
بازرگان جواب داد: «الان خودتون میبینید.»
بعد از آنها خواست چوبهاشان را کنار بگذارند و گوشهای منتظر بمانند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که موشها از هر طرف بیرون آمدند. بازرگان، گربهها را بین موشها انداخت. در یک چشم به هم زدن، گربهها تمام موشها را تار و مار کردند. حاکم و درباریان خیلی خوشحال شدند. حاکم گربهها را از بازرگان گرفت و به او ده کیسه طلا داد.
فردای آن روز بازرگان و همراهانش راه افتادند و رفتند تا به شهر و دیارشان رسیدند. بازرگان به خانهی مرد بینوا رفت و ده کیسه طلا را به زن او داد. زن خوشحال شد. یک کیسه را برای خودش برداشت و بقیه را به بازرگان داد تا با آن تجارت کند.
یک سال که گذشت، مرد بینوا به شهرش برگشت و با دست خالی به خانهاش رفت. پیرمردی در را باز کرد و پرسید: «چی میخوای؟»
مرد جواب داد: «اینجا خونهی منه.»
پیرمرد گفت: «من این خونه رو از زنی ثروتمند اجاره کردهام که قصرش، اون طرف شهره.»
مرد با ترس و وحشت به نشانیای که پیرمرد داده بود، رفت. زن و فرزندانش تا او را دیدند، با خوشحالی به طرفش دویدند و او را بغل کردند. مرد از تعجب زبانش بند آمده بود. فکر میکرد خواب میبیند. زن خواست او را به خانه ببرد، اما مرد دوان دوان از آنجا دور شد. خودش را به خانهی بازرگان رساند و از او پرسید: «دوست من، چی شده؟ تو این یک سال که من نبودم چه اتفاقی افتاده؟»
بازرگان خندید و گفت: «چیزی نشده، فقط تو پولدار شدهای!»
بعد همه چیز را از اول تا آخر برای او تعریف کرد.
مرد روی بازرگان جوانمرد را بوسید و خدا را شکر کرد. بعد به خانه برگشت و به خانوادهاش گفت: «این نعمت و رحمت، از برکت پول حلاله.»
آنها سالها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و جز مال حلال هیچ نخوردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
بعد از مدتی، کار مرد تمام شد. صاحب کار که مرد طماع و خسیسی بود، به او گفت: «من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. کدام رو میخوای؟»
مرد سادهدل که اعتقاد زیادی به حلال و حرام داشت، بیتأمل جواب داد: «معلومه قربان، پول حلال!»
صاحب کار شیاد، وقتی دید کلکاش گرفته، خوشحال شد. فوری پنج قران به مرد بدبخت داد و او را راهی کرد. مرد با ناراحتی به میدان شهر رفت و گشت تا بازرگانی از اهالی شهر خودش را پیدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و احوالپرسی، پنج قران را به بازرگان داد تا برای زن و بچهاش ببرد.
بازرگان گفت: «دوست من، این پول خیلی کمه، بهتره به جای اون چیزی بخری و برای زن و بچهات بفرستی.»
مرد قبول کرد و به بازار رفت، اما هرچه گشت نتوانست با آن پول چیز به درد بخوری بخرد. خسته و کوفته، کنجی نشست. همین موقع، پیرزنی سبد به دست به او نزدیک شد و با التماس از مرد خواست گربههایی را که توی سبد داشت، از او بخرد. مرد دلش برای پیرزن سوخت. پنج قران را به او داد، سبد را گرفت و پیش بازرگان برد. بازرگان که مرد با خدایی بود، چیزی نگفت و او را سرزنش نکرد.
روز بعد، بازرگان با قافلهای بزرگ رفت تا به دیار آبادی رسید که حاکمی عادل داشت. به رسم آن روزگار، بازرگان، هدیهای برای حاکم برد و وقتی وارد قصر شد، با تعجب دید که هر چند قدم، یک نفر چوب به دست ایستاده. از حاکم پرسید: «ماجرا چیه؟»
حاکم جواب داد: «اینجا موش خیلی زیاد است. ما از دست موشها خواب و خوراک نداریم. به همین دلیل افراد ما ایستادهاند تا اگر موشی دیدند، آن را بکشند.»
بازرگان تا این حرف را شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: «جناب حاکم، از امروز دیگه خیالتون راحت باشه. کاری میکنم یک موش هم این طرفها پیدا نشه.»
حاکم با تعجب پرسید: «چطوری؟»
بازرگان جواب داد: «الان خودتون میبینید.»
بعد از آنها خواست چوبهاشان را کنار بگذارند و گوشهای منتظر بمانند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که موشها از هر طرف بیرون آمدند. بازرگان، گربهها را بین موشها انداخت. در یک چشم به هم زدن، گربهها تمام موشها را تار و مار کردند. حاکم و درباریان خیلی خوشحال شدند. حاکم گربهها را از بازرگان گرفت و به او ده کیسه طلا داد.
فردای آن روز بازرگان و همراهانش راه افتادند و رفتند تا به شهر و دیارشان رسیدند. بازرگان به خانهی مرد بینوا رفت و ده کیسه طلا را به زن او داد. زن خوشحال شد. یک کیسه را برای خودش برداشت و بقیه را به بازرگان داد تا با آن تجارت کند.
یک سال که گذشت، مرد بینوا به شهرش برگشت و با دست خالی به خانهاش رفت. پیرمردی در را باز کرد و پرسید: «چی میخوای؟»
مرد جواب داد: «اینجا خونهی منه.»
پیرمرد گفت: «من این خونه رو از زنی ثروتمند اجاره کردهام که قصرش، اون طرف شهره.»
مرد با ترس و وحشت به نشانیای که پیرمرد داده بود، رفت. زن و فرزندانش تا او را دیدند، با خوشحالی به طرفش دویدند و او را بغل کردند. مرد از تعجب زبانش بند آمده بود. فکر میکرد خواب میبیند. زن خواست او را به خانه ببرد، اما مرد دوان دوان از آنجا دور شد. خودش را به خانهی بازرگان رساند و از او پرسید: «دوست من، چی شده؟ تو این یک سال که من نبودم چه اتفاقی افتاده؟»
بازرگان خندید و گفت: «چیزی نشده، فقط تو پولدار شدهای!»
بعد همه چیز را از اول تا آخر برای او تعریف کرد.
مرد روی بازرگان جوانمرد را بوسید و خدا را شکر کرد. بعد به خانه برگشت و به خانوادهاش گفت: «این نعمت و رحمت، از برکت پول حلاله.»
آنها سالها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و جز مال حلال هیچ نخوردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}