نویسنده: محمدرضا شمس

 
حاجی صیاد دختری داشت و دختر، معلمی. صیاد می‌خواست همراه خانواده‌اش به مکه برود. معلم در جلد صیاد رفته بود که مبادا دخترش، پری را هم ببرد که از درس و مشق عقب خواهد ماند. صیاد دنبال کسی بود که دخترش را به دست او بسپارد و با خیال راحت به سفر برود. عاقبت رفت که با معلم دختر مشورت کند. معلم که انتظار او را می‌کشید، گفت: «هیچ کس مطمئن‌تر از خود من نیست. دخترتون رو به من بسپارید و با خیال آسوده سفر کنید. قول می‌دم بهتر از شما مواظبش باشم. نمی‌ذارم یک تار مو از سرش کم بشه.»
صیاد که به معلم اعتماد داشت، دخترش را پیش او گذاشت و همراه زن و پسرش به مکه رفت.
هفت هشت ده روزی گذشت. روزی سر درس، معلم دختر را نیشگون گرفت. پری که فهمید هوای شیطنت به سر معلم زده، گفت: «پدرم من رو به دست تو سپرده. خجالت نمی‌کشی با این سن و سال پاپیچ من می‌شی؟»
معلم گفت: «گوش من بدهکار این حرف‌ها نیست. باید زن من بشی.»
پری که دید هوا پس است و معلم دست بردار نیست، به بهانه‌ای بیرون رفت و سر گذاشت به دشت و بیابان و رفت تا کنار چشمه‌ای رسید. کنار چشمه درخت بلندی بود. پری از درخت بالا رفت و فکر کرد: «خدایا، خداوندا، چی کار کنم، چی کار نکنم؟ تو این بیابون چه قضا و قدری سر راهم هست؟»
پادشاهی از آنجا رد می‌شد. پری را که مثل پنجه‌ی آفتاب لای شاخ و برگ‌ها نشسته بود، دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد و او را سوار اسبش کرد و به قصر برد. پری از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه، پری را به عقد خود درآورد. مدتی بعد، پری دو پسر به دنیا آورد. روزها و سال‌ها گذشتند و پسرها چهارساله شدند.
معلم پری، وقتی فهمید او فرار کرده است، نامه‌ای به حاجی صیاد نوشت که: «حاجی، چه نشسته‌ای که دختر آبرو را خورده و حیا را قورت داده. خودت بیا صاحبش شو که من نمی‌توانم جلوی کارهاش را بگیرم.»
حاجی صیاد خیلی عصبانی شد و به پسرش گفت: «پسر، من تو شهر آبرو دارم. دیگه نمی‌تونم با این وضع به شهر برگردم. تو برو خواهرت رو بکش، پیراهنش رو به خون آغشته کن و برای من بفرست.» پسر رفت و پرس‌وجو کرد و فهمید خواهرش بی‌گناه است، اما هرقدر به این در و آن در زد نتوانست خواهرش را پیدا کند. پسر می‌دانست که تا معلم هست، پدر حرف او را باور نخواهد کرد، برای همین پرنده‌ای شکار کرد و پیراهن خواهرش را به خون آن آغشته کرد و برای پدرش فرستاد.
از آن طرف روزی پری در قصر نشسته بود و با پسرهاش بازی می‌کرد. یک دفعه یاد پدر و مادرش افتاد و اشکش سرازیر شد. پادشاه پرسید: «چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»
پری گفت: «از خدا پنهون نیست، از تو چه پنهون، دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.»
پادشاه گفت: «اینکه چیزی نیست. هر وقت بخواهی، وزیر را همراهت می‌فرستم، بروی پدر و مادرت را ببینی و برگردی.»
چند روز بعد، پادشاه دستور داد سوغاتی فراهم کنند و کجاوه ساز کنند. بعد، وزیرش را خواند و گفت: «وزیر، همراه پری تا خانه‌ی پدرش می‌روی و برمی‌گردی.»
پری و دو پسرش و وزیر راه افتادند. روزی وسط بیابان برای استراحت، چادر زده بودند که وزیر پاپیچ پری شد و گفت: «من تو رو دوست دارم. باید زن من بشی وگرنه پسرهات رو می‌کشم.»
پری گفت: «باشه، فقط یک امشب رو به من فرصت بده تا کمی فکر کنم.»
وزیر قبول کرد.
شب که همه خوابیدند، پری بچه‌ها را برداشت و سر به کوه و بیابان گذاشت. رفت و رفت تا نزدیک صبح به چوپانی رسید. دو تا از النگوهاش را به چوپان داد و گفت: «یکی از گوسفندها رو برام سر ببر.»
پری همه چیز گوسفند را به چوپان داد، فقط شکمبه‌اش را برداشت و روی سرش کشید و شد یک کچل درست و حسابی! بعد هم یک دست لباس کهنه‌ی مردانه از چوپان گرفت و پوشید و راه افتاد. بچه‌ها را هم به مادر چوپان سپرد. رفت و رفت تا رسید به شهر خودشان. جلوی در خانه‌شان بنا کرد به داد زدن که: «کی نوکر می‌خواد، کی نوکر می‌خواد؟»
حاجی صیاد از خانه بیرون آمد و کچل را دید. چشم‌های کچل مثل چشم‌های دخترش بود. مهر و محبت کچل به دلش افتاد و او را به نوکری قبول کرد.
پری توی خانه ماندگار شد، اما رازش را به کسی نگفت. او هر روز اتاق‌ها را زینت می‌داد، فرش‌ها را جارو می‌کرد و رخت می‌شست، اما هر قدر سعی می‌کرد، نمی‌توانست مثل مردها رفتار کند. زن حاجی می‌دید که کچل، بیشتر خانه‌داری بلد است تا کارهای مردانه.
از آن طرف، وزیر وقتی دید پری فرار کرده است، پیش پادشاه رفت و گفت: «من پری رو به شهر بردم و برگشتم، چون نمی‌خواست خونه‌شون رو یاد بگیرم.»
یک ماه گذشت. پادشاه به وزیر گفت: «وزیر، چرا پری برنگشت؟ بلندشو بارمان را ببندیم، لباس درویشی بپوشیم، برویم ببینیم چه کار می‌کند.»
وزیر ناچار شد قبول کند. لباس درویشی پوشیدند و به شهر پری رفتند. توی کوچه و بازار می‌گشتند که پری آن‌ها را دید و شناخت. زود پیش حاجی صیاد رفت و گفت: «دو تا مهمون دارم، اگر اجازه می‌دید بیارم‌شون خونه.»
حاجی صیاد گفت: «پسرجان، این حرف‌ها چیه؟ خونه‌ی خودته. دو تا نباشه، صد تا باشه، روی چشمم می‌ذارم.»
پری خوشحال شد. سراغ پادشاه و وزیر رفت و به بهانه‌ای سر حرف را باز کرد و آخر گفت: «بابا درویش‌ها! امشب باید مهمون من باشید.»
پادشاه و وزیر را به خانه آورد. شام خوردند و حرف زدند. پری به حاجی صیاد گفت: «آقا، اجازه می‌دید برم معلم مکتب‌خانه رو صدا کنم بیاد؟ معلم‌ها خوش صحبت‌اند، یک کمی حرف می‌زنه دل مهمون‌ها باز می‌شه.»
حاجی گفت: «باشه، اگر دلت می‌خواد، برو صداش کن بیاد.»
پری رفت و معلم را آورد. نشستند و از این در و آن در حرف زدند. پری به پادشاه و وزیر گفت: «بابا درویش‌ها! یک چیزی بخوانید، گوش کنیم. می‌گن درویش‌ها خیلی چیز می‌دونند.»
درویش‌ها گفتند: «تو بخون، ما گوش کنیم.»
پری که منتظر همین بود، سر زخمش باز شد. گفت: «حالا که اصرار می‌کنید، یک چیزی براتون می‌خونم. اما اگر خوش‌تون نیومد، تقصیر من نیست.»
بعد شروع کرد به خواندن:
«من پری‌ام، دختر حاجی صیادم
تو آسمان صبح، یک ستاره‌ی بداقبالم
معلم از خدا بی‌خبر
مرا راند از خانه‌ی پدر
آن وزیر نشسته رو سجاده
مرا در دره‌ای کرد پیاده
می‌خواست پسرانم را بکشد. مثل یک جفت کبوتر
وزیر بدجنس پسرهام را در کوه و دشت کرد در به در
ای مهربان‌تر از همه درویش جان!
قصه‌ی من، قصه‌ی غم است درویش جان...
معلم هاج و واج ماند. وزیر دلش ریخت. پدر از یک طرف بلند شد و مادر از طرف دیگر، گفتند: «پسر، هرچی گفتی یک بار دیگه بگو.»
پری هرچه گفته بود، یک بار دیگر گفت. بعد شکمبه را از سرش برداشت و همه او را شناختند. بازار بوسه گرم شد. پری سرگذشت خود را برای همه تعریف کرد. پادشاه دستور داد معلم و وزیر را به سزای کارشان برسانند. بعد بچه‌ها را از مادر چوپان گرفت و پاداش زیادی به چوپان داد.
حاجی صیاد هفت روز و هفت شب جشن گرفت و دخترش را به دست پادشاه سپرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول