نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی بود، سه پسر داشت. پسرها به سن ازدواج رسیده بودند. پادشاه، به هر کدام یک کیسه طلا داد و گفت: «این پول‌ها را هر جور دل‌تان خواست، خرج کنید!»
پسر بزرگ خانه‌ای برای خود ساخت و با دختر وزیر ازدواج کرد و راحت و مرفه زندگی کرد. پسر وسطی هم خانه‌ای برای خود ساخت و با دختر وکیل ازدواج کرد.
پسر کوچک‌تر که نامش «سودین» بود، به شهر حلب رفت. آنجا، گوسفند خیلی ارزان بود. گله‌ای گوسفند لاغر خرید تا بین راه بچرند و چاق شوند. گله را به طرف سرزمین خود می‌برد که به غاری رسید. دیوی یک چشم، کنار غار نشسته بود. سودین جلو رفت و گفت: «عموجان، سلام!»
دیو گفت: «پسرجان، سلام! تو من رو از کجا شناختی؟»
پسر گفت: «عموجان، این حرف‌ها چیه؟ پدرم از تو خیلی چیزها برام تعریف کرده، حتماً یادت رفته که تو و پدرم برادر خوانده‌اید. این گله رو هم پدرم برات فرستاده!»
دیو گفت: «خب، بفرما بریم خونه!»
سودین وارد غار شد. آتش روشن کرد و چند گوسفند کباب کرد و داد دیو همه را خورد.
سودین آن شب را در غار خوابید. صبح که خواست راه بیفتد، دیو، سبویی به او داد و گفت: «این سبو رو بگیر، به دردت می‌خوره.»
سودین، سبو را گرفت و رفت تا به کاخ بزرگی رسید. کاخ، وسط باغی بود و وسط باغ، حوضی از مرمر بود. سودین فکر کرد: «کمی اینجا استراحت می‌کنم و بعد می‌رم.»
کنار حوض رفت. آبی به سر و ریشش زد، خواست سبو را پر کند که دید گرد و غبار بر دهانه‌ی آن نشسته است. فوت کرد که گرد و غبار را برطرف کند، لشکری صف بسته در برابرش ظاهر شد. سردار لشکر به طرفش رفت و گفت: «آقا، چه می‌فرمایی، دنیا را خراب کنم یا بسازم؟»
سودین جواب داد: «دنیا پابرجاست و ما توش زندگی می‌کنیم، چرا خرابش کنی؟ فقط از دوری شما دلم تنگ شده بود، خواستم ببینم‌تون. می‌تونی لشکر رو برگردونی سرجاش!»
لشکر در همان آن، ناپدید شد.
آنجا قصر «تلی هزار» زیباروی بود. او که کنار پنجره نشسته بود، همه‌ی ماجرا را به چشم خود دید و از سودین خواست به قصرش برود.
سودین به قصر رفت. تلی هزار که پشت پرده نشسته بود، از او پرسید: «جوون، تو کی هستی و اهل کجایی؟»
سودین جواب داد: «سودین هستم، پسر پادشاه کشور همسایه.»
تلی هزار پرسید: «سبوت رو به من می‌‎دی؟»
سودین گفت: «اگر خودت رو به من نشون بدی، می‌دم.»
تلی هزار گفت: «خیلی طمع داری، مردم فقط برای دیدن یک انگشت من، هزار سکه‌ی طلا می‌دن!»
سودین گفت: «میل خودته، نمی‌خوای نخواه.»
سودین، سبو را برداشت و رفت. تلی هزار فکر کرد: «اگر بذارم یک بار من رو ببینه، چیزی ازم کم نمی‌شه. در عوض، اگر اراده کنم دنیایی رو ویران می‌کنم.»
سودین برگشت. تلی هزار از پشت پرده بیرون آمد و سودین یک ساعت تمام او را تماشا کرد. بعد سبو را به تلی هزار داد و راه خانه را پیش گرفت.
به پادشاه خبر دادند که پسرش برگشته است. پادشاه او را خواست و پرسید: «خب سودین جان، پول‌ها را چگونه خرج کردی؟ برادرانت خانه ساختند و عائله‌ای به هم زدند، تو چه کار کردی؟»
سودین جواب داد: «پدرجان، برادرانم فقط یک خونه ساختند، اما من صدها خونه ساخته‌ام!»
پادشاه گفت: «پسرم، بگو ببینم آن خانه‌ها کجاست و چگونه آن‌ها را ساختی؟»
سودین گفت: «از اینجا تا حلب، همه‌ی خونه‌ها مال منه. من هرچی پول داشتم، برای دوستانم خرج کردم.»
پادشاه ناراحت شد، اما یک کیسه طلای دیگر به او داد و گفت: «ببینم، این بار چه کار می‌کنی؟»
سودین دوباره به حلب رفت. این بار گله‌ای گوساله‌ی ارزان خرید. گله را از چمن‌زارها و مراتع برد و دوباره به غار دیو یک چشم رسید.
دیو خوشحال شد و گفت: «پسرجان، سودین، خوش اومدی، چی برام آوردی؟»
سودین جواب داد: «الان خودت می‌بینی چی آورده‌ام و خوشت می‌آید.» بعد آتشی روشن کرد و یک گوساله کباب کرد و داد دیو خورد.
سودین آن شب را هم در غار ماند. صبح که خواست برود، دیو سفره و چوبی به او داد و گفت: «هر وقت گرسنه شدی، سفره رو پهن کن و با چوب بهش بزن و دعا کن؛ سفره‌ات پر از غذا می‌شه.»
سودین، سفره و چوب را برداشت و با دیو خداحافظی کرد و رفت تا به کاخ رسید. وارد باغ شد و کنار حوض آب رفت. دست و رویش را شست و سفره را پهن کرد. بعد با چوب به آن زد و غذا خواست. سفره پر از خوردنی و نوشیدنی شد. تلی هزار که از پنجره تماشا می‌کرد، از او پرسید: سودین، به جای سفره‌ات چی می‌خوای؟»
سودین گفت: «انگشترت رو!»
تلی هزار گفت: «این چه حرفیه می‌زنی؟ من انگشترم رو به کسی می‌دم که بخوام باهاش ازدواج کنم.»
سودین گفت: «نمی‌خوای، نخواه!»
خواست راه بیفتد که تلی هزار فکر کرد: «بعداً به زور انگشتر رو ازش می‌گیرم.» و انگشترش را به سودین داد. سودین به خانه برگشت و یک راست پیش مادرش رفت و گفت: «به پدرم بگو یک کیسه‌ی دیگه به من بده.»
ملکه به پادشاه گفت: «باز هم به سودین پول بده. او از برادرانش عاقل‌تره، می‌دونه چه کار کنه.»
پادشاه یک کیسه طلای دیگر به سودین داد.
سودین، کیسه را گرفت و دوباره به حلب رفت. این بار یک گله گاومیش لاغر خرید و به طرف غار دیو رفت. گاومیش‌ها، بین راه چریدند و چاق شدند. دیو همین که سودین را دید، خیلی خوشحال شد و این بار به او یک کاسه داد.
سودین، کاسه را گرفت و به طرف کاخ تلی هزار رفت. کنار حوض رفت و کاسه را پر از آب کرد و نوشید، دید کاسه‌ای است معمولی. با خودش گفت: «این بار، دیو فریبم داده!» باقی آب را دور ریخت، آب طلا شد. این ماجرا را هم تلی هزار از پنجره دید. سویدن را خواست و از او پرسید: «به جای این کاسه چی می‌خوای؟»
سودین گفت: «چیز زیادی نمی‌خوام. فقط باید بذاری مهرم رو روی بازوت بزنم.»
تلی هزار به فکر فرو رفت. ندیمه‌اش گفت: «اجازه نده، خانم! اگر مهرش رو رو بازوت بزنه، باید همسرش بشی.»
تلی هزار گفت: «با این کاسه می‌تونم شهری تازه بسازم! این جوون مجنونه. بذار مهرش رو روی بازوم بزنه، وقتی رفت با آب پاکش می‌کنیم.» سودین مهرش را به بازوی او زد و کاسه را داد و رفت.
پادشاه خبردار شد که پسرش برگشته است. او را خواست پرسید: «خب، این‌بار چه کردی؟»
سودین گفت: «پدر، پول‌ها را جای خوبی خرج کردم.»
پادشاه گفت: «کجا؟»
سودین گفت: «بعداً می‌فهمید.»
بعد از رفتن سودین، ندیمه آب آورد و روی بازوی تلی هزار ریخت، اما هرچه شستند، مهر پاک نشد. تلی هزار گفت: «حالا چی کار کنیم؟ اگر پدرم بفهمه، حتماً من رو می‌کشه.»
ندیمه گفت: «تو ناچاری با سودین ازدواج کنی. چون مهرش رو روی بازوت داری. تو می‌گفتی مجنونه، ولی معلوم شد از همه عاقل‌تره.»
تلی هزار گفت: «عقلش کجاست؟»
ندیمه گفت: «اولاً مهرش تا آخر عمر روی دست توست و تو نمی‌تونی جز اون، با کس دیگه‌ای ازدواج کنی. دوم اینکه تو مجبوری پیش اون بری. سوم اینکه سبو و سفره و کاسه دوباره دست او می‌افته. باز می‌گی عقلش کجاست؟»
تلی هزار گفت: «حق با توست، باید پیش سودین برم.»
سبو و سفره و کاسه را برداشت و به ولایت سودین رفت. به نزدیک شهر که رسید، سبو را از صندوق در آورد و فوت کرد. لشکری در برابرش حاضر شد. تلی هزار دستور داد شهر را محاصره کردند. بعد قاصدی پیش پادشاه فرستاد و به او گفت: «یا سودین را پیش من بفرست یا شهر رو نابود می‌کنم.»
پادشاه، سودین را فرستاد. سودین گفت: «خب خانم، دیگه از من چی می‌خوای؟ سبو رو گرفتی، سفره رو گرفتی، کاسه رو گرفتی، حالا دیگه چی می‌خوای؟»
تلی هزار گفت: «سودین! مهرت روی بازومه و انگشترم تو دستت. باید با من ازدواج کنی!»
سودین گفت: «به سر تو و پدرت قسم من لایق تو نیستم و چنین جسارتی نمی‌کنم.»
تلی هزار دید راه چاره و گریزی براش باقی نمانده، گفت: «یا با من ازدواج می‌کنی یا یک نفر از مردم این شهر رو زنده نمی‌ذارم.»
سودین گفت: «حالا که این‌قدر اصرار داری، قبول می‌کنم.»
به دستور پادشاه شهر را آذین بستند و مجلس عروسی برپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول