نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی پسری به نام «ابراهیم» داشت. روزی شاهزاده ابراهیم به دنبال شکار بود که به غاری رسید. پیرمردی توی غار بود. پیرمرد به عکسی که توی دستش بود نگاه می‌کرد و گلوله گلوله اشک می‌ریخت.
شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید: «پدرجان! این عکس کیه؟ چرا گریه می‌کنی؟»
پیرمرد همین‌طور که گریه می‌کرد، گفت: «ای جوون، دست از سرم بردار.»
شاهزاده ابراهیم گفت: «تو رو به هرچه می‌پرستی قسم، راستش رو به من بگو.»
پیرمرد گفت: »ای جوون، حالا که من رو قسم دادی، خونت گردن خودت. این عکس «فتنه‌ی خون‌ریز»، دختر پادشاه چینه که همه عاشقش‌اند، ولی اون حاضر نیست با کسی ازدواج کنه. هر کس هم به خواستگاریش می‌ره، او رو می‌کشه.»
شاهزاده ابراهیم یک دل نه صد دل عاشق صاحب عکس شد، با یک دنیا غم و اندوه به قصر برگشت و بدون اینکه پدر و مادرش را خبر کند، بار سفر بست و رفت تا به کشور چین رسید. حیران و سرگردان در کوچه‌های شهر می‌گشت که پیرزنی را دید. سلام کرد و گفت: «مادرجان! من تو این شهر غریبم. می‌شه یک امشب رو به من جا بدی؟»
پیرزن گفت: «چرا نمی‌شه؟» و او را به خانه‌اش برد.
ابراهیم ماجرای عاشق شدنش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن گفت: «به جوونی خودت رحم کنم. مگه نمی‌دونی هر کس به خواستگاری فتنه‌ی خون‌ریز رفته، کشته شده؟»
شاهزاده گفت: «می‌دونم، ولی چه کنم که بیشتر از این نمی‌تونم تحمل کنم و اگر به دادم نرسی، می‌میرم.»
پیرزن فکر کرد و گفت: «حالا بخواب، تا فردا خدا کریمه.»
صبح، پیرزن چند تا مهر برداشت و سه چهار تا تسبیح به گردنش انداخت و شلان شلان به بارگاه فتنه‌ی خون‌ریز رفت. دختر پرسید: «پیرزن، از کجا می‌آی؟»
پیرزن گفت: «زائر هستم و از کاروان جا موندم و حالا گذرم به اینجا افتاده.»
همین‌طور با هم حرف می‌زدند که یک مرتبه پیرزن گفت: «دخترم! شما به این زیبایی و با این کمال و معرفت، چرا شوهر نمی‌کنی؟» دختر عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت پیرزن زد. پیرزن، از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دل دختر به حال او سوخت و برای دلجویی گفت: «مادرجان، در این کار سرّی هست؛ شبی خواب دیدم که به شکل ماده آهویی در اومده‌ام و در بیابان می‌گردم که ناگهان آهوی نری پیش من اومد. همین‌طور که می‌چریدم، پای آهوی نر، توی سوراخ موشی رفت. هرچه تلاش کرد نتونست پاش رو از سوراخ بیرون بکشه. من یک فرسخ راه رفتم و آب آوردم و تو سوراخ موش ریختم تا او بتونه پاش رو بیرون بکشه. دوباره راه افتادیم. این بار پای من تو سوراخ رفت و گیر افتادم. آهوی نر، دنبال آب رفت و دیگه برنگشت. یک مرتبه از خواب پریدم و با خودم عهد کردم هرچه مرد به خواستگاریم اومد، بکشم؛ چون فهمیدم مرد بی‌وفاست.»
پیرزن این حکایت را که شنید، از دختر خداحافظی کرد و به خانه برگشت. شاهزاده ابراهیم در فکر بود. پیرزن گفت: «غصه نخور که راه نجاتی پیدا کردم.»
بعد به او گفت که چه کار کند. فردای آن روز، شاهزاده ابراهیم دست به کار شد و حمام بزرگی ساخت. بعد به نقاشان دستور داد دو تا آهو، یکی نر و یکی ماده در حال چرا بکشند. کمی آن طرف‌تر آهوی نر را کشید که پایش در سوراخی رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته است و باز کمی آن طرف‌تر نقشی از یک آهوی ماده بکشند که پایش در سوراخی رفته و آهوی نری را بکشند که برای آوردن آب به سرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده است. این خبر در شهر پیچید که کسی آمده و حمامی درست کرده که مثل و مانندش در تمام دنیا نیست.
فتنه‌ی خون‌ریز، آوازه‌ی حمام را شنید، به حمام رفت و آن نقش‌ها را دید. آهی کشید و در دلش گفت: «پس آهوی نر بی‌گناه بوده!» و نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و جفت خودش را پیدا کند.
پیرزن به شاهزاده ابراهیم گفت: «امروز یک دست لباس سفید بپوش و به بارگاه دختر برو و بگو من آهوی نَرَم و فوری فرار کن. روز دوم یک دست لباس سبز بپوش و به بارگاه برو و همان جمله رو تکرار کن و دوباره فرار کن. روز سوم، یک دست لباس سرخ بپوش و همان جمله را تکرار کن، ولی این‌بار فرار نکن تا تو رو بگیرند. وقتی تو رو پیش دختر بردند، دختر از تو می‌پرسه که چرا چنین کردی و تو هم بگو یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده‌ای همراه شدم و به چرا رفتم، پای من توی سوراخ موشی رفت. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد. طولی نکشید که پای آهوی ماده توی سوراخی رفت و من رفتم آب بیارم که ناگهان صیاد من رو با تیر زد. یک دفعه بیدار شدم. حالا چند ساله که شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال جفت خودم می‌گردم.»
شاهزاده ابراهیم هرچه را که پیرزن گفته بود، مو به مو انجام داد. دختر تا حرف‌های ابراهیم را شنید، آهی کشید و از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، گفت: «ای جوون! خدا نظرش به ما دو تا بوده، من هم مثل تو همین خواب رو دیدم و دنبال جفتم می‌گشتم و خدا رو شکر می‌کنم که تو رو پیدا کردم.»
آن وقت هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسی کردند. پول زیادی هم به پیرزن بخشیدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول