نویسنده: محمدرضا شمس

 
خیاطی سه دختر داشت. یک روز پسر پادشاه آمد در دکانش و گفت: «می‌خواهم لباسی از گُل برای من بدوزی.»
شب، خیاط پیش دختر بزرگش رفت و گفت: «پسر پادشاه از من خواسته لباسی از گُل براش بدوزم.»
دختر چیزی نفهمید. آن شب گذشت. خیاط روز بعد تا غروب فکر کرد، اما فکرش به جایی نرسید. شب دوم پیش دختر میانی رفت و حکایت را گفت. او هم مثل خواهر بزرگش چیزی نفهمید. روز سوم باز خیاط رفت دکان و تا غروب فکر کرد و فکرش به جایی نرسید. شب، پیش دختر کوچک رفت و ماجرا را گفت. دختر گفت: «اینکه این‌قدر فکر کردن نداره. فردا وقتی پسر پادشاه اومد، بگو برای لباس گل، باید قیچی و انگشتانه و نخ هم از گل باشه. حاضر کنید تا برای شما لباس گل بدوزم.»
خیاط به شاهزاده گفت. شاهزاده فهمید که این خیاط حتماً سه دختر دارد، شب اول و دوم به دختر بزرگ و میانی حکایت را گفته و آن‌ها چیزی نفهمیده‌اند. شب سوم به دختر کوچک گفته و دختر این جواب را داده است. شاهزاده، ندیده عاشق دختر کوچک شد و با او عروسی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول