برگردان: محمدرضا شمس


 

روزی روزگاری، در سرزمینی بسیار دور، اژدهایی توی یك غار، در دل كوهی بزرگ زندگی می‌كرد. از میان غار، چشمان سرخ اژدها مثل دو چراغ پرنور می‌درخشید.
مردمی كه در آن اطراف زندگی می‌كردند، از این اژدها می‌ترسیدند؛ اما هیچ كس از او آزاری ندیده بود. پدر و مادرها برای آنكه بچه‌های شیطانِ خود را بترسانند به آنها می‌گفتند: « اگر این دفعه شیطانی كنی، به غار می‌بریمت تا خوراك اژدها شوی!»
پسركی بود كه از این اژدها نمی‌ترسید. روز تولد پسرك نزدیك بود. روزی مادرش از او پرسید:« پسرم، چه كسانی را به جشن تولّدت دعوت می‌كنی؟»
پسرك صاف به چشمهای مادرش نگاه كرد و گفت:« می‌خواهم اژدها را به جشن تولّدم دعوت كنم!»
مادر پسرك كه چشمهایش از تعجب گرد شده بود، گفت: « حتماً شوخی می‌كنی!»
پسرك خیلی جدی گفت:« نه مادرجان، شوخی نمی‌كنم. خواهش می‌كنم اجازه‌ی این كار را به من بدهید.»
به این ترتیب، مادر پسرك قبول كرد و او فردای آن روز به طرف غار اژدها به راه افتاد. پسرك رفت و رفت تا به كوهی كه اژدها در آن زندگی می‌كرد، رسید. سرش را داخل غار كرد و با صدای بلند فریاد كشید:« سلام آقای اژدها. دوست عزیز، شما آنجا هستید؟»
اژدها غرغركنان به طرف درِ غار آمد و پرسید:« چه خبر است؟ چه كسی مرا صدا می‌كند؟!» پسرك كه از نعره‌ی اژدها ترسیده بود، مِن مِن كنان گفت:« مَ..مَ... معذرت می‌خواهم آقای اژدها ...فر...فر...دا... جشن تولّد من است. آنجا انواع خوردنی‌های خوب هست. لطفاً به جشن تولّد من تشریف بیاورید و مرا خوشحال كنید. آخر من این همه راه را به خاطر شما آمده‌ام.»
اژدها اول باور نمی‌كرد كه گوشهایش این حرفها را شنیده باشد. از پسرك پرسید:« ببینم پسرجان، تو این حرف را به من زدی؟ تو مرا به جشن تولّدت دعوت كردی؟»
پسرك گفت:« بله... از شما خواهش می‌كنم قبول كنید.»
اژدهای بیچاره پاك گیج شده بود. با خودش گفت:« یك اژدها، به جشن تولد یك انسان برود! آه... نه، نه... حتماً گوشهایم عوضی می‌شنوند!»
پسرك كه انگار فكر اژدها را خوانده بود، پرسید:« قبول می‌كنید؟ خواهش می‌كنم بگویید كه دعوت مرا قبول می‌كنید.»
در این وقت بود كه اشك مثل سیل از چشمان اژدها جاری شد و رودخانه‌ای به وجود آورد. اژدها از پسرك خواست كه بر پشتش سوار شود. پسرك هم شجاعانه بر پشت اژدها نشست و گفت:« پس قبول كردید. آخ خداجان! چقدر خوشحال هستم. بفرمایید، منزل ما آن طرف كوه است!»
اژدها كه در اشكهای خودش دست و پا می‌زد، به طرف خانه‌ی پسرك شنا كرد. همین طور كه می‌رفت، ناگهان و به طور خیلی عجیبی تغییر كرد. شما چه فكر می‌كنید؟ می‌توانید تصور كنید پسرك داستان ما سوار بر چه چیزی بود؟ من به شما می‌گویم. پسرك مثل یك ناخدای شجاع، كشتی خود را به طرف خانه هدایت می‌كرد و از امواج دریا هم نمی‌ترسید.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌های مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.