دلت دارد زلال می شود...

نويسنده:علی محمد محمدی




صدایی را در خواب شنیده بودی: «ای علی بن مهزیار خداوند به تو فرمان داده که امسال نیز به حج بروی.»
قدم هایت خسته بودند، اما باز می رفتی. چشمانت را به هر جایی می سپردی، با دقت نگاه می کردی. گاه اشک آرام از چشمانت جدا می شد و آه می کشیدی.
از دور نخل های مدینه را دیدی. چشمانت جان تازه ای گرفت. دیدار ائمه بقیع، دیدار رسول خدا(ص). قدم هایت تندتر شد. پناه گاهی مثل خانه رسول خدا(ص) نیافتی. کنار مسجد زانو زدی. اشک بی اختیار از چشمانت جاری شده بود. «آقا مدت هاست می آیم شما را زیارت می کنم. ائمه بقیع را می بینیم. دلم برای فرزند برومندتان تنگ شده. مدت هاست آمده ام، اما... .» بغضت ترکید. گریه امانت نداد. آن هایی که از کنارت رد می شدند، فکر می کردند که فرزندت را از دست دادی.
اما نه، فراق تو را این جا کشانده بود. به یاد سفرهای گذشته ات می گفتی که هر بار آمدی صدایش زدی. آقا آقا کردی. به هر گوشه ای چشم دوختی. دل در دلت نبود. در آسمان بود. زلالی اشک بود. افتان و خیزان به سمت پیامبر می روی. کنار ضریح آقا قلبت آرام می گیرد. می خواهی از فراق بیست سالی که به مکه آمدی و او را ندیدی بگویی. می خواهی از سال هایی بگویی که در محله بنی هاشم گشته ای و به هر جا سرک کشیده ای، اما او را نیافته ای. بیست بار با شور و امید به سمتش آمده ای. از اهواز تا حجاز را با قدم های آهسته و با چشمان پر از اندوه، اما پر از امید آمدی. شمع بودی، آب شدی، اما زلال نگاهش را ندیده ای. پروانه ای شده ای در آسمان حجاز و به غار حرا سرک کشیده ای، اما باز نیافته ای.
آقا فرمان داده بود تا بیایم این سفر را با روی زلال او تمام کنم. نکند این خوابم تعبیر نشود. ضریح را در بغل می گیری و هق هق گریه هایت را می شنوی. دست خودت نیست. نمی توانی خودت را آرام کنی. اشک جاری است. شاید دلت دارد زلال تر می شود تا نگاه زلال آقا را دریابد.
نسیمی خنک به مشامت می ریزد. انگار وعده دیدار را نوید می دهد. آرام می گیری. باید به دیدار بقیع بروی و بعد از آن برای رفتن به مکه آماده شوی و احرام ببندی.
از دوستانت جدا شده ای. در گوشه مسجد الحرام نشسته ای. گاه به خانه چشم می دوزی. گاهی به حجرالاسود، گاهی به مردم که به گرد کعبه می چرخند و صدای لبیک شان بلند است. یک دفعه نگاهت می ایستد. لحظه ای به خود می لرزی. جوانی را
می بینی خوش سیما. در دلت غوغایی به پا می شود. در این مدت که در مکه بودی، او را ندیده بودی. بلند می شوی.
قدم هایت لرزان است. خود را به سوی او می رسانی. جوان برمی گردد. نگاهت می کند. نگاهش گیراست. انگار تا اعماق درونت
می رود. به خود می لرزی. موجی در بدنت می افتد. با مهربانی به تو چشم می دوزد. از حال تو و هم شهری هایت می پرسد. تعجب می کنی. او را تا به حال ندیده بودی. او چه طور تو را به خوبی می شناسد. دلت به دل شوره می افتد. خدایا این جوان کیست. دیگر نمی توانی روی پایت بایستی. او دستت را می گیرد و تو آرام روی زمین می نشینی. با مهربانی نگاهت می کند. لبخند می زند و می گوید: «اگر تو علی بن مهزیار هستی، مولایت در انتظار توست.» میخ کوب می شوی. چشمانت حرکت ندارد. بدنت مور مور می شود، اما نه، تو خودت را احساس نمی کنی. به لبانش چشم می دوزی.
مدتی بود که راه می رفتید. نماز شب را چه عاشقانه خواندی. دل در دلت نبود. نکند به آقا برسم و آقا جوابم کند و راهم ندهد. اشک باز جاری شد. به جوان چشم دوختی، اما او مصمم بود که تو را ببرد.
ـ آقا، آقا جان. جان دلم قربانت بروم کجایی آقا؟
مدتی بود که حرکت کرده بودید. خورشید طلوع کرده بود. خیمه ای روی تپه نمایان بود. جوان به نگاه پر اشک تو چشم دوخت و گفت: «آرزوی دلت آن جاست. آرام دل مان آن جاست. کعبه نگاه مان آن جاست.»
مهزیار بلند می شدی می دویدی. گریه می کردی. قلبت تشنه بود. به زمین می خوردی. باز می ایستادی و به سویش پر
می کشیدی. پرده خیمه را که کنار زدی، دیگر نتوانستی بایستی. سلام کردی. جلو رفتی و زانو زدی و سرت را روی زانوی امام گذاشتی. های های گریه کردی. بوسه بر دستان آقا زدی. روی چشمانت گذاشتی. آقا تو را در آغوش کشید و جواب سلامت را به مهربانی داد.
ـ آقا چندین سال به دنبال تان گشته ام.
لبخند دل نشین آقا را دیدی. صدای آقا قلبت را آرام کرد: «علی بن مهزیار، چند روزی پیش ما بمان!»
منبع:انتظار نوجوان