نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
 

يكي بود، يكي نبود. روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به نام "نجف قلي" كه خيلي بداقبال بود. (1) نجف قلي آن قدر بداقبال بود كه اگر لب دريا مي‌رفت، دريا ته مي‌كشيد و خشك مي‌شد.
نجف قلي بيچاره، صبح تا شب با خودش فكر مي‌كرد كه چه كار كند و چه خاكي به سرش بريزد؛ كجا برود و درد دلش را به چه كسي بگويد.
نجف قلي خيلي فكر كرد، اما فكرش به جايي نرسيد. آخرش هم شال و كلاه كرد و راه افتاد رفت تا بخت را پيدا كند، عقده‌ي دلش را واكند. مي‌خواست از بخت بپرسد كه چرا اين قدر بداقبال است. خلاصه رفت و رفت و رفت تا به گرگي رسيد. يك گرگ خيلي بزرگ. گرگ زير درختي دراز كشيده بود. چشمهايش را بسته بود و انگار خواب بود. نجف قلي ترسيد. رنگ از رويش پريد. مثل برگ بيد، لرزيد و لرزيد. با خودش گفت:« حالا چه كار كنم؟ چه جوري از دست اين گرگ فرار كنم؟» بعد كفشهايش را در آورد و خواست پاورچين از كنار گرگ رد شود. يكهو گرگ از جا پريد. دم جنباند و جلوي نجف قلي را گرفت. فرياد كشيد:« مي‌خواستي چه كار كني؟ از دست من فرار مي‌كني؟»
نجف قلي به التماس افتاد و گفت:« اي گرگ بزرگ! من مي‌دانم كه تو زرنگي! تيز دنداني، تيز چنگي! تيز پايي، تيز هوشي، تيز چشمي، تيز گوشي! اما بيا و به من رحم كن! مرا نخور. من بداقبالم، بيچاره‌ام، به دنبال چاره‌ام. مسافرم و راه درازي در پيش دارم.»
گرگ گفت: « به جاي آه و ناله كردن، حرفت را بزن. بگو كجا داري مي‌روي؟»
نجف قلي گفت: « به سفري سخت مي‌روم، به دنبال بخت مي‌روم. مي‌خواهم او را پيدا كنم. عقده‌ي دلم را وا كنم. از او بپرسم كه چرا اين قدر بدبختم.»
گرگ كمي فكر كرد و گفت:« به يك شرط مي‌گذارم بروي و راهت را ادامه بدهي.»
نجف قلي پرسيد:« چه شرطي؟»
گرگ گفت: « به شرطي كه وقتي بخت را پيدا كردي، عقده دلت را وا كردي، از او بپرسي كه من چه كار بايد بكنم كه سردردم خوب شود. مدتي است كه سردرد خيلي بدي دارم.»
نجف قلي گفت:« باشد، حتماً مي‌پرسم.»
بعد، از گرگ خداحافظي كرد و دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به باغي رسيد. به پيرمرد چاقي رسيد. پيرمرد باغبان بود. خيلي هم خوش قلب و مهربان بود. نجف قلي كه خسته و گرسنه شده بود، پيش مرد رفت و بعد از سلام گفت: « خسته نباشي.»
پيرمرد كه سخت كار مي‌كرد و عرق مي‌ريخت، گفت:« سلامت باشي جوان!» بعد نگاهي به نجف قلي انداخت و گفت:« انگار مسافري و از راه دوري مي‌آيي. حتماً خسته‌اي، خيلي هم گرسنه‌اي. بيا دوست من، بيا آبي به دست و رويت بزن. بعد، زير اين درخت گردو بنشين و كمي خستگي دركن.»
نجف قلي با آب خنكي كه از توي باغ مي‌گذشت، دست و رويش را شست و زير درخت نشست. پيرمرد مهربان، بقچه نانش را باز كرد. با هم، چاي و نان و پنير خوردند. بعد، پيرمرد گفت:« حالا بگو از كجا مي‌آيي. اهل كدام شهر و دياري؟»
نجف قلي تمام ماجرا را برايش تعريف كرد. باغبان پير گفت:« اگر او را پيدا كردي، اگر او را گير آوردي، از مشكل من هم بگو، چاره مشكل مرا هم بپرس.»
نجف قلي با تعجب پرسيد:« تو ديگر چه مشكلي داري؟ تو كه ماشاءالله هزار ماشاءالله وضعت خوب است، همه چيز داري. خانه داري، باغ داري، گاو و گوسفند و اسب و الاغ داري. تو كه ديگر غمي نداري، غصه و ماتمي نداري!»
باغبان گفت:« درست است كه باغ دارم، خانه و اسب و الاغ دارم؛ اما پير و تنهايم. توي اين دنيا كسي را ندارم. من توي دار دنيا يك درخت گردو دارم كه خيلي دوستش دارم. اين درخت را وقتي جوان بودم كاشتم. سي سال پايش زحمت كشيدم؛ اما درختم ميوه نمي‌دهد. نمي‌دانم چه كار كنم...»
نجف قلي گفت: « باشد... وقتي به بخت رسيدم، وقتي كه او را ديدم، چاره‌ي مشكلت را از او مي‌پرسم.»
بعد، از باغبان خداحافظي كرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به يك رودخانه رسيد. رودخانه خيلي بزرگ بود. خيلي هم خروشان بود. مي‌غريد و مثل مار پيچ و تاب مي‌خورد و مي‌رفت. نجف قلي غصه‌اش گرفت. با خودش گفت:« اين هم يك بداقبالي ديگر. حالا من چه كار كنم؟ كجا بروم؟ چه جوري از اين رودخانه رد شوم.» همين موقع ماهي خيلي بزرگي سر از آب بيرون آورد و گفت: « آهاي! تو كي هستي؟ چرا آنجا نشستي؟ چرا افسرده و غمگيني؟»
نجف قلي گفت: « مگر خودت نمي‌بيني؟ مي‌خواهم از اين رودخانه بگذرم و به دنبال بخت بروم.»
بعد، تمام ماجرا را براي ماهي تعريف كرد.
ماهي گفت:« اگر قول بدهي وقتي بخت را پيدا كردي، گره مشكلت را وا كردي، چاره‌ي مشكل مرا هم بپرسي، تو را مي‌برم آن طرف.»
نجف قلي گفت:« باشد... بگو مشكلت چيست؟»
ماهي گفت:« با اينكه هميشه در آبم، اما خيلي غمگينم. خيلي بي‌تابم. شب تا صبح بيدارم. خواب ندارم. چشمهايم تا صبح باز است، شب هم طولاني است، مثل يك جاده‌ي دراز است. تمام نمي‌شود. از تنهايي حوصله‌ام سر مي‌رود. خستگي از تنم در نمي‌رود. نمي‌دانم چه كار كنم. دلم مي‌خواهد من هم مثل همه بخوابم، خواب ببينم و از توي آسمان ستاره بچينم!»
بعد نجف قلي را پشتش سوار كرد و برد آن طرف رودخانه. نجف قلي از ماهي خداحافظي كرد و دوباره راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به پيرمردي رسيد كه ريش سفيدش تا روي زانوش مي‌رسيد. سلامي كرد و گفت:« اي پيرمرد دانا، تو مي‌داني بخت را كجا مي‌شود پيدا كرد؟»
پيرمرد دستي به ريش سفيدش كشيد و گفت:« پسرم! بخت منم، با من چه كار داري؟»
نجف قلي خيلي خوشحال شد و به پيرمرد گفت:« من مرد بيچاره و بدبختي هستم. اگر لب دريا بروم، دريا خشك مي‌شود.» بعد هم از مشكل گرگ و باغبان و ماهي گفت. پيرمرد گفت:« بخت خودت در راه معلوم مي‌شود. بي‌خوابي ماهي، به خاطر مرواريد درشتي است كه توي بيني‌اش گير كرده. اگر كسي آن را در بياورد، ماهي راحت مي‌شود و از آن به بعد مي‌تواند بخوابد و خواب ببيند، از توي آسمان ستاره بچيند! باغبان بايد گودالي زير درخت گردو بكند و گنجي را كه زير آن است، بيرون بياورد. آن وقت درختش ميوه مي‌دهد. گرگ بايد مغز سر يك آدم نادان را بخورد تا سردردش خوب شود!»
نجف قلي از بخت تشكر كرد و به راه افتاد و به طرف خانه‌اش رفت. رفت و رفت و رفت تا به رودخانه رسيد. ماهي كه منتظرش بود، تا او را ديد، پرسيد: « بخت را ديدي؟ چاره‌ي مشكلم را پرسيدي؟»
نجف قلي گفت:« بله. اوّل مرا به آن طرف رودخانه ببر تا برايت بگويم.»
ماهي او را پشت خود نشاند و به آن طرف رودخانه برد.
نجف قلي گفت:« يك مرواريد درشت توي بيني توست. اگر درش بياوري، راحت مي‌شوي و مي‌تواني مثل همه بخوابي.»
ماهي گفت:« تو بيا و جوانمردي كن اين مرواريد را در بياور و مرا راحت كن.»
نجف قلي گفت:« من احتياجي به مرواريد تو ندارم. چون بختم باز شده است و خودم بهتر از آن را دارم. بايد زودتر به سراغ بخت خودم بروم.»
هر چه ماهي اصرار كرد، نجف قلي قبول نكرد كه نكرد. راه افتاد و رفت. رفت و رفت و رفت تا به باغبان رسيد. باغبان باغ، پيرمرد چاق پرسيد:« چي شد؟ بخت را ديدي؟ چاره‌ي مشكلم را پرسيدي؟»
نجف قلي گفت:« بله.»
بعد حرفهاي بخت را مو به مو برايش تعريف كرد. پيرمرد چاق گفت:« اي جوان! من پيرم و تنها. توي اين دنيا كسي را ندارم. بيا پيش من بمان. پسرم شو، عصاي دستم شو. با هم گنج را در مي‌آوريم و به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي‌كنيم. بعد هم اين خانه و باغ و اين گنج و اسب و الاغ به تو مي‌رسد.»
نجف قلي باز هم قبول نكرد و گفت:« من احتياجي به گنج تو ندارم. چون مي‌دانم بعد از زحمتي كه كشيدم، بعد از اينكه به خدمت بخت رسيدم، چيز خيلي بهتري گيرم مي‌آيد!»
پيرمرد چاق، باغبان باغ، هر چه اصرار كرد، نجف قلي قبول نكرد كه نكرد و باز راه افتاد. رفت و رفت تا به گرگ رسيد. به گرگ بزرگ رسيد. گرگ تا او را ديد، از سفرش پرسيد. نجف قلي هر چه را كه در راه ديده و شنيده بود، برايش تعريف كرد. بعد به او گفت كه چاره مشكلت مغز يك آدم نادان است.
نجف قلي اين را گفت و راه افتاد به طرف خانه‌اش؛ اما هنوز چند قدمي بود كه گرگ جلويش را گرفت و گفت:« كجا مي‌روي؟ من آدمي به ناداني تو از كجا پيدا كنم؟! مغز سر تو دواي درد من است.»
نجف قلي پرسيد:« چرا؟»
گرگ گفت:« آخر كدام آدم عاقلي از مرواريد و گنج مي‌گذرد؟»
نجف قلي كه ديد هوا پس است. فوري فكري كرد. گفت:« راست مي‌گويي... واقعاً كه من آدم ناداني هستم. همان بهتر كه مرا بخوري. بيا مرا بخور و راحتم كن.»
گرگ به طرف نجف قلي رفت.
نجف قلي گفت:« آهاي داري چه كار مي‌كني؟ اگر مي‌خواهي خوب بشوي، بايد به همان صورت كه بخت گفته، مرا بخوري و گر نه سردردت خوب نمي‌شود.»
گرگ پرسيد:« چه جوري بايد تو را بخورم؟»
نجف قلي گفت:« الان بهت مي‌گويم. اول بايد چشمهايت را ببندي و بعد بايد ده بار دور خودت بچرخي. يادت باشد تا ده دور تمام نشده، چشمهايت را باز نكني. بعد يكهو بايد روي من بپري و مرا بخوري...»
گرگ فوري چشمهايش را بست و مشغول چرخيدن شد. نجف قلي هم از فرصت استفاده كرد. كفشهايش را كند و پاورچين پاورچين دور شد. چند قدمي كه رفت ناگهان مثل باد شروع كرد به دويدن و پا به فرار گذاشت. تا گرگ به خودش بيايد، نجف قلي حسابي از آنجا دور شده بود. حالا فهميده بود كه چرا بخت به او گفته بود چاره‌ي مشكل تو موقع برگشتن معلوم مي‌شود.
نجف قلي اوّل پيش ماهي رفت و مرواريد را از بيني‌اش درآورد. بعد به باغ رفت. باغبان از ديدن او خيلي خوشحال شد. آنها با هم گنج را از زير درخت درآوردند و سالهاي سال در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كردند.

پي‌نوشت‌:

1. افسانه‌اي از ترکمن صحرا

منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم